نظارت همراه رمان ساقی | ناظر Tim R

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Blu moon
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
انتهای بعضی کوچه‌ها،( ویرگول برای مکث کوتاه استفاده میشه در اینجا نیازی به ویرگول نیست) یک صدایی همیشه می‌پیچد.
نه صدای گلوله بود، نه فریاد، نه آهنگ.
یک صدای خفه‌ بود، یک چیزی بین پُک سیگار و قورت‌دادن بغض. قورت دادن(بدون نیم فاصله نوشته میشه)
کسی اینجا قهرمان نیست.
آدم‌ها فقط دنبال دلیل هستند که یک شب کمتر فکر کنند، یک روز بیشتر زنده بمانند.( نقط در پایان جمله فراموش نشه)
(
آدم‌های این قصه نه بد بودند، نه خوب.
فقط اشتباه کردند،) به نظر این‌طوری نوشته بشه بهتره.(آدم‌های این قصه نه بد بودند و نه خوب؛ فقط اشتباه کردند.) یا دیر فهمیدند یا درست نفهمیدند.
در این داستان،(ویرگول اضافه) هیچ‌کس (اول اینه هیچ کسی بهتره دوم هیچ کس بدون نیم فاصله است )دنبال معجزه نیست.
همه به دنبال یک کنج خلوت‌اند که بتوانند خودشان را پیدا کنند، بی‌آنکه (بی آن‌که) کسی پیدایشان کند.

سیامک به اندازه‌ی تموم کارای(کارهای) نکرده‌اش استرس داشت:
- عباس خالی‌کن تو فاضلاب!(به جای علامت تعجب نقط قرار بده)
صداش از ترس می‌لرزید.
عباس با اضطراب دبه‌ها رو یکی‌یکی خالی می‌کرد تو چاهی که بوی مرگ می‌داد.
سیامک زد تو سرش:
- بگیرنمون تا قیام قیامت باید جواب پس بدیم.
عرق‌های سرد روی پیشونی‌ عباس، با هر پُفِ لرزانِ نفس، مثل اشک می‌چکید. (سیامک رو فرستاد سرِ کوچه. خودش با چشمای از حدقه‌دراومده، به دبه‌ها چنگ می‌زد.)( بهتره این‌طوری نوشته بشه)(سیامک رو فرستاد سر کوچه و خودش با چشم‌های از حدقه بیرون زده به دبه‌ها چنگ میزد.)
عباس که پاهاش از دو زانو نشستن خواب رفته بود گفت:
- برو سرکوچه آمار بگیر، نبش کوچه پایینی پلیس رو دیدی داره میاد، سوت بزن، خودت هم از یه سمتی فرار کن!(نقطه قرار بده)
(
به فکر فرو رفت؛ این جماعت مردونگی حالیشون نیست که، این همه بهشون حال بده تو عروسی‌ها، جشن‌ها، تولدها، آخرشم اینجوری مارو فروختن. آخ من بفهمم کار کی...) این‌طوری نوشته بشه بهتره.(به فکر فرو رفت؛ این جماعت مرونگی حالیشون نیست؟ این همه تو عروسی‌ها، جشن‌ها و تولدها بهشون حال بده؛ آخرش هم این‌جوری ما رو بفروشن.)
حرفش تموم نشده بود که در با صدای مهیبی دیوار پشتش رو خورد کرد.
عباس مات و مبهوت موند. همهمه پلیس‌ها رو تماشا می‌کرد که مانع ریخته شدن محتویات دبه‌ها توی چاه می‌شدن. دستی از پشت، بازوی عباس رو کشید. سردی فلز دستبند روی مچ زخمی و ترک خورده‌ی دستش یادآور روزی بود که زنش بهش هشدار داده بود.
- آخر هم خودتو بدبخت می‌کنی هم پسرتو یتیم، دست بکش از این کثافت کاری‌ها بخدا آخر عاقبت نداره!(این قسمت چون داره فکر می‌کنه توی«»قرار بدی بهتره.
سرگرد عرفانی آهسته نزدیک شد.
