اسمش ماریا بود. معلوم بود از یه جنگ سخت برگشته. سر و صورتش خاکی بود؛ اما نگاهش قدرت داشت.
ازش ترسیدم. وقتی نگاهش میکردم، فقط بهم لبخند میزد. اونقدر بهم لبخند زد که تونستم بهش نزدیکتر بشم، مثل یه بچه گربه که دستت رو به نشون دوستی جلوش دراز کنی. قدمی به سمتش برداشتم؛ ولی در کمال تعجب، کمی عقبتر رفت. اسمش رو صدا زدم...
همون اسمی که فکر میکردم اسم دختر توی آینه هست، اسم رویاهای خودم... اسمی که برای آیندهی خودم انتخاب کرده بودم.
سرش رو تکونی داد. موهای بلند صافش صورتش رو با زیبایی قاب کرده بودن. مژههای بلند و پوست سفید، چشمان کشیده، لبای عروسکی...
برگشت و قدم به قدم ازم دور شد. وقتی دور میشد، میفهمیدم حتی از نظر ظاهری هم قویه. قدماش صلابت خاصی داشتن و با هر قدمش، بیشتر به قدرت نزدیک میشد. چند قدم که دورتر شد، با صدای آروم و ملیحی گفت:
- هنوزم میخوای همونجا وایسی، یا میخوای دنبالم بیای؟
به معنای واقعی کلمه، هنگ کردم!
چطوری میخواستم دنبالش برم؟ ما دنیامون خیلی باهم تفاوت داشت!
سرش رو برگردوند و لبخندی بهم زد. با لبخندش قدمی برداشتم..
مثل همون بچه گربه که وقتی دست دوستی بدی بهش، تو تنها آدم امن دنیای اون میشی، دنبالش راه افتادم. اما مطمئن نیستم بتونم از آینه گذر کنم...