دلنوشته آسمان نوشته شده با خون انگشت های نویسنده در شبی طوفانی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع لیبرتاس
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

لیبرتاس

کاربر جدید
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
9
پسندها
پسندها
89
امتیازها
امتیازها
13
سکه
165
عنوان: آسمان
نویسنده: طوفان شب
ژانر: تراژدی
 
آخرین ویرایش:
ــ تو چه چیزی را تحسین می کنی؟
ــ تحسین؟ فکر کنم آسمان را تحسین می کردم.
ــ چرا؟
ــ نمی دونم!
شاید.....
شاید بخاطر اینکه روح آزادی داشت.
پوزخندی زد و متکبرانه دهنش را از هم گشود
ــ مگر آسمان هم روح دارد؟
با سردی به چشمانش خیره شدم.
ــ شاید! آسمان پرده ای نداشت بخاطر همین هم هستش که گاهی آلوده می شد ولی باز هم آنقدر پهن و وسیع بود که همه ی اینها را به دوش بکشد و تغییری نکند.
خیالم راحت بود که او همیشه آسمان است حتی وقتی که عصبانی می شد ، وقتی گریه می کرد ، وقتی می خندید و وقتی دلش میگرفت.
ــ چه داستان جالبی!
ــ برای انسان احمقی مثل تو ، آره!
ولی می تونم بگم خیلی وقته آسمان شده افسانه! آسمانی که بخاطر پلیدی ما از بین رفت و جایش را به آلودگی داد.
ــ بالای سرت را نگاه کن! واقعا به این می گویید آسمان؟
او سرش را بالا گرفت
ــ خب... آره...تا جایی که یادم می آید همین را به ما گفته اند.
ــ این توده ی سیاه هرگز آسمان نبوده! شاید..

شاید روزی برگردد ولی تا آن موقع باید تاوانش را پس داده باشیم. شاید هرگز نبینمش!
ــ به درود دوست جاهل من! آنقدر به سقف بالای سرت که با دروغ بنا شد است ایمان نداشته باش چون هرچه هم باشد گردباد حقیقت روزی آن را درهم می شکند.
 
عقب
بالا پایین