همگانی گپ و گفت با طعم کتاب | مرگ ایوان ایلیچ

اولایل فصل دوم با خودم گفتم چه مرد جذابی بود این اقای ایوان ایلیچ. کلا ادمای میانه رو برام جذابیت دارن، که یعنی تحصیلش به جا مهمونی به جا ازدواجش به جا... فقط فکر کنم تنها وقتی که ایوان ایلیچ براش برنامه نچیده‌بود باردار شدن زنش بوده. برای همین آخرش به این نتیجه رسیدم. ممکنه حتی جذاب ترین مردها هم با خیل کثیری دیگر، سر و ته یه کرباس باشن. Lagh
برام جالب بود، خیلی کنجکاوم که ادامش رو بخونم.

یه سوال فنی چرا رمان از صفحات صد شروع میشه؟
 
من خوندم،شما هم در پایان کتاب بخونید؛


فرم اثر از این جهت که کتاب را می‌شود بنا به مضامین و لایه‌های مختلف داستانی و فلسفی، اثری پُلی‌ژانر (چندژانره/ چند وجهی) محسوب کرد، اهمیت ویژه‌ای می‌یابد. چه‌اینکه که اگر مرگی برای ما این‌قدر مهم است، نحوه‌ی مرگ و قالب مرگ که مجازی از یک تابوت است هم برای ما اهمیت خواهد یافت. از نظر روایی، داستان با قصه‌گویی سوم شخص و از دید دانای کل شروع می‌شود تا از نقطه‌ی پایانی (مرگ ایلیچ) به سیر زندگی ایلیچ و موشکافی و ریشه‌یابی پایان کار، فلاش‌بک بخورد. روایت تولستوی در ابتدا با عقب‌گرد ناگهانی‌اش، رویه‌ای حسب‌حالی می‌گیرد اما به سرعت، با استفاده از جزئیات زیاد و روشن‌بینی، همذات‌پنداری مخاطب را نسبت به شخصیت‌ها، -نه در رویه‌ای عاطفی، بلکه در رویه‌ای خبری- برمی‌انگیزد. درواقع نوع روایت تولستوی در این کتاب بر فرم گزارشی بنا شده است و او مانند خبرنگاری که واقعه، علل اتفاق، ریشه‌یابی و تحلیل را در گزارش خود برای یک بیننده یا شنونده تعریف می‌کند، قصه‌گویی کرده است.

شیوه‌ی روایی تولستوی بر رئالیسم محض بنا شده است و او با آوردن جزئیات زیاد، اساساً اجازه‌ی کشف را به مخاطب نمی‌دهد تا همه‌چیز در جریان قصه‌گویی‌اش -اصطلاحا رو- باشد که مخاطب بتواند زمان شناخت و ادراک خود را روی قسمت فلسفی داستان بگذارد.


لئو تولستوی در مساله‌ی پیرنگ خود، به جای بسط عرضی مفاهیم از رویکرد طولی بهره می‌برد. برای مثال به جای اینکه دقیقا از واژه‌ی تنهایی برای انتقال حس انزوای ایلیچ استفاده کند، در نمودهایی مختلف، این قضیه را نشان می‌دهد. مساله‌ی یادشده از شروع تا انتهای داستان جاری است و برای مثال، راوی در مراسم ختم او با صحبت اطرافیانی که به جای تأثر نسبت به مرگ ایلیچ، حتی احساس خوشایند و دل‌پذیری از نبود او و ارتقای شغلی دارند، می‌گوید:

هر یک از آن‌ها می‌اندیشید یا احساس می‌کرد که –او مرده، ولی من زنده مانده‌ام!-

این غربتِ ایلیچ البته محدود به اطرافیان، همکاران یا خویشاوندان منفعت‌طلبش نمی‌شود و حتی همسر او هم به بیماری‌اش دید سیاهی دارد.


و...

[ALERT] [/ALERT]​
 
زندگی ایوان ایلیچ یه زندگی معمولیه. ولی چون با درنظر گرفتن این که مرده دارم می خونمش غم انگیز به نظر می رسه. یه جورایی انگار همیشه درگیر این بوده که از عرف جامعه خارج نشه و ظاهر زندگیش رو حفظ کنه. لذت هایی که در زندگی چشیده به نظر سطحی و برای گول زدن خودش میان. انگار هیچ رابطه ی واقعی و عمیقی در زندگیش نداشته. کلا انگار زندگی نکرده. تا الان برام این حس و حال رو داشت. نمی دونم در ادامه قراره چی بشه.
 
