داستانی که من الآن دارم مینویسم، مربوط به کاراکتری به اسم پیتر هست که جذام خشک داره و تو قرن هفدهم تو انگلستان زندگی میکنه.
از اونجایی که تو دوران اوج طاعون سیاه زندگی میکنه و همین طوریش هم از کل جامعه طرد شده، مردم بالاجبار اون رو مسئول دفن و سوزوندن جنازهها یا بعضاً افراد در حال مرگ کردن.
این وسط یه دختر به اسم جریکا ریسک میکنه و برای دفن کردن برادرش به دست خودش تصمیم میگیره خطر طاعون رو به جون بخره و به محل دفن اجساد نزدیک بشه. در نهایت هم به علت رابطهی خارج از کلیسا جفتشون توی آتیش سوزونده میشن.