در حال ویرایش داستانک وقتی برای ماه دست تکان دادم| مَمّد

مَمّد

نویسنده نوقلم ادبیات
ژورنالیست
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
480
پسندها
پسندها
5,591
امتیازها
امتیازها
318
سکه
1,063
عنوان: وقتی برای ماه دست تکان دادم
نویسنده: مَمّد
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، فانتزی
سطح: محبوب

l173546_img_20250722_101858_854_6kxr.jpg


خلاصه:
همان همیشگی! مکالمه‌ای ساده میان یک عاشق و ماه، درباره‌ی معشوق، با یک تفاوت؛ این بار حقایق بازگو می‌شوند!

نقد داستانک وقتی برای ماه دست تکان دادم
 
آخرین ویرایش:
‌‌
•°•● به نام خالق شکوفه‌های شعرِ زندگی ●•°•

i10198_2d5e13_25IMG-20241225-114904-140.jpg


‌‌

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب «انجمن کافه نویسندگان» برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه‌ی تایپ آثار ادبی در«انجمن کافه نویسندگان» با دقت مطالعه کنید.
‌‌‌


| قوانین تایپ داستانک |


شما می‌توانید پس از 5 پست درخواست جلد بدهید.


| درخواست جلد برای آثار |


همچنین شما می‌توانید پس از 6 پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.
‌‌


| درخواست کاور تبلیغاتی |


پس از گذشت حداقل 7 پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.


| درخواست نقد داستانک |


پس از 7 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.


| درخواست تگ برای داستانک |

‌‌
همچنین پس از ارسال 10 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود... .



| اعلام اتمام آثار ادبی |


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود... .
‌‌


| درخواست انتقال به متروکه |



قلمتان سـ🍃ــبز


«مدیریت تالار ادبیات»

‌‌‌‌‌
 
آخرین روز سال بود. هوا گرگ‌ و میش شده‌ بود و کم‌کم خورشید جای خود را به مهتاب می‌داد. روی صندلی چوبی و تیره‌رنگ موردعلاقه‌ام که کنار پنجره بود، نشستم و به بیرون خیره شدم. منظره‌ی رو‌به‌روی پنجره‌ی اتاقم، هیچ نداشت جز دیوار‌ ساختمان سر به فلک کشیده‌ای که از شدت آلودگی سیاه شده بود. مثل همیشه با نا‌امیدی به پایین نگاه کردم. همان نمای همیشگی! نانوایی در طبقه پایین ساختمان من، صف آدم‌های کلافه و منتظر تا نوبتشان برسد. گاهی وقت‌ها که در اوج بی‌حوصلگی و تنهایی بودم، ناخودآگاه مجذوب صدای مردمی که در صف بودند می‌شدم. آدم‌های در صف انگار که همیشه با هم یک مسابقه داشتند؛ مسابقه‌ی «چه کسی از همه بدبخت‌تر است؟»
یکی می‌گفت:
- همسرم مریضه و من پول ندارم تا بتونم دارو‌های مورد نیازش رو تهیه کنم. شرمنده‌ی خانواده‌م هستم. پیرزن پشت سری‌اش با کنایه می‌گفت:
-خدات رو شکر کن که همسرت کنارته!
بعد از آن، کیف پولش را باز می‌کرد و زیر چشمی به عکس همسرش که پنج سال قبل فوت شده بود، خیره می‌شد. بلافاصله پسر جوانی که در انتهای صف بود، با لحنی آغشته به غم خطاب به مرد و پیرزن می‌گفت:
-حداقل شما زندگی کردین.ما چی کار کنیم؟ نه کار داریم، نه پول!
بعد به نانوا اشاره می‌کرد و می‌گفت:
-شما بگو شاطر جان، شما بدون پول به من نان می‌دی؟
 