زندگی ایوان ایلیچ یه زندگی معمولیه. ولی چون با درنظر گرفتن این که مرده دارم می خونمش غم انگیز به نظر می رسه. یه جورایی انگار همیشه درگیر این بوده که از عرف جامعه خارج نشه و ظاهر زندگیش رو حفظ کنه. لذت هایی که در زندگی چشیده به نظر سطحی و برای گول زدن خودش میان. انگار هیچ رابطه ی واقعی و عمیقی در زندگیش نداشته. کلا انگار زندگی نکرده. تا الان برام این حس و حال رو داشت. نمی دونم در ادامه قراره چی بشه.
چه زاویه دید جالبی داشتی. راستش همونطور که قبلا یه جورایی گفتم، باهاش همزادپنداری کردم. و بنظرم این میانه‌روی‌ها جزئی از یک زندگی سالمه‌، یعنی لازم نیست همیشه اهل بزن و برقص باشی می‌تونی یک ماه محرم رو نه اهنگ گوش بدی و نه برقصی، از نظر من این یعنی تعادل...
بنظرم ایوان ایلیچ فقط امادگی بچه داشتن رو نداشته و این فقط از کمکاری خودش نبوده. زنش هم رن اهلی نبوده وگرنه این همه بچه نمی‌مردن...
نمی‌دونم تونستم منظورم و برسونم یا نه
 
وای این مرد از اون کمال طلبای رو مخه!
قشنگ می‌تونستم تصور کنم اگه مثلا پات محکم بخور به کنج در داد میزنه باز چی شکستی، جلو پاتو نگاه کن مگه کوری؟! (s549)_
 
مرگ ایوان ایلیچ از اون کتاباست که آروم شروع می‌شه ولی هرچی جلوتر میری، بیشتر می‌فهمی داری به خودت فکر می‌کنی تا شخصیت داستان. برای من، بیشتر از اینکه درباره‌ی مرگ باشه، درباره‌ی خودفریبیه. اینکه آدم می‌تونه یه عمر طبق یه سری قاعده‌ زندگی کنه، همه‌چی رو درست پیش ببره، اما تهش بفهمه هیچ‌کدوم از اون چیزا، زندگی واقعی نبوده. تولستوی تونسته بود یه بی‌رحمی رو روایت کنه؛ یه روایت از ترسی که خیلی‌هامون ممکنه باهاش رو‌به‌رو بشیم: ترس از این‌که نکنه عمرمون فقط صرف ادای زندگی شده باشه، تا خود زندگی‌کردن.
در ظاهر ساده بود، اما ذهنم درگیرش موند. فکر می‌کنم هرکسی که زیاد کتاب می‌خونه، یه‌ جاهایی باید این کتاب رو بخونه. چون یه جوری باهات حرف میزنه که نمی‌تونی فقط یه خواننده معمولی باشی، باید شهامتِ روبه‌رو شدن با خودت رو هم داشته باشی... .
 
تولستوی مرگ رو مثل یه چیز عجیب‌غریب یا ماورایی نشون نمی‌ده. مرگ تو این داستان، یه واقعیت زمینیه که ممکنه برای هر کسی اتفاق بیفته. داستان با جزییات دقیق نشون می‌ده که وقتی آدم مرگ رو واقعا حس می‌کنه، تازه می‌فهمه که زندگی‌اش چقدر سطحی و تقلیدی بوده.
ایوان ایلییچ یه نماد از آدم‌هایی‌ـه که فقط دنبال ظاهر قضیه‌ان: شغل بهتر، خونه شیک، مقام اجتماعی... ولی هیچ وقت به معنای واقعی زندگی فکر نکردن. تولستوی خیلی هوشمندانه این نوع زندگی رو زیر سوال می‌بره.
ایوان یه شخصیت باورپذیره. ما باهاش هم‌ذات‌پنداری می‌کنیم، چون خیلی از ترس‌ها و دغدغه‌هاش تو وجود خیلی از آدم‌های امروز هم هست. وقتی درد می‌کشه، ما هم ناراحت می‌شیم. وقتی سوال‌های فلسفی می‌پرسه، ما هم دلمون می‌خواد جواب پیدا کنیم.
گرسیم (خدمتکار) یه شخصیت فرعی اما کلیدیه. نشون می‌ده که انسانیت لزوماً توی موقعیت اجتماعی بالا نیست. گرسیم ساده‌ست، ولی تنها کسیه که صادقانه با ایوان برخورد می‌کنه. همین باعث می‌شه گرسیم نماینده‌ی "انسان واقعی" باشه.
بیشتر کتاب گفت‌وگوهای درونی ایوانه؛ یعنی تو سر خودش داره فکر می‌کنه، سؤال می‌پرسه، با خودش بحث می‌کنه. برای بعضی‌ها ممکنه این موضوع خسته‌کننده یا کند باشه، مخصوصاً اگه دنبال داستان پرحادثه یا هیجانی باشن.
آخر داستان یه جور رستگاری معنوی می‌بینیم، اما نه یه نتیجه‌گیری مشخص یا عینی. بعضی‌ها ممکنه بگن:
خب بالاخره چی؟ ایوان فهمید زندگی‌اش پوچ بوده، ولی دیر بود دیگه!
برای مخاطبی که دنبال راه‌حل روشنه، ممکنه این پایان تا حدی مبهم یا ناراضی‌کننده باشه
سبک نوشتار تولستوی (به سبک قرن ۱۹ روسیه) کند و توصیفیه. کسی که عادت به رمان‌های تند و پرکشش امروزی داره، ممکنه نتونه به‌راحتی باهاش ارتباط بگیره.
 
عقب
بالا پایین