خاندایی: برای اعظم، یه خورده میوه بیار آبجی.
اعظم:: نه خانمجون! میوه تو عزا، اصلا طعم نداره. من هیچی نمی خورم. رفته بودم امامزاده، یه خورده با آقا حرف زدم. آخ، این دنیا اصلا به هیچ کس وفا نداره. دیشب خواب فرمانخان رو دیدم. تو یه باغ بزرگی نشسته بود و ملائکه، بادش میزدند. هرکی رفت، راحت شد. از این عذاب دنیا خودشو راحت کرد.
دایی: خوب، دایی جان، کی برمیگردی آبادان، سرکارت؟ تازه میخواستی ماشین بخری!
قیصر: من تو این دنیا دیگه کاری ندارم، الان یه کار. یعنی 3 کار! خودم، یکی یکیشونو میفرستم اون دنیا، تا کامروا بشن و ملائکهها بادشون بزنند.
ننه: جوونی نکن ننه، تو تازه داشتی عاقل میشدی، کار می کردی. تو به کارت بچسب، دولت خودش اونا رو پیدا میکنه و سزاشون رو میده.
قیصر: دولت، اونا رو پیدا میکنه، درسته! سزاشونو هم میده درسته! اما میدونی چی میشه؟ تو چی میدونی ننه!؟