در حال ویرایش دلنوشته سطرهایی برای هیچکس | زهرا سلطان‌زاده

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
روی مزار دلم،
نسترنی روییده که بویش، بوی بارانِ نیامده است،
و رنگش، رنگ بغضی که سال‌هاست نمی‌ترکد.
گلبرگ‌ها چون ورق‌های کتابی که هرگز خوانده نشد،
در باد ورق می‌خورند،
و خارهایش،
حافظِ خاطراتی‌اند که با خون دلم نوشته شد.
هر شب، ماه بر من خم می‌شود
و قصه‌ی عاشقی را می‌پرسد
که چرا به وصال نرسید.
و من، با صدای خاک جواب می‌دهم:
«عشق من، در همان جایی دفن شد
که این نسترن شکفت…»
 
در سکوتی که هیچ‌کس نمی‌شنود،
عشقی کاشتم بی‌آنکه بدانی.
نه دست تو را گرفتم،
نه لبخندت را لم*س کردم،
فقط در سایه‌ی نگاهت،
بی‌صدا سوختم.
مثل گلی که در زمستان می‌شکفد،
بی‌آنکه کسی ببیندش،
من بودم،
یک عاشقِ خاموش،
که حتی خاطره‌ای نداشت
تا در دل زمان بماند.
 
دوستت داشتم،
با دلی که از ترسِ شکست،
حتی جرات تپیدن بلند نداشت.
در این سکوت،
فاصله میان ما
مثل کوچه‌ای تاریک بود
که من تنها،
با ترس از گم شدن،
راهش را قدم می‌زدم.
 
من در میان جمعیت ایستاده بودم،
اما تنهایی،
مثل سایه‌ای سنگین
دور گردنم حلقه زده بود.
تو از کنارم گذشتی،
بی‌آنکه بدانی
هر نگاهت،
هم عشق را به من می‌بخشید
و هم ترس از روزی که
دیگر هرگز نبینمت.
 
هر بار که می‌خواهم فراموشت کنم،
باران می‌بارد...
بوی خاک خیس، خیابان‌های خالی،
و قطره‌هایی که آرام روی شیشه می‌رقصند،
همه دست به دست هم می‌دهند
تا یادم بیاورند
که چقدر خیالت، شبیه باران است؛
بی‌خبر می‌آید،
همه چیز را خیس می‌کند،
و بعد…
بی‌رحمانه می‌رود.
 
دوست داشتنت
مثل نوشتن نامه‌ای به دریاست؛
می‌دانی هیچ‌وقت جواب نمی‌دهد،
اما باز هم می‌نویسی...
هر کلمه را با لرزش انگشت‌هایت،
هر جمله را با تپش قلبت،
و هر نقطه را با آهی که از ته جانت می‌کنی.
بعد، نامه را به موج‌ها می‌سپاری،
و تماشا می‌کنی که چگونه
با تمامِ نادانیِ عاشقانه‌ات
امید می‌بندی
به رسیدنِ پیامی از جایی که هرگز
به تو نخواهد رسید.


---
 
تمامِ خاطراتم
ساخته‌ی ذهنی‌ست
که فقط تو را بلد است
دوست داشتن.
هیچ‌کدامشان واقعی نیست،
اما من بارها در آن خیابان خیالی کنارت قدم زده‌ام،
بارها صدای خنده‌ات را شنیده‌ام
وقتی نامم را صدا می‌زدی،
و بارها دستت را گرفته‌ام
زیر آسمانی که هرگز ندیدیم.
شاید دیوانگی باشد،
اما من دروغ‌هایم را
بیشتر از حقیقت بی‌تو
دوست دارم.
 
تمامِ حرف‌هایم را
برای کسی نوشته‌ام
که هرگز نخواندشان...
سطر به سطر،
مثل بریدنِ آرامِ یک زخم کهنه،
روی کاغذ ریخته‌ام،
شاید روزی بخواند و بفهمد
چطور نامش را
با دستانی لرزان و چشمانی خیس
هزار بار نوشته‌ام.
اما او
هیچ‌وقت نیامد...
و من هنوز،
بی‌صدا برایش می‌نویسم
 
و حالا،
تمامِ این کلمات،
تمامِ این نامه‌ها،
تمامِ این خاطره‌های هرگز رخ‌نداده،
روی هم تلنبار شده‌اند
مثل صندوقی پر از غبار
در گوشه‌ی دلِ من.
هیچ‌کس آن را باز نخواهد کرد،
هیچ‌کس نخواهد دانست
چه اندازه دوستت داشتم...
جز من،
و این سطرهایی
که برای هیچ‌کس نوشته شدند.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین