دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات Saya ]

یمنایمنا عضو تأیید شده است.

مدیر تالار گالری زندگی
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
نوشته‌ها
نوشته‌ها
2,018
پسندها
پسندها
4,017
امتیازها
امتیازها
328
سکه
681
do.php


🔷🔷🔷

ﻫﺮ ﺁﺩمی ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻭﺩ...
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ، ﯾﮏ جایی و به ﯾﮏ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺑﺮمی‌گردد.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺴﺖ؛
ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ!
‌‌





این تاپیک متعلق به @Saya می‌باشد؛ از ارسال اسپم در آن خودداری نمایید.


° مدیریت تالار گالری زندگی °
 
آخرین ویرایش:
دفتر خاطرات عزیز؛
بگو چطور میشه با یه درد بزرگ کنار اومد؟ دردی که حرف نمی‌زنه؛ بی‌رحمانه و به قصد قتل‌ نفس وارد جریان خون میشه و تا خفگی، پیش میره. ممکنه یه روز تموم بشه، اما نه حالا؛ حالا نمیشه چیزی بیشتر از تجسم یه روح تاریک و شکست‌خورده بود تا این غم بزرگ، بیشتر به چشم بیاد و رخ کریح خودش رو نشون بده. اصطلاحاً به این وضعیت میگن تحرک مردگان! خب، البته که صدایی هم برای سکوت یک مرده‌ی متحرک وجود نداره؛ وقتی هر لحظه ممکنه نفس به انتهای خودش برسه و زندگی به مرگ مبدل بشه، کسی به سمفونی مردگان دل نمی‌بنده. این که دلخوشی‌های سابق رنگ می‌بازن و خاطرات شیرین، طعم گس زیتون را به خودشون می‌گیرن، درست شبیه به یک نفرین از طرف خدایانه که برای تنبیه ذات انسان برنامه‌ریزی شده؛ و کدوم خدایان؟ خدای درد، خدای غم، خدای تنهایی، خدای فراموشی و هزاران خدای لعنتی دیگه که تو اون‌ها رو خوب می‌شناسی... ‌.

| چهارم تیرماه ۱۴۰۴ | 📚
 
آخرین ویرایش:
دفتر خاطرات عزیز؛
امشب، هوا بوی گند خاطره میده! نه از اون خاطره‌هایی که توش بخندی، یا بگی:«یادش بخیر». از اون‌هایی که مثل جسد زیر یخ، با چشم‌های باز نگاهت می‌کنن. حرکت نمی‌کنن؛ اما نمی‌ذارن بخوابی.
امشب با خودم فکر می‌کردم چطور یه آدم می‌تونه هنوز نفس بکشه ولی تهی‌تر از یک جسد باشه؟ چطور می‌تونه چشم بذاره روی چیزهایی که یه زمانی نجاتش می‌دادن؟ می‌دونی، آدم یه‌جوری می‌رسه به مرزی که حتی عکس‌های قدیمی هم درد می‌گیرن، صداها شکنجه میشن، نور اذیتت می‌کنه؛ و بدترین قسمت؟ هیچ‌کس نمی‌فهمه.
اون‌ها نمی‌دونن توی این صورت ساکت، یه جنگ بی‌پایان در جریانه. نمی‌دونن هر صبح، باید خودت رو از زیر آوار خودت بیرون بکشی؛ فقط چون قراره قوی باشی. چون این دنیا، برای آدم‌های شکسته جایی نداره.
من نمی‌دونم می‌خوام زنده بمونم یا نه. راستش، حتی دیگه فرقی هم نمی‌کنه اما این رو فهمیدم که مردن همیشه آسون‌تر از موندنه و من، هنوز به طرز احمقانه‌ای موندم!



| پنجم تیرماه ۱۴۰۴ | 📚
 
آخرین ویرایش:
دفتر خاطرات عزیز؛
امشب حس می‌کنم یه‌جورهایی دارم نقشم رو خوب بازی می‌کنم. یه نقش پر از خنده‌های مصنوعی و نگاه‌هایی که وانمود می‌کنن همه‌چی رو می‌فهمن. انگار یاد گرفتم که چطور جلوی دنیا ادا دربیارم. اوه چقدر هنرمند! شاید دارم از یه جایی دورتر از این‌جا یا از یه منبع نامرئی تقلب می‌کنم؛ یه نیروی بی‌صدا که از دور فقط نگاه می‌کنه و من با میلیون‌ها دلیل منطقی، عاشقشم! دلتنگی؟ هنوز هست؛ ته حلقم، زیر زبونم، لای پلک‌هام؛ مثل یه طعم موندگاره که قرار نیست ازش سیر بشم. من می‌دونم دیدار افتاده به بعد از مرگ؛ به وقتی که دیگه جسمی وجود نداره تا این حجم از دلتنگی رو به دنبال خودش بکشه اما هنوز این‌جام؛ با زخم‌های زیادی که خوردم اما هیچ خونی ازشون ریخته نشد. بگو چطور بهم افتخار نمی‌کنی؟!

| نهم تیرماه ۱۴۰۴ | 📚

 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین