دیالوگ دیالوگ های ماندگار فیلم‌های بهرام بیضایی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع RÅTHĒMÃN
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
حکمتی: (به مادر عاطفه) در من هیچ عنصر قهرمانی نیست، من هیچ مورچه ای رو نکشتم، با وجود این دخترتون رو دوست دارم!
«رگبار»
 
پیرزن: رعنا،لحظه ی آخری که شوهرت به دریا می رفت یادته؟
رعنا: اون روز اینقدر سرد نبود!
پیرزن: حق داری، منم لرزم گرفته!
«غریبه و مه»
 
مرد روستایی: احترام اون زن رو نگه دار، اون زن بهترین ماهیگیر اینجا بود!
آیت: عاشقش هستی؟
مرد روستایی: حرف دهنتو بفهم!!!
آیت: آره درسته، اون زن برادرت بوده، با وجود این...
مرد روستایی: می فهمی داری چی میگی!
آیت: اینجا به هر کسی برمی خورم عاشق اونه، حتی زن ها!.
«غریبه و مه»
 
مرد تاریخی: همان است، این همان شمشیر است، از ملامتیان باشم اگر تو را نشناسم! ولی نمی توانم برگردم، هنوز نه!
تارا: چرا؟
مرد تاریخی: من به تو عاشقم!.
«چریکه تارا»
 
نایی: (خطاب به باشو) سیاه که هیسی، لالم که هیسی، اسمم که ناری... هر آدمی زایی یه اسمی داره، اونی که ناره غول صحرایه!
«باشو غریبه کوچک»
 
مهتاب معارفی: ما میریم تهران، برای عروسی خواهر کوچیکترم، ما به تهران نمی رسیم، همگی می میریم!.
«مسافران»
 
سراج : نه،نه... این بدتره. شما نابودم می‌کنید.اگر شما رو نبینم دیوانه می‌شم.
  • لیلا: از دستتون داره خون میاد!
  • سراج : جوهرقرمز برگشت روی میز! خیال می‌کنید تقصیر منه؟ ما نباید اشتباه پدرهامونو تکرار کنیم. اون هم تو این دنیایی که هرلحظه ممکنه منفجر بشه. خوشحالید که منو دیوونه‌ی خودتون کردید؟
  • لیلا: من همچین منظوری نداشتم.
  • سراج : هیچکس منظوری نداره.ولی نتیجه‌ش بچه‌ها هستند. تنها و نگران.بدون اینکه حتی دنیا رو به این شکل انتخاب کرده باشند....
«حقایق درباره لیلا دختر ادریس»
 
عقب
بالا پایین