در حال تایپ رمان سایه‌ی خونین سیاوش اثر رهگذر شب (گیتی)

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع مینِرا
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

مینِرا

مدیر تالار مشاوره
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
منتقد
ژورنالیست
مشاور
تیم تگ
تئوریسین
نویسنده نوقلـم
جـادوگران‌سپـید
نوشته‌ها
نوشته‌ها
307
پسندها
پسندها
1,459
امتیازها
امتیازها
133
سکه
0

نام رمان: سایه‌ی خونین سیاوش
ژانر: تخیلی، روان شناختی، جنایی، تراژدی
نویسنده: مینِرا (گیتی)
ناظر: @.Sarina.
خلاصه: ترس از مجازات توی زندگی من یواش یواش معنیش رو از دست داد. من گناهکار از آتش رد شدم و زنده موندم. خون بی‌گناه روی دست‌هام راحت‌تر از اشک پاک شد و ترسناک‌ترین ارواح رو از خودم ترسوندم.
من سیاوش آرازیانم. بدون ترس از عاقبت چیزی، قوانین زندگی رو می‌شکنم و بدون توقف برای دونستن چیزهایی که بهم هیچ ربطی ندارن سوال می‌پرسم. تنها قانون زندگیم اینه که ترس برادر مرگه و فقط یه سوالم همیشه بی جواب باقی مونده: آیا من بیمارم؟


مقدمه:
صفحه‌ی اول رو باز کردم و تیتر زدم:
- دفترچه‌ی ثبت وقایع. نویسنده: سیاوش آرازیان.
شیشه‌ی اشک رو گذاشتم گوشه‌ی میز و نفس عمیقی کشیدم. چیزی که داشتم می‌نوشتم رو زیر ل*ب خوندم:
- به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد؛ چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی...
دفتر رو بستم و با نگاهی که ازش خون می‌ریخت به دیوار زل زدم. این جا به هیچ عنوان جای من نیست...

لینک تاپیک گفت و گوی رمان:
 
آخرین ویرایش:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۲۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
شامپو رو از روی قفسه برداشتم و گرفتم جلوی صورتم و داد زدم:
- بی احساس؛ دیدی گفتم ته این رابطه...
وسط کنسرتم برای شامپو و لیف و صابون‌ها تو حموم، در محکم کوبیده شد و بعد صدای برادرم شاهین:
- سیاوش چه غلطی می‌کنی اون تو؟ بیا بیرون مامان ماهی رسید!
بلافاصله بعد از شنیدن این حرف چنان دوییدم سمت در حموم که پام تو همون قدم اول سر خورد و با مخ رفتم تو زمین. صدای بدی از زمین خوردنم بلند شد که باعث شد شاهین دوباره صدام بزنه:
- مردی به سلامتی؟ چت شد؟
با اخم از جام بلند شدم و گفتم:
- به یمن قدوم مذلت بار مامان ماهی جانتون با سر رفتم تو زمین. تو برو من هم الآن میام.
بعد دوش رو بستم و حوله‌ی تن پوش سبز رنگم رو از پشت پرده‌ی گلدار برداشتم. واقعاً همین یکی رو کم داشتیم. ماه پیکر خانم!
اه اصلاً ولش کن نمی‌خوام بهش فکر کنم. خب بهتره از اول شروع کنیم. من سیاوش آرازیان هستم. یه پسر نوجوون با یه زندگی که واقعاً به اسمم میاد. سیاه و مصیبت!
بالأخره لخ لخ کنان و با بی میلی از حموم زدم بیرون و طبق معمول چون حال نداشتم تا طبقه‌ی بالا و اتاق خودم برم تو همون اتاق شاهین (که حموم توش بود) رفتم سراغ کمد و یه لباس از لباس‌های شاهین کشیدم بیرون و پوشیدم.
بدون این که موهام رو خشک کنم کلاه هودی آبی رنگی که تنم کرده بودم رو کشیدم سرم و در کمد رو بستم که سر انگشتم سوخت. کمد لباس‌های شاهین یه کمد چوبی تراشکاری شده مال عهد بوق بود ولی چون گرون و قدیمی بود عوض نمی‌کرد. برای همین هم هر از چند گاهی یه تراشه‌ی چوب تیز و مزاحم می‌رفت تو دستمون و نابود می‌شدیم. البته بیشتر من باهاش مشکل داشتم تا خود شاهین چون همه‌ش سرم تو کمد شاهین بود. تقصیر خودش هم بود خب می‌خواست این قدر لباس از من ندزده.
در حالی که انگشتم رو فشار می‌دادم وارد راهپله شدم. وای الآن من برم پایین چشمم می‌افته به اون زنیکه؟ خب بچه‌ها می‌خوام از یکی از بدبختی‌های زندگیم پرده بردارم. ماه پیکر خانم مادربزرگ شاهین و بقیه‌ی بچه‌های مامان و بابا. و حالا چرا بدبختی منه؟ سوال خوبیه؛ چون حالش از من به هم می‌خوره. چرا به هم می‌خوره؟ باز هم سوال خوبیه؛ من هم نمی‌دونم! این راز بین خودشه و خداش!
به طبقه‌ی اول که رسیدم دستم رو گذاشتم رو دستگیره‌ی در و گفتم؛
- خدایا یه دستی برسون.
و بازش کردم. مامان و شاهین و ماه پیکر خانم نشسته بودن روی مبل‌های سلطتنی گوشه‌ی پذیرایی و هیچ توجهی به من نداشتن. نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمتشون.
فکر می‌کنید سریع ترین اتفاق دنیا چیه؟ دویدن فلش؟ فروپاشی اتم‌های رادیو اکتیو؟ حرکت نور؟ نه خیر! سریع ترین حرکت دنیا تغییر صد و هشتاد درجه‌ی اخلاق من جلوی ماه پیکره که به نچسب‌ترین و موذی‌ترین و حال به هم زن‌ترین نسخه‌ی خودم تبدیل میشم. چیه خب انتظار ندارید که کنش بد واکنش خوب داشته باشه؟
لبخند شرورانه‌ای زدم و دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم:
- سلام ماه پیکر خانم!
اخم کرد. دستم رو به اجبار گرفت و بعد سریع ولش کرد. حرص دادنش واقعاً حال میده. پیرزن دلقک نچسب!
خب حالا شاید بد نباشه یه توضیحی راجع بهش بدم. ماه پیکر خانم مادربزرگ مادری شاهین و خواهر و برادرهاش به جز منه. یه پیرزن خودشیفته و از خود راضی که حتی مامانم که دخترشه هم ازش دل خوشی نداره چه برسه به ما؛ ولی خب سوای همه‌ی اون ها از من خیلی بدش میاد و دلیلش رو هم نمی‌تونم بگم چون بغض می‌کنم.
بعد از سلام کردن به ماه پیکر یک راست رفتم تو آشپزخونه و در یخچال رو باز کردم. بچه‌ها یه چیز دیگه که باید راجع به من بدونید اینه که من خیلی غذا و خوراکی و عمل خوردن رو دوست دارم. مثلاً دیدید وقتی تو ظرف بستنی‌ای که تو جا یخی گذاشته شده پیازداغ منجمد پیدا می‌کنید چه‌قدر نا امید می‌شید؟ من ناامید نمیشم. من به حدی شکمو هستم که حتی از دیدن پیازداغ یخ زده هم خوش حال میشم و می‌خورمش.
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین