لیلی گم شده است، میان گذشته و آینده.
ساعت را برای شش صبح فردا کوک میکند، هرچند میداند که قرار نیست بیدار شود. مانند همیشه با خودش لج میکند و بیشتر میخوابد، تا آن زمان که صدای بقیه بلند شود. سپس با بقیه لج میکند و بازهم به خواب میرود. حس میکند گیر افتاده است؛ توسط خودش، بقیه، فرحناز… هر کسی که با او زیر یک سقف و شاید یک آسمان نفس میکشد.
⸻
باز هم او را گیر انداخته است و با عتاب برایش خط و نشان میکشد. گاهی دوست دارد میتوانست او را بکشد و سپس خودش را. چند ضربهی چاقو او را از پای درمیآورد؟ نفرتی عظیم در میان بود؟ نمیدانست. فقط خسته بود، و این یکی دلش میرفت برای تکرار هزاربارهی یک کار بیهوده؛ آدم کردن او.
– خوب گوشاتو باز کن، بسه دیگه، هرچی چپ رفتی راست رفتی، هیچی نگفتم!
انگشت شصتش را بالا میآورد و تهدیدکنان مقابل صورتش تکان میدهد.
– میشینی مث آدم زندگیتو میکنی. داری پیر میشی، احمق! با کی لج کردی؟ هان؟ با کی؟ با من؟ منه خاکبرسر رو که نخواستی ببینی و ندیدی؟ مشکلت با بقیهست؟ اونارو هم بکنم زیر خاک، خیالت راحت میشه؟ به خدا این دفعه مث دفعههای قبل نیست. ببینم فاز برداشتی، ادا میدی، یهطور دیگه حالیت میکنم!
صورتش فاصلهای ندارد. میتواند گشاد شدن مردمکهایش را دقیق ببیند؛ رگ گردنی که منقبضتر میشود. فشارش در حال بالا رفتن است. میداند که بعد از این کشمکش، لااقل دو قرص را بالا میاندازد و میرود و تا شب هم پیدایش نمیشود. پس اهمیتی نمیدهد. منتظر است که سخنانش ته بکشند و در نهایت با یک «باشه»ی نصف و نیمه، سر و تهش را هم بیاورند. نگاه آخرش عجیب است و متفاوت. مانند هزار دفعهی قبل ناامید نیست، پر از تهدید است؛ از آنهایی که میگویند «ببین این دفعه چیکارت میکنم». ولی باز هم برایش اهمیتی ندارد. میرود به اتاق، در را میبندد و منتظر میشود که ساعتها بگذرند.
⸻
گیتی به ستوه آمده است. آنقدر که هر قدر زمان بگذرد، باز هم از حال بد او کم نمیکند. اما باز تمام نیرویش را جمع میکند و با تشر میگوید:
– خودتو شل کن.
بدنش را روی توالت میگذارد و بیرون میرود. بارها با خودش تکرار میکند «گریه نکن»، ولی انگار این لامصبها نمیفهمند. برمیگردد و چشمش میافتد به آینهی روشویی؛ هیچ نمیبیند جز صورتی خسته با چندین خط بر روی پیشانی و چشمانی قرمز با هالهای از رنگ سبز. چقدر شبیه اوست… چقدر دلش برای او تنگ شده است.
بغلش میکند و روی ویلچر میگذارد. برمیگردد و با همان چشمان به اشک نشسته، همهجا را تمیز میکند. میسابد، محکم؛ تا آن زمان که گویی خانهی نوعروس است. عروس؟ چه واژهی مضحکی.
صورتش را میشوید، اشکهایش را هم. میداند صورت او را نشسته، اما اهمیتی نمیدهد. امروز حال و حوصلهاش را ندارد؛ با اینکه میداند آخر سر وسواس لعنتی، او را وادار میکند که اهمیت بدهد، ولی امروز جور دیگری از همهچیز زده شده است.