نور خورشید تو ریشش اثر هنری نشون می داد(می‌داد)، چهره‌ش (چهرش)سردتر از یخ بود:
- بالاخره گرفتمت.
عباس لبخند کنایه آمیزی زد:
- مغرور نشو سرگرد؛ اینجا پایان منه؟ اینجوری فکر میکنی؟
سرگرد حتی اخم هم نکرد. اشاره‌اش به سربازها حکم اعدام داشت:
- ببرینش!
به سربازها دستور داد کل خونه رو بررسی کنن و برگشت به سمت ماشین پلیس.
وقتی عباس رو می‌بردن، لگدش به دبه‌ای خورد که غلطید و ایستاد روبروی(رو‌به‌روی) چاه فاضلاب؛ مثل سنگ قبری برای همه‌ی رویاهایی که جامعه در اون ریخته بود‌.(نقط آخر جمله فراموش نشه)
باسلام
ایرادات پارت یک.
 
آخرین ویرایش:
اتاق خالی بود!(نقط قرار بده)فقط یه میز فلزی، دو صندلی و یه ضبط‌صوت قدیمی که انگار صدای خیلی‌ها رو قورت داده بود.
سرگرد عرفانی وارد شد. با نگاهی که قراره بازی رو به سود خودش تموم کنه. صندلی رو کشید عقب:
-‌ گرفتمت عباس، بالاخره اشتباه کردی.
عباس به صندلی تکیه داده بود و حواسش به مهتابی بود که تیک عصبی داشت و گاهی خاموش روشن می شد.( می‌شد) عباس بی‌حوصله جواب داد:
- یعنی تا الان داشتم درست می رفتم؟( می‌رفتم )آفرین به من.
و لبخند کجشو (کجش رو)تحویل سرگرد داد.
سرگرد دست به قلم شد و چیزی توی پرونده خط خطی خط‌خطی کرد.
سرگرد مکثی کرد و با نگاهی حق به جانب گفت:
- تا تعریف تو از درست چی باشه.
بدون مکث اضافی ادامه داد(آخر جمله رو نمی‌تونی ول کنی برای این‌جا از (:) استفاده کن)
- اون دبه‌ها برای تو بودن!( در این‌جا باید از علامت سوال استفاده بشه)
عباس با نگاهی سرد و بی تفاوت رو به سرگرد کرد:
- شما گفتی بودن؟
سرگرد چشماش و ریز کرد:
- تو خونه‌ی تو بودن؟
عباس دستش و روی پیشونی خودش کشید و عرق‌هایی که خودشون رو راننده فرمول یک فرض کرده بودن تا از خط پایان ابروهاش عبور کنن رو پاک کرد.
پلک های عباس به ابروهاش گره خورد:
- خونه‌ی من نیست، خونه‌ی عموزادَمه؛ سندش هم به اسم من نیست!(به جای علامت تعجب نقط بزار)چند روز نبود به من گفت حواست به خونه من باشه میرم مسافرت؛ منم که تو اون زمون له‌له می زدم(میزدم) برای چندرغاز پول اجاره خونه و خرج زن و بچه، خونه رو چند روزی اجاره دادم تا یک‌چیزی (یک چیز) کاسب بشم.
مکث ریزی کرد که با نفس عمیقش یکی شد:
- هر ننه قمری بیاد تو اون خونه فحاشی کنه به اسم من ثبت میشه؟!علامت سوال کافیست
سرگرد با خودکار بازی می‌کرد:
- چه مثال قشنگی زدی؛ بگو کی اومده تو خونت فحش داده.
عباس لبخند کجی زد و گفت:
- شما که بیشتر از من می‌دونی ،(می‌دونی،)من چی بگم که از قبل تو مغزتون خطور نکرده باشه.
سرگرد خم شد، چشم در چشم عباس:
- اگه چیزی نگی، یعنی قبول کردی همه چی کار خودت بوده! (نقط بزار)
عباس بی صدا( بی‌صدا) می خنده:
- اگه نمی‌گم چون حوصله بحث ندارم.