آخرین ویرایش:
نانوا معمولاً خنده‌ای سر می‌داد و سعی می‌کرد از جواب دادن طفره برود. پسر ادامه می‌داد:
-نمی‌دی قربانت برم، نمی‌دی!
بعد دوباره خطاب به آن دو نفر می‌گفت:
-اون‌وقت هرجا می‌ریم میگن که چرا ازدواج نمی‌کنی؟ فکر می‌کنن هنوز مثل زمان خودشون آسونه که هرکس سیبیل درمی‌آورد، یه نفر رو براش نشان می‌کردن و ندیده و نشناخته، به عقد هم درمی‌آوردن.
معمولاً در این موقع، نفسی تازه می‌کرد و سری تکان می‌داد و بعد دوباره شروع به صحبت می‌کرد:
- نه خیر پدر جان، نه خیر مادر جان. الان زمونه عوض شده. در حال حاضر اگه یه جوان همسن و سال من چشم و گوشش بسته باشه، هزار حرف براش درمیارن.
بعد از این حرف‌ها، پیرمرد کلاه نمدیش را از سر برمی‌داشت و به نشانه‌ی تأیید می‌گفت:
- آخر‌الزمان شده! کاری نمی‌تونیم بکنیم.
تا جایی که یادم است، همین پسر یا هر آدمی از نسل جوان برنده‌ی این مسابقه می‌شد!
جایزه‌ی آن سکوت بود، چون بعد از آن حرف‌ها فقط سکوت می‌کردند و منتظر نوبتشان می‌شدند. آن سکوت در عین تلخ بودنش، برای همه، برای من شیرین بود. به من آرامش می‌داد. از آن سکوت‌هایی که یک‌دفعه، پس از کلی هیاهو و اضطراب ایجاد می‌شد و سرشار از آرامش بود.
به بالا نگاه کردم. آفتاب رفته بود و ماه نیمه کامل جای آن را گرفته بود. گاهی اوقات برای خودم چای می‌ریختم و با ماه صحبت می‌کردم. آن شب هم از همان شب‌ها بود. از جایم بلند شدم.
 
آخرین ویرایش:
به آشپزخانه رفتم و لیوان محبوب آبی‌رنگم را پر از چای کردم. به بیرون از آشپزخانه که آمدم، آهی کشیدم. من همیشه نبات را یادم می‌رفت. وقتی نبات را برداشتم، به کنار پنجره برگشتم و برای ماه دست تکان دادم. ابتدا متوجه حضورم نشد اما وقتی از پشت ابرهای کوچک اطرافش بیرون آمد، مرا دید و با شوق جواب سلامم را داد. احوالم را پرسید.
گفتم:
- خدا رو شکر. روز بدی نبود!
با تعجب به من خیره شد و گفت:
- روز؟! روز دیگه چیه؟ روز فقط یه افسانه‌ست!
گفتم:
- نه، نه! اشتباه می‌کنی. قبل از این‌که تو بیای روز بود!
با نیشخند گفت:
- دوست ندارم درباره‌ی چنین خرافاتی حرف بزنم. روز وجود نداره؛ اگه داشت، من اون رو می‌دیدم‌!
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- هرطور خودت مایلی!
لبخند رضایتی زد و مشغول تابیدن شد. بعد از مدتی سکوت، ماه شروع به صحبت کرد:
- راستی چرا هیچ‌وقت به پشت‌بام نمی‌ری تا به من نزدیک‌تر بشی؟
سوال ماه سکوت را شکست و باعث شد تا با عجله بگویم:
-نمی‌شه پشت‌بام برای مالک طبقه‌ی هفتمه و ما اجازه‌ی ورود به اون رو نداریم. ماه با تعجب گفت:
-چه ساختمان عجیبی، اما من همیشه در پشت‌بام فقط یه پیرزن رو دیدم!
 
آخرین ویرایش:
گفتم:
- بله، ساختمان ما هفت طبقه داره. در طبقه‌ی هفتم پیرزن تنها زندگی می‌کنه. تنها فرزندش شهید شده و همسرش هم مدت‌ها قبل فوت کرده. اهالی ساختمان به اون بی‌بی میگن. مالک طبقه‌ی ششم یک پسر نوازنده به اسم آرمانه، مدت‌هاست که تنها زندگی می‌کنه. می‌گن نامزدش درست چند ماه قبل از ازدواجشون، تصادف کرده و فوت شده. برای مراعات حال همسایگان در ساختمان ساز نمی‌زنه، اما گاهی اوقات بی‌بی از اون می‌خواد که براش ساز بزنه. هر وقت که صدای موسیقی اون به گوش من برسه، تموم کارهام رو نیمه رها می‌کنم و فقط به اون گوش می‌دم. اون‌قدر زیباست که انگار از بهشت میاد. چند ساله که زن و شوهری ساکن طبقه بعدی هستند.
اسم شوهر اون زن، آقای محبیه. باقی ساختمان هم اون رو و هم همسرش رو با همون فامیل صدا می‌زنند. منتها با پسوند آقا و خانوم. هیچ‌وقت دلیل این کار ر‌و نفهمیدم، این دیگه چه قانون نانوشته‌ایه؟ صبح‌ها که مرد به سر کار می‌رفت، همسرش هم برای کمک به پیرزن به پیش اون می‌رفت. قدیم‌ها پیرزن با آقای محبی، خیلی خوب بود و حتی آقای محبی تمام تعمیرات خانه‌ی پیرزن رو انجام می‌داد امّا جدیداً کاملا مشخصه که با هم سرسنگین شدن. از صحبت‌های اهالی محل، فهمیدم که انگار یه روز آقا و خانوم محبی دعواشون میشه و مرد همسرش رو به شدت کتک می‌زنه.
 
