در حال تایپ بهار را باور کن | نویسنده آمین

BirdyBirdy عضو تأیید شده است.

نویسنده رسمی ادبیات
نویسنده رسمی ادبیات
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
821
پسندها
پسندها
300
امتیازها
امتیازها
93
سکه
80
بهار را باور کن
نویسنده:‌ آمین
رئالیسم اجتماعی، روانشناسی
ناظر : @لئونارد
خلاصه:
در بحبوبه‌ی گم شدن لیلی میان گذشته و آینده، فریدون مسئولیت خانواده‌ را به عهده می‌گیرد، مردی که به دنبال نجات است، اما در این میان پیچک می‌روید و همه را خفه می‌کند.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
لیلی گم شده ‌است، میان گذشته و آینده.

ساعت را برای شش صبح فردا کوک می‌کند، هرچند می‌داند که قرار نیست بیدار شود. مانند همیشه با خودش لج می‌کند و بیشتر می‌خوابد، تا آن زمان که صدای بقیه بلند شود. سپس با بقیه لج می‌کند و بازهم ‌به خواب می‌رود. حس می‌کند گیر افتاده است؛ توسط خودش، بقیه، فرحناز… هر کسی که با او زیر یک سقف و شاید یک آسمان نفس می‌کشد.

باز هم او را گیر انداخته است و با عتاب برایش خط‌ و نشان می‌کشد. گاهی دوست دارد می‌توانست او را بکشد و سپس خودش را. چند ضربه‌ی چاقو او را از پای درمی‌آورد؟ نفرتی عظیم در میان بود؟ نمی‌دانست. فقط خسته بود، و این یکی دلش می‌رفت برای تکرار هزارباره‌ی یک کار بیهوده؛ آدم کردن او.
– خوب گوشاتو باز کن، بسه دیگه، هرچی چپ رفتی راست رفتی، هیچی نگفتم!
انگشت شصتش را بالا می‌آورد و تهدیدکنان مقابل صورتش تکان می‌دهد.
– می‌شینی مث آدم زندگیتو می‌کنی. داری پیر می‌شی، احمق! با کی لج کردی؟ هان؟ با کی؟ با من؟ منه خاک‌برسر رو که نخواستی ببینی و ندیدی؟ مشکلت با بقیه‌ست؟ اونارو هم بکنم زیر خاک، خیالت راحت می‌شه؟ به خدا این دفعه مث دفعه‌های قبل نیست. ببینم فاز برداشتی، ادا می‌دی، یه‌طور دیگه حالیت می‌کنم!
صورتش فاصله‌ای ندارد. می‌تواند گشاد شدن مردمک‌هایش را دقیق ببیند؛ رگ گردنی که منقبض‌تر می‌شود. فشارش در حال بالا رفتن است. می‌داند که بعد از این کشمکش، لااقل دو قرص را بالا می‌اندازد و می‌رود و تا شب هم پیدایش نمی‌شود. پس اهمیتی نمی‌دهد. منتظر است که سخنانش ته بکشند و در نهایت با یک «باشه»‌ی نصف و نیمه، سر و تهش را هم بیاورند. نگاه آخرش عجیب است و متفاوت. مانند هزار دفعه‌ی قبل ناامید نیست، پر از تهدید است؛ از آن‌هایی که می‌گویند «ببین این دفعه چی‌کارت می‌کنم». ولی باز هم برایش اهمیتی ندارد. می‌رود به اتاق، در را می‌بندد و منتظر می‌شود که ساعت‌ها بگذرند.

گیتی به ستوه آمده است. آن‌قدر که هر قدر زمان بگذرد، باز هم از حال بد او کم نمی‌کند. اما باز تمام نیرویش را جمع می‌کند و با تشر می‌گوید:
– خودتو شل کن.
بدنش را روی توالت می‌گذارد و بیرون می‌رود. بارها با خودش تکرار می‌کند «گریه نکن»، ولی انگار این لامصب‌ها نمی‌فهمند. برمی‌گردد و چشمش می‌افتد به آینه‌ی روشویی؛ هیچ نمی‌بیند جز صورتی خسته با چندین خط بر روی پیشانی و چشمانی قرمز با هاله‌ای از رنگ سبز. چقدر شبیه اوست… چقدر دلش برای او تنگ شده است.
بغلش می‌کند و روی ویلچر می‌گذارد. برمی‌گردد و با همان چشمان به اشک نشسته، همه‌جا را تمیز می‌کند. می‌سابد، محکم؛ تا آن زمان که گویی خانه‌ی نوعروس است. عروس؟ چه واژه‌ی مضحکی.
صورتش را می‌شوید، اشک‌‌هایش را هم. می‌داند صورت او را نشسته، اما اهمیتی نمی‌دهد. امروز حال و حوصله‌اش را ندارد؛ با اینکه می‌داند آخر سر وسواس لعنتی، او را وادار می‌کند که اهمیت بدهد، ولی امروز جور دیگری از همه‌چیز زده شده است.
 
عقب
بالا پایین