مکث کوتاهی کرد و گفت:
- تو این مملکت بعضی اوقات باید ساکت باشی؛ چون گفتن درد داره، شنیدن بدتر.
سرگرد کمی عقب میره:
- یعنی تهش باز من باید تصمیم بگیرم نه تو؟
عباس اخم ریزی کرد:
- تهش همیشه شما تصمیم می گیرید(می‌گیرید، ما فقط تاوانشو(تاوانش رو) می دیم.(می‌دیم)
سرگرد از روی پرونده متنی رو خوند:
- پول فروشش می‌رسیده به تو. نشونه‌اش هم، حسابیه که ازش برداشت داشتی.
عباس پلک هایش را چندین بار فشار داد:
- اگه خونه رو من اجاره دادم، یعنی صاحب خونه منم؟
عباس عاشق بازی بود ، بازی با روان هرکسی که باهاش بحث راه می انداخت. سرگرد لبخندش محو میشه:
- داری با کلمات بازی میکنی! علامت سوال بزار
عباس چشماش(چشم‌هاش رو می بنده:(می‌بنده)
- بازی نمی‌کنم، فقط نمی خوام(نمی‌خوام) مثل بقیه جواب بدم. سوالا شبیه‌ی هم، جوابا تکراری، فقط بازیگرا عوض میشن.
سرگرد با صدای آهسته‌تر گفت:
- من میتونم (می‌تونم)همه چی رو بندازم گردن تو، برای من اصلا مهم نیست. قاضی هم بیشتر از من حوصله نداره!
عباس دستش و روی گلوش گذاشت:
- بنداز، یه طناب دیگه هم بنداز گردنم که دست کم وقتی آویزونم تماشاچی کیف کنه.
سرگرد ساکت نگاهش می‌کنه:
- سیامک رو نمی‌خوای نجات بدی؟
عباس لبخندش محو شد. بازی که راه انداخته بود داشت به بن بست(بن‌بست) می خورد:(می‌خورد)
- شما خودت اسم آوردی، من که چیزی نگفتم. حالا شدی سیامک‌ دوست؟
سرگرد با یک لحن حق به جانب گفت:
- اگه نگه‌اش داریم، اون زودتر می بُرّه.(می‌بره)
عباس تو ذهنش فحشی نثار سیامک کرد: حتی عرضه فرار هم نداشت گوساله.
بلافاصله صدای ذهنش رو خاموش کرد:
- بعضیا می‌بُرَن، بعضیا فرو میرَن.
چشم تو چشم سرگرد دوخت:
- شما فقط بلدید سقوط رو نگاه کنید، نه دلیل پرواز رو.
سرگرد بلند شد، به سرباز اشاره می‌کند:
- فعلاً ببرش، فردا دوباره بازجویی می‌کنیم.
سرباز احترام رو به زمین می‌کوبه و دستش رو کنار سرش می‌بره و بعد به سمت عباس حرکت می‌کنه.
عباس همونجور(همون‌جور) که سرباز داره بلندش می‌کنه تا از پشت فلز سرد دستبند و به مچش گره بزنه، رو به سرگرد که دستش روی دستگیره در بود گفت:
- بازی نکن سرگرد؛ ما آدمیم، نه مهره! ولی اگه بازیه، بدون مارو (ما رو)همیشه وسط صفحه می‌زارن(میزارن)، چون هیچی برای باختن نداریم.
پارت دوم
 
آخرین ویرایش:
سقف ترک‌خورده(ترک خورده) بود، مثل حافظه‌ی عباس. نور کمرنگ(کم‌رنگ) مهتابی، فقط نیمه‌ی صورتش رو روشن می‌کرد. زخم روی ابروش نبض می‌زد(میزد). دیوارای( دیوارهای) اتاق بوی کهنگی می‌دادن و لختیِ فضا شبیه اتاق مرده‌شورخونه بود.
صدای چکه‌ی آب از لوله‌ی زنگ‌زده، مثل تیک تاک ساعتی بود که رو به عقب می‌رفت.