آخرین ویرایش:
زن این ماجرا رو با پیرزن در جریان می‌ذاره و بی‌بی هم به نوه‌ش که یه وکیله می‌سپاره تا طلاق زن رو بگیرد. جدیداً هم کاشف به عمل آمده که آقای محبی اعتیاد داشته و این کتک زدن‌ها از تاثیرات همون مخدره. در طبقه چهار، دختر جوانی تنها زندگی می‌کنه؛ عاشق هنره و بعد از دو سال پشت کنکور ماندن، بالاخره تونسته توی دانشگاه این شهر در رشته‌ی موردعلاقه‌ش قبول بشه. به تازگی هم توی آتلیه خیابان کناری مشغول به کار شده. به ماه نگاه کردم و با خنده گفتم:
- حوصله‌ت سر رفت؟
ماه بی‌توجه به پرسشم زمزمه کرد:
- ادامه بده!
گفتم:
- راستش رو بخوای چندوقت پیش عاشقش شدم.
این را که گفتم، ماه با شوق خطاب به آسمان داد زد:
- دیدی؟ دیدی چی گفت؟ می‌دونستم. مطمئن بودم که عاشقشه.
آسمان با بی‌حوصلگی و با غرور به ماه گفت:
- حالا بذار حرفش رو تموم کنه، بعداً صحبت می‌کنیم.
ماه بی‌درنگ، با خشم داد زد:
-نه خیر! شرط رو باختی. به تو گفته بودم که امکان نداره کسی بدون این‌که عاشق باشه چای بریزه، کنار پنجره‌ش بنشیند و با من صحبت کنه!
میان صحبت ماه و آسمان پریدم و گفتم:
- ماه عزیز، متأسفانه تو شرط رو باختی! نگاهی گذرا به چهره‌ی متعجب ماه و مغرور آسمان انداختم و ادامه دادم:
-اون‌قدر به آن دختر نگفتم که عاشقش هستم و دست‌دست کردم که دیگه دیر شد.
ماه با ناراحتی گفت:
- چرا؟ چرا نگفتی؟
آسمان زودتر از من جواب داد:
- ترسید!
 
بعد برای اولین‌بار به من نگاه کرد و خطاب به ماه گفت:
- ترسید که دختر اون رو دوست نداشته باشه. من خودم دیدم که چندوقت پیش با یه دسته‌گل مدام در حیاط راه می‌رفت و با خودش صحبت می‌کرد. وقتی این کارش تمام شد، دسته‌گل رو کنار باغچه گذاشت و به خونه‌ش برگشت. چند ساعت بعد که دختر برای خرید از خانه به بیرون آمده بود، دسته‌گل رو دید، بو کرد و حتی چندبار سعی کرد تا صاحبش رو پیدا کنه اما وقتی دید که برای هیچ‌کس نیست، اون رو به خونه‌ی خودش برد.
با اخم به ماه گفتم:
- اون‌وقت تو نباید این رو به من می‌گفتی؟
آسمان به ماه نگاه کرد. هیچ‌وقت با من صحبت نمی‌کرد. یک‌بار دلیلش را از ماه پرسیدم، می‌گفت آسمان ناراحت می‌شود که کسی برای رسیدن به منافع خودش با او صحبت کند.
راست هم می‌گفت، بارها شده بود که وقتی دلتنگ بودم از آسمان خواسته بودم باران ببارد و حتی گاهی اوقات به آن نگاه می‌کردم و با دلخوری می‌گفتم؛ بس است دیگر! خسته نشدی آن‌قدر باریدی؟
ولی این‌بار جوابم را داد:
- نگفتم، چون خودت خوب می‌دونستی! خودت از پنجره دختر رو دیدی که به دنبال صاحب گل بود، اما باز ترسیدی و نرفتی. چشم‌هایم را بستم و خواستم که از کنار پنجره بلند شوم.
ماه گفت:
- هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم نویسنده‌ها هم از گفتن جمله‌ی «دوستت دارم» بترسن! پس چی شد اون همه داستان‌های عاشقانه‌ای که نوشتی؟!
 
گفتم:
-ماجرای اون رمان برای چندین سال پیشه، واقعیت فرق می‌کنه. در داستان می‌تونم هرکاری بخوام انجام بدم، حتی می‌تونم دختر داستان رو عاشق بدترین مرد دنیا کنم، ولی این‌جا در واقعیت این اتفاق نمی‌افته، شاید برای همینه که کتاب خواندن آرامش می‌ده. کتاب مثل دریچه‌ای میان واقعیت و دنیایی دیگه‌ست، در اون دنیا ممکنه هر اتفاقی بیفته. آسمان گفت:
-هنوز هم دیر نشده، چرