نظارت همراه رمان هارپی| ناظر: blue lady

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Blu moon
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

Blu moon

مدیر تالار نظارت آثار
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
ناظر اثـر
مشاور
نوشته‌ها
نوشته‌ها
278
پسندها
پسندها
528
امتیازها
امتیازها
93
سکه
538
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 3 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.
پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید
نویسنده: @marym
ناظر: @blue lady
لینک تاپیک تایپ: https://forum.cafewriters.xyz/threads/40633/
 
آخرین ویرایش:
درود
یه پارت گذاشتم بی‌زحمت میشه بررسیش کنید.
 

عنوان: هارپی
ژانر: جنایی، مافیا
اثر: مریم فواضلی « marym »
ناظر: @blue lady
خلاصه:


عقاب هارپی، ترسناک‌ترین و قدرتمندترین شکارچی جهان؛ و من برای زنده ماندن شکار می‌کنم؛ جان‌ می‌گیرم و برای ماندن در بازی باید دستت غرق در خون باشد، ماشه بکشی تا قبل از کشیدن ماشه‌شان.. .
من هارپی مافیایی هستم و به دنیای من خوش اومدی، اما مواظب باش تا گرفتارم نشی
سلام گلم خسته نباشی.
ایجا هیچ ایرادی نداری اما پایان آخرین جملت علایم نگارشی رو رعایت کردی.
هچنین باید این قسمت رو این‌طوری بنویسی:
... قبل از کشیدن ماشه‌شان... ‌.
باید سه تا نقطه بذاری و بعد هم نقطه نگارشی جمله رو قرار بدی♡
 
دست‌های علی لرزیدند و به دیوار تکیه زد، ناله‌هایش کم و گاهی بلند می‌شد و به خون خیره شد که در تاریکی برق می‌زد، به سمتش آمد و یقه‌اش را گرفت و فریاد زد: « چطور تونستی انسان بکشی؟ تو چه جانوری هستی؟ »
اشک در گوشه چشم‌ علی جمع شدند و از سر ناچاری فریاد زد... .

***
- خوب گوش‌هاتون وا کنید چی می‌گم، شهر مانند روستا نیست که امنیت داشته باشه و نمی‌تونی به کسی اعتماد کنی و دستش رو بگیری و بیاری خونه! یه انسان، بخاطر منافع خودش به صورتش نقاب می‌زنه، کاری پیشت داره؟ فرشته میشه، آدم خوبی میشه تا وقتی که کارش پیشت گیر باشه. شهر آدم ساده و بی‌عرضه نمی‌خواد.
به جزء خانواده نمی‌تونی به کسی اعتماد کنی، خانواده‌ تا آخرین نفسی براش باقی مانده کنارت بدون هیچ نقاب و مصلحت می‌ایسته و از هر اتفاق ازت محافظت می‌کنه.
جایی که می‌ریم، آدم‌های رنگارنگ از هر ریشه و قومیت داره و حق توهین و بی‌احترامی به دیگران نداری!
اگه منتظر احترام باشی، اول احترام کن تا احترامی پس بگیری!
این‌ رو تو مغزتون فرو کنید، دادی باید بگیری. گرفتی باید پس بدی.
این مصداق همه انسان‌هاست.
مورد بعدی، حسام و حسن، سر تو می‌اندازی و میری و میای، شهر می‌خوای؟ دعوا نداریم، شر نداریم اینجا دعوا کردی ریش‌سفید آوردم و کلی منت‌کشی تموم می‌شه و میره اما تو شهر از این خبرا نداره، روستا عشایری تموم میشه ولی آدم‌های شهر، تنها به کلانتری رضایت می‌دن، گوش فرمان شد؟
حسن در دلش نالید، هر کاری کند تا فقط زنش را راضی نگه دارد، اما سوگند خوشحال است که درس‌اش را ادامه خواهد داد اما صحبت‌های پدرش او را ترساند از مردم شهر ترسید، نکند بهش آسیب برسانند؟ چرا همه آدم‌های شهر دورو هستند؟ چقدر می‌توانند خودخواه باشند؟ اما سکوت را انتخاب کرد و اکتفاء داد به سر تکان دادن.
حسام، سرش را خاراند نمی‌تواند روز‌ش بدون شر و شیطنت را بگذارد و سرش را پایین انداخت و لبخند دندان نمایی زد که از چشم علی دور نمانده، حسن و سوگند به کمک مادرشان رفتند.
حسام از نگاه‌های پدرش خواست فرار کند که با نزدیک شدن پدرش متوقف شد، علی خودش را در حسام می‌دید و در نوجوانی‌اش حسابی پدرش را اذیت کرد. چشم‌های دریایی حسام برق می‌زدند و او را ترساند، دستش را بلند کرد و باید حسام را تهدید کند، انگشت‌اش را تهدید کنان تکان داد و گفت: « وای به حالت، باعث دردسر بشی به‌ خدای‌بزرگ، قسم یه روز نمی‌مونم. »
حسام جا خورد، از پدرش ترس دارد و همیشه از نگاه‌اش لو می‌رفت.
صاف ایستاد و دست‌اش را جلوی سینه‌اش گذاشت و خم شد و گفت:
« خیالت بابتم راحت باشه، سرم عین گاو می‌اندازم و میرم و میام گوش فرمان که سهله، بخوام یا نخوام باید موضوع رو در گوشم فرو کنم. »
امیدواری گفت و از حسام دور شد، علی برای پیشرفت و برآوردن رویاهای فرزندان‌اش همه‌ی دار و ندار‌ش را فروخت و راضی شد به غربت پناه ببرد؛
به سمت خانوم‌اش رفت، و رویا درگیر جمع کردن پارچه‌های لباس بود و با صدایی که فقط آن را می‌شنوید از درد زانو و کمرش غر می‌زد، گفت:
- خانوم دست بجنوب، دیرمون شد.
آلا با صدایش برگشت و بلاخره می‌تواند در شهر زندگی کند و به آرزوی زندگی لاکچری‌اش برسد، خندید و چشم‌هایش جمع شدند و گفت:
- بابا راست می‌گه دیگه باید زودتر حرکت کنیم.
رویا به سمت آلا برگشت و چشم غره‌ای بهش رفت و گفت:
- دست به سیاه و سفید نمی‌زنی، حداقل پارچه‌ها رو بذار تو وانت.
با اخم به همه خیره شد و ته قلبش راضی به رفتن نبود اما او یک پدر است و خوشحالی فرزندانش او را آرام می‌کند. هیچ چیزی ارزشی ندارد در مقابل لبخندهاشون.
شهر و غربت، جایی که کسی به کسی رحم نمی‌کند و پشیمانی سرش را چرخاند و اگر به فکر کردن ادامه دهد، حتما پشیمان خواهد شد و از رفتن منصرف می‌شد. دستی روی کتفش نشست و برگشت که چشم در چشم‌های تیره و براق همسرش روبه رو شد، رویا با اطمینان لبخندی زد و گفت:
- خودت رو درگیر فکر کردن نکن، ما رو بسپار به تقدیر.
و از مقابل‌اش رد شد.
عزیزم اینجا "به جزء خانواده"شما از کلمه جزء اشتباه استفاده کردی پایین توضیح میدم که بهتر متوجه بشی و درسش کنی در متن:
جز: یعنی مگر، الا، به غیره"همه آمدند به جز علی. هیچ کس جز تو درکم نمیکنه."
جزء: یعنی قسمتی، بخشی"هر جزء این دستگاه نقش خاصی دارد. این جزء کتاب مهمه.

در بعضی جاها جملت یا خبریه و یا امری؛ اما از علامت تعجب در پایان جمله استفاده کردی. جمله‌ای که هیچ حس شگفتی و یا تعجب رو بروز نمیده نباید از! استفاده کنی. این رو یک دور دیگه چک کن و صحیح کنش.
در بعضی قسمت ها از علایم به خوبی استفاده نکردی و یا بی ‌هوا از ویرگول های اضافه که لازم نبوده استفاده کردی و جملت رو بهم ریخته من یک نمونه میارم فقط برای مثال شما بقیه رو هم چک کن:
" که درسش را ادامه خواهد داد اما صحبت‌های پدرش آن را ترساند از مردم شهر ترسید، نکندبهش آسیب برسانند؟ "❎
" که درسش را ادامت خواهد داد؛ اما صحبت‌های پدرش آن‌ را ترساند. از مردم شهر ترسید. نکنه بهش آسیب برسانند؟ "☑️
در یک جمله که فعل اومده و کامله شما نباید از ویرگول استفاده کنی باید به جمله پایان بدی و. بذاری و اگر معنای اون مرتبط به جمله‌ی بعد باشه و می‌خوای اون رو وصل کنی باید از؛ استفاده کنی.
یه نکته‌ی دیگه لحن ها در جملاتت نامشخصه که محاوره‌ای هس یا ادبی.
مثل جمله بالا که من برات برای مثال به دو صورت می‌نویسم تا متوجه بشی:
محاوره‌ای: صحبت‌های پدرش اون رو ترسوند. از مردم شهر ترسید. نکنه بهش آسیب برسونن؟
ادبی: صحبت‌های پدرش آن را ترساند. از مردمان شهر ترسید. مبادا به او آسیب رسانند؟
در خیلی قسمت های دیگه تو متن عامیانه و ادبی رو قاطی نوشتی گلم.

بعضی جا ها جملت رو با و خیلی طولانی کردی که این باعث میشه خواننده دل زده بشه از جملات طولانی پشت سر هم که باید یک نفس و بی درنگ و توقف او ها رو بخونه تا درک کنه متن رو.
بهتره جملاتت رو به دو سه خط نرسونی.

و همین از تمام لحاظ دیگه عالی بود، با پشت کار ادامه بده عزیزم.
موفق باشی♡
 
درود جانا. یه پارت گذاشتم
میشه بررسی کنی؟
 
سلام عزیزم اوکی♥
 
- بسم ا... با پای راست اول وارد بشین.
وارد خانه شد. رویا صلوات فرستاد و پشت سر علی وارد خانه شد.
منتظر واکنش بقیه بود.(نقطه) سعی داشت با دیدن صورت‌شان حدس بزند؛(نقطه ویرگول) آیا از خانه‌ای که یک ماه به اهواز رفت و آمد کرد،(اینجا اگر معنای جمل تو درست فهمیده باشم باید ویرگول بزاری) خوش‌شان آمد.
سوگند از اتاق بزرگی که برای حسن و آلا انتخاب کرد بود،(ویرگول) بیرون آمد و به سمت علی برگشت. با لبخند مهربان معروف خودش برای علی که همیشه دلبری می‌کند زد و گفت:
- عالیه بابا عین تعریفی که از خونه کردی.
نفس راحتی کشید. خیالش از بابت سوگند آرام شد.
خانه کهنه‌ای، که در پایین‌ترین محله اهواز هست اجاره کرد.
برای فرزندان‌اش قصر مانند بود. آلا با اخم سعی داشت موهای فرفریش را پشت گوش‌اش پنهان کند به سمت سوگند برگشت. نیشخند زد. حدس زد که آلا قرار است تیکه‌ای بندازد.(نقطه)
- خونه که نیست، خراب شده‌اس.
حسام:
- برگرد به قصر بابات، اِ یادم رفت بابات تو خرابه‌ها زندگی می‌کنه.
به همراه این جمله‌اش سوگند و حسام خندیدند.(نقطه) آلا به سمت حسن برگشت. علی و رویا با اخم به جدال فرزندان‌شان خیره بودند. صبر علی لبریز شد و با صدای محکم و بلندی گفت:
- ساکت، همه با هم زیر یک سقف قراره زندگی کنیم.(به جای ویرگول باید نقطه بزاری چون یک جمله کامل و معناداره) از روز اول اینطوری شروع شد؛(نقطه ویرگول) پس یه ماه نشده ما به روستا برگشتیم. آلاخانم اگه خوشت نیمونده(نیومده) از خونه این شوهرت « با انگشت به حسن اشاره کرد و ادامه داد. » دست شوهر رباتت رو بگیر هرجا که می‌پسندی برو.فعل باید اخر جمله بیاد(... برو هر جا که می‌پسندی.)
رویا به سمت علی رفت و سعی داشت جو را آرام کند و مقابل چشم‌های خشمگین و سیاهی علی ایستاد و دست‌های چین و چروکش را بلند کرد و آرام تکان داد و با صدای آهسته گفت:
- آروم باش علی، عصبانیت برای قلبت خوب نیست.
به سمت‌ فرزندان‌اش برگشت فرزندانی که به خون هم تشنه هستند و با چشم‌هایشان جدال راه انداختند نگاه کرد. با صدای بلندی گفت:
- به‌ جای فک زدن برین وسایل‌ها رو جابه‌جا کنین کلی کار داریم.
همه را متفرق کرد. علی روی مبل که روبه‌ روی (روبه‌روی)ورودی هال است نشست. دسته‌ مبل کرمی تیره و کهنه را از رفیق بچگی‌اش گرفت.
دیوار‌های ترک خورده و نمناک و فرش‌های قدیمی که سال‌های سال عوض نکرده بودند را با خودشان آوردند و فرش کردند. به اعضای خانواده‌اش نگاه کرد با هیجان و عجله پارچه‌ها را جابه‌جا می‌کردند. خانه‌ای که با پول زمین‌اش توانست اجاره کند و با کلی زحمت و منت‌کشی بدست آورد؛(نقطه ویرگول) اما با حرف‌های آلا سیلی به زحمت‌هایش زد.
صدایی در قلبش بلند شد شاید بخاطر ترس از من ساکت ماندن و حرف آلا را تایید نکردن.
رویا:
- علی بی‌زحمت بیا کمک.
علی بلند شد و به سمت رویا و پسرها‌یش که پشت اُپن آشپزخانه نمایان شده بودند برگشت. کابینت‌های قرمزآهنی و درب داغون و زنگ زده‌ایی که بیشتر به چشم‌ می‌آید نگاه کرد. دست به کمر به علی خیره بودند.
به سمت‌شان رفت و گفت:
- مادرتون کمرش درد می‌کنه،(ویرگول) چرا دوتاتون عین زن‌ها ایستادین؟
هر سه به هم‌دیگر نگاه کردند و خندیدند. چشم‌های رویا از خوشحالی برق می‌زدند و با خنده گفت:
- هم‌نشینی با من تاثیرگذاره.
علی به عشق زندگی‌اش لبخندی زد. رویا که هنوز کودک درونش زنده است؛(نقطه‌ویرگول) اما علی که دیگر کودک درونش پیر شده و اعصاب و حوصله برایش نمانده است. ساعت‌ها مشغول کار بودند تا خانه‌ خراب را به خانه تبدیل کردند.
صدا‌ی لاستیک‌های ماشین و همهمه‌ها در خیابان بلند بود و صدا به راحتی به حیاط خانه می‌رسید. چراغ‌ حیاط را روشن کرد و لبه حوض خالی از آب نشست. به درخت خرما که بر اثر باد تکان می‌خورد نگاه کرد. صدای اذان بلند شد فاصله خانه با مسجد فقط چند خانه بود.
به انگشترش نگاه کرد. انگشتری که از زمرد اصل طراحی شده است و نماد رفاقت‌اش با عباس بود.
 
عقب
بالا پایین