عباس روی پتو نشسته بود. پتو نه،
یه تیکه فرش پوسیده‌ی ارتشی که بیشتر شبیه جنازه‌ی یه خاطره بود.
عباس زیر لبش زمزمه می‌کرد:
- آخرشم بجای(آخرش هم به جای) دسته چکی که نداشتم، زندگیم برگشت خورد.
صدای زن از ته حافظه‌اش بلند شد. نه واضح، ولی زخمی:
- آخرش هم خودتو بدبخت می‌کنی، هم پسرتو یتیم!(پسر تو)
لبخند تلخی رو به دیوار پر از خط‌خطی انفرادی زد.
نه به خودش، نه به زنش، به همون پسری که حالا احتمالاً خوابیده بود؛ یا بیدار بود و فکر می‌کرد باباش مرده.
با خودش زمزمه کرد:
- کاش می‌مردم؛ ولی نه این‌جوری، نه با دستبند، نه بدون اینکه(این‌که) یه بار دیگه صدای خنده‌شوخندش رو بشنوم.
دیوار سلول سکوت کرد. فقط صدای چکه‌ی آب بود.چشم‌هایش رو بست.بعد از نقطه فاصله بده
تصویر سیامک جلوی چشمش اومد، همون لحظه‌ای که گفت:
- یک دبه‌ی دیگه رد کنیم فقط، قول می‌دم آخریشه.
عباسم (عباس هم)گفته بود:
- آخری، همیشه همونه که می‌گیرنمون.
و سیامک خندیده بود. خنده‌ش هنوز تو سرش بود. خنده‌ای که حالا بیشتر شبیه نیشخند مرگ شده بود.
عباس آروم، به دیوار روبه‌رو خیره شد:
- من نفروختم، فقط نساختم؛ تو شهری که هیچکی(هیچ کسی) نمی‌سازه، خراب کردن هنر نیست، غریزه‌اس(غریزه است).
در سلول با صدای آهنی بدی باز شد. سرباز سرشو (سرش رو)آورد تو:
- نماز می‌خونی یا نه؟
عباس نگاهش کرد؛ نه جدی، نه مسخره. فقط گفت:
- دیگه به من نماز نمیاد، من از وقتی دنیا رو فهمیدم، پشت به قبله خوابیدم!
در دوباره بسته شد، تاریکی برگشت.
و عباس مونده بود، با دیوارها، با بوی کپک، با خاطره‌ی دبه‌هایی که هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد بوی خون بدن.
اما ته دلش نگران بود که واقعا سیامک رو گرفتن یا فقط بلوف سرگرد بود برای اینکه عباس خودش رو با یه کلمه نابود کنه.
سرش رو چندباری(چند باری) بازیچه‌ی دیوار پشتش کرد و بغض مثل تیغ استخوان ماهی، راه گلویش رو خفت کرد:
- این قرار بود آخرین بار باشه‌.
(فلش بک_ بهمن ۱۳۹۹، مجلس عروسی)
نورهای رنگیِ صحنه‌ی رقص تو چشماش بازی می‌کردن. خواننده از ته حلق بلندگو فریاد می زد(میزد). دستی از پشت روی شونه‌اش ضربه زد.
عباس دستی روی صورتش کشید و مسابقه اشک‌های جایزه بگیر رو ناتموم گذاشت و چرخید.
سیامک بود با ل*ب خندون و چشمایی که از دور معلوم بود خیلی وقته پلک نزده:
- آوردی؟
عباس سرشو تکون داد:
- آره!
سیامک اشاره‌ای به صحنه‌ی رقص کرد.
- بچه ها کَویرَن، برسون.
و رقص‌کنان (رقص کنان)رفت به سمت دخترا و پسرای خمار.
عباس نفس عمیقش رو با دود سیگار جمع کرد و به سمت موتورش رفت.
پلاستیک سیاهی که جاساز کرده بود رو زیر اورکت ضخیمش دوباره قایم کرد. یه نگاه به دور و بر انداخت و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد. چند نفری که این صحنه رو با چشماشون دنبال می‌کردن بلند شدن. با فاصله‌ی کوتاهی به دنبال عباس رفتن. در دستشویی رو بست؛ صدای آهنگ خفه شد. پلاستیک سیاه رو کشید بیرون و پشت یه باکس آبی قایم کرد و با احتیاط دستمال روش گذاشت. نفسش سنگین شده بود!
در یک ذره باز شد. سر و کله‌ی یکی از کسایی که دنبالش اومدن، پیدا شد.
- داداش ساقی تویی، آره؟
عباس برگشت. یک جوون با پیراهن سفید که دکمه‌هاش باز بود و یک کراوات کج. چشماش داد می زد.(داد میزد)
- شنیدم آوردی اصل مطلبو.(شنیدم اصل مطلب رو آوردی)
عباس نه اخم کرد،(می‌تونی به جای ویرگول از (و) استفاده کنی) نه لبخند زد؛ فقط آروم گفت:
- شنیدن خوبه، ولی بعضی وقتا گرون تموم میشه.
دوتای دیگه شون، پشت این یکی سبز شدن.
یکیشون گفت:
- دشمنت که نیستیم دادا، فقط می‌خوایم امشب رو خوش باشیم؛ سیامک، تعریفتو(تعریفت رو) کرده.
عباس رفت سمت شیر آب و بازش کرد، لوله ها سوت کشیدن ولی آب نیومد.
عباس ذهنش داد می‌زد:(میزد)
- لعنت بهت سیامک، مگه قرار نبود بی سروصدا باشه.
به آینه نگاه کرد، سه تاشون بودن. انگار منتظر بودن سهمشون و بگیرن؛ اونم بدون دعوت.
برگشت سمت یکیشون:
برگردید برید تو مجلس؛ منو سنجاق چشمای مهمونا(مهمون‌ها) نکنید، گمشید تا خراب نکردم شبتونو.(تا شبتون رو خراب نکردم)
ما فقط یک‌کم...
عباس با صدای قاطع ولی آروم گفت:
- نگاه کردین کافیه، حالا هِری!می‌تونی این‌طوری بنویسیش(نگاه کردین؟ کافیه؛ حالا هری.
یه لحظه مکث کرد، صدای آهنگ تو سالن بالا گرفت.
- برید، دیگه وقتشه گورتونو(گورتون رو) گم‌کنید تا کسی شک نکرده.
پسرها ادامه ندادن؛ برگشتن و رفتن بیرون. عباس موند با بوی سیگار، بوی عرق، بوی اضطراب. برگشت سمت آینه ترک‌دار. اشک دومش داشت راه خودشو می‌رفت.
- همه مَستن، ولی فقط من دارم می‌ریزم.
پارت سوم
 
آخرین ویرایش:
عباس با چشم‌های خسته از سرویس اومد بیرون؛ وقتی به سمت موتورش می‌رفت، بخاطر شغلی که داشت مدام سر و گوشش اطراف محوطه تالار می‌جنبید و حواسش رو جمع کرده بود که گافی نده.
گوشه‌ی چشمش نگاه سنگین پسرایی که چند دقیقه پیش سمج شده بودن رو از نظرش گذروند.
بینی‌اش جمع شد؛ بوی تلخ و سرد عطری که نزدیکش می‌شد رو قورت داد. یه مرد نسبتا چاق، با کت و شلوار زرشکی رنگ و موهای کم پشت جوگندمی؛ سیگار به‌روی(به ها جدا نوشته می‌شه مثل به روی، به جای ) لب نزدیکش شد. تنه‌ای به هیکل نحیف عباس زد و با پوزخند از کنارش رد شد. چهره‌اش زیادی برای عباس آشنا بود، ولی هر فکری که می‌کرد به کوچه‌ پس کوچه‌های بن‌بست مغزش می‌خورد. گوشی‌اش رو از جیب پشت شلوارش در آورد. آخرین پُک سیگار رو سنگین کشید و انداخت و کف کفشش رو هم‌آغوش جسم چروکیده سیگار کرد. به سیامک پیامی ارسال کرد:
- سیا برنامه امشب کنکله، یکی دیگه رو پیدا کن.
گوشی‌اش رو توی جیب اورکتش گذاشت و سوار موتور شد. بعد از چند بار هندل ناموفق بالاخره اگزوز ناله‌ کرد، فشار پای چپشو (چپش رو)روی دنده گذاشت و موتور با صدای غرش از جا کنده شد.
با ضربه‌ی تایر موتور رویِ در، لولاهای زنگ زده‌‌ی در جیغ کشیدن. سیگار رو گذاشت روی لبش، موتور رو به داخل کشید.
کفش اسپورت زرنگی‌اش روی لبه‌ی حوض نشست. چراغ روشن خونه نشون می‌داد همسرش بیدار شده.
- عباس هارا گتمیشدین ایندیَه کیمین؟ اوشاقی قول وردین گِدَسَن کباب آلاسان؛ ساعات بیری ییرمی دَیگَه گچیپ اوستونَه ( عباس کجا رفته بودی تا این موقع؟ به بچه قول دادی میری کباب بگیری واسش، از ساعت ۱:۲۰ دقیقه گذشته!)
عباس کلافه از ته گلوش صدای خش دار و کشیده‌ای اومد:
-عطیه.
به سمتش رفت، نیم نگاهی به پذیرایی خونه انداخت:
-گادایین آلیم، والله ایش چیخدی بِلَمَه ( قربونت برم، به ولله کار پیش اومد برام)
عباس اشاره‌ای به داخل کرد:
-یاتیپ؟(خوابیده؟)
عطیه حرصی شد:
-هَیَه، چوخداندی یاتیپ ( آره، خیلی وقته خوابیده)
دو پله‌ی باقی مونده رو اومد پایین و دست عباس رو گرفت، چهره‌ش(چهرش) خنثی بود.
-عباس، بی‌زاد ایتیفاق توشوب مَنَه دِمیسَن؟(عباس یک چیزی اتفاق افتاده به من نمیگی؟
-عباس ناخواسته صداش اوج گرفت:
-آرواد هِشزاد اُلمیوپ، نگران اولما! ( زن هیچی نشده، نگران نباش)
عطیه که از داد عباس، ضربان قلبش سرعت گرفته‌بود،(گرفته بود) صدایش رو تو سرش انداخت و به سمت عباس رفت و ضربه‌ای آروم به سینه‌اش زد:
-چیقیرما مَنیم اوستومَه ( داد نکش سر من)
مرواریدهای بی‌رنگ چشم‌اش راه خودشون رو بلد بودن و بی اجازه راه افتادن.
عطیه سرعت گرفت تا وارد خونه بشه عباس با دست‌اش موهای سرش رو نوازش کرد. حرصش رو با دم و‌ بازدمی‌کوتاه فوت کرد و با گفتن
عباس با چشم‌های خسته از سرویس اومد بیرون؛ وقتی به سمت موتورش می‌رفت، بخاطر شغلی که داشت مدام سر و گوشش اطراف محوطه تالار می‌جنبید و حواسش رو جمع کرده بود که گافی نده.
گوشه‌ی چشمش نگاه سنگین پسرایی که چند دقیقه پیش سمج شده بودن رو از نظرش گذروند.
بینی‌اش جمع شد؛ بوی تلخ و سرد عطری که نزدیکش می‌شد رو قورت داد. یه مرد نسبتا چاق، با کت و شلوار زرشکی رنگ و موهای کم پشت جوگندمی؛ سیگار به‌روی لب نزدیکش شد. تنه‌ای به هیکل نحیف عباس زد و با پوزخند از کنارش رد شد. چهره‌اش زیادی برای عباس آشنا بود، ولی هر فکری که می‌کرد به کوچه‌ پس کوچه‌های بن‌بست مغزش می‌خورد. گوشی‌اش رو از جیب پشت شلوارش در آورد. آخرین پُک سیگار رو سنگین کشید و انداخت و کف کفشش رو هم‌آغوش جسم چروکیده سیگار کرد. به سیامک پیامی ارسال کرد:
- سیا برنامه امشب کنکله، یکی دیگه رو پیدا کن.
گوشی‌اش رو توی جیب اورکتش گذاشت و سوار موتور شد. بعد از چند بار هندل ناموفق بالاخره اگزوز ناله‌ کرد، فشار پای چپشو روی دنده گذاشت و موتور با صدای غرش از جا کنده شد.
با ضربه‌ی تایر موتور رویِ در، لولاهای زنگ زده‌‌ی در جیغ کشیدن. سیگار رو گذاشت روی لبش، موتور رو به داخل کشید.
کفش اسپورت زرنگی‌اش روی لبه‌ی حوض نشست. چراغ روشن خونه نشون می‌داد همسرش بیدار شده.
- عباس هارا گتمیشدین ایندیَه کیمین؟ اوشاقی قول وردین گِدَسَن کباب آلاسان؛ ساعات بیری ییرمی دَیگَه گچیپ اوستونَه ( عباس کجا رفته بودی تا این موقع؟ به بچه قول دادی میری کباب بگیری واسش، از ساعت ۱:۲۰ دقیقه گذشته!)
عباس کلافه از ته گلوش صدای خش دار و کشیده‌ای اومد:
-عطیه.
به سمتش رفت، نیم نگاهی به پذیرایی خونه انداخت:
-گادایین آلیم، والله ایش چیخدی بِلَمَه ( قربونت برم، به ولله کار پیش اومد برام)
عباس اشاره‌ای به داخل کرد:
-یاتیپ؟(خوابیده؟)
عطیه حرصی شد:
-هَیَه، چوخداندی یاتیپ ( آره، خیلی وقته خوابیده)
دو پله‌ی باقی مونده رو اومد پایین و دست عباس رو گرفت، چهره‌ش خنثی بود.
-عباس، بی‌زاد ایتیفاق توشوب مَنَه دِمیسَن؟(عباس یک چیزی اتفاق افتاده به من نمیگی؟
-عباس ناخواسته صداش اوج گرفت:
-آرواد هِشزاد اُلمیوپ، نگران اولما! ( زن هیچی نشده، نگران نباش)
عطیه که از داد عباس، ضربان قلبش سرعت گرفته‌بود، صدایش رو تو سرش انداخت و به سمت عباس رفت و ضربه‌ای آروم به سینه‌اش زد:
-چیقیرما مَنیم اوستومَه ( داد نکش سر من)
مرواریدهای بی‌رنگ چشم‌اش راه خودشون رو بلد بودن و بی اجازه راه افتادن.
عطیه سرعت گرفت تا وارد خونه بشه!(نقطه) عباس با دست‌اش(دستش) موهای سرش رو نوازش کرد. حرصش رو با دم و‌ بازدمی‌کوتاه( بازدمی کوتاه) فوت کرد و با گفتن الله و اکبر، دست عطیه رو کشید و اونو توی بغلش جا کرد:
-پوخ یِئدیم، غلط اِلَدیم، آنّامادیم ( گوه خوردم، غلط کردم، نفهمیدم)
عطیه از عباس جدا شد و ادامه اشک‌های بلورینش رو به بالشت رختخوابش(رخت‌خوابش) هدیه کرد.
عباس هم کلافه روی تخت لژدار چوبی دنبال تکه‌ای از پازل توی ذهنش بود. خاکستر به ته رسیده سیگاری که روشن کرد و کامی ازش نگرفت، انگشتش رو‌ سوزوند؛ اما اهمیتی نداد.
هنوز ذهنش توی محوطه‌ی تالار مابین نگاه مشکوک اون پسرهای جوان و اون زرشکی پوش در گردش بود.
-خیلی آشنا بود، مطمئنم یه جا دیدمش.
زیاد طول نکشید که چشم‌های عباس تصمیم گرفتند دروازه ورود به ذهن رو ببندن و توی حیاط و اون تخت‌چوبی(تخت چوبی) زودی به خواب عمیق رفت.
پارت چهار
 
‌سرگرد عرفانی، با نگاهی کلافه و اخمی به پرونده‌ای که توی دستش بود خیره شده بود. عباس و سیامک رو تو سلولهای(سلول‌های) بازداشتگاه، جدا نگه داشته بود. می‌دونست که کارشون اینه، اما امیدوار بود ردپای بیشتری ازشون تو این داستان باشه.
صدای در اتاق باعث شد نگاهش و از پرونده جدا کنه.
- بفرمایید!(نقطه بزار)
سرباز تحت امر سرگرد و دو مرد قد بلند با ریش‌های آنکادر شده و با لباسی شخصی وارد شدن.
سرباز پا کوبید و اجازه گرفت که خارج بشه و در رو بست.
از جاش بلند شد و آن دو نفر را دعوت کرد که روی مبل‌های جلوی میز بشینن.
یکی از اون دو نفر سریع وارد گفتگو شد و کارتی از جیب کتش در آورد و به سرگرد نشون داد:
- سروان امیری هستم از واحد مبارزه با مواد مخدر، ایشون هم سروان احدی.
کارت رو توی جیبش گذاشت و ادامه داد:
- باخبر(با خبر) شدیم دیروز واحد شما دونفر ساقی رو دستگیر کردن. این پرونده رو هرچه سریع تر ارجاع بدین به واحد ما.
سرگرد به پرونده‌ای که روی میز بود اشاره کرد:
- اتفاقا قبل اینکه تشریف بیارید داشتم بررسی می‌کردم پرونده رو و (و)اضافه است تکمیلش می‌کردم.
سروان امیری میان حرف‌های سرگرد پرید:
- ما داریم یه پرونده‌ی خیلی بزرگتر رو بررسی می‌کنیم که باند بزرگی از تولید و توزیع مشروبات الکلی رو تو این منطقه راه انداختن.
سروان احدی جلو اومد و ادامه داد:
- این دونفری که شما بازداشت کردین رو باید آزاد کنیم، ببینیم سیمشون به کجا وصله تا این باند رو بتونیم گیر بندازیم.
سرگرد دستی به ریش‌ جوگندمی خودش کشید و گفت:
- یعنی می‌گید ممکنه این دو نفر از اعضای اون باند باشن؟
سروان امیری سرشو تکون داد:
- نه، فکر نکنم!نقطه بزار اینا نهایتا (نهایتش)خورده‌ پا هستن، ولی باید بفهمیم از کجا دارن تامین میشن و اینکه(این‌که) ما حتما باید با جفتشون صحبتی کوتاه داشته باشیم؛ لطفا مراتب رو اطلاع بدید.
***
عباس دستی به موهاش کشید و از کلانتری خارج شد. سیامک رو دیده بود که جلوتر رفته بود بیرون و منتظرش ایستاده بود.
نزدیکش شد و پس گردنی محکمی نثارش کرد و گفت:
- کودن.
سیامک که دستش روی سرش بود، اخم کرد:
- چرا میزنی(میزنی)، مگه من چیکار کردم؟
عباس سیگارش و روشن کرد و بعد اینکه اطراف و از نظر گذروند گفت:
-عه‌عه، منِ احمق چه حسابی روت باز کرده بودم که گفتم این سری بیای باهم شریک بشیم؟
سیامک سریع شیرجه رفت تا تلافی پس‌گردنی رو دربیاره:
- تو حماقت کردی، منو چرا میزنی(میزنی)؟
عباس زور آنچنانی نداشت فقط فرز بود، به سیامک جاخالی داد و پس گردنی بعدی هم محکم‌تر زد:
- جنس‌هارو(جنس‌ها رو) از کی گرفته بودی؟چطوری انقد (آن‌ قدر )سریع لو رفتیم. این همه سال کار کردم یه بار پلیس نتونست مچ منو بگیره؛ تا با تو شریک شدم، این بلا سرم اومد.
سیامک کلافه از پس‌گردنی‌هایی که خورد و نتونست تلافی کنه به سمت خیابون رفت و سوال عباس رو بی‌جواب گذاشت.
عباس خیز برداشت که جلوش رو بگیره ولی بیخیال شد:
- بالاخره که می‌فهمم کار کی بود.
پارت پنج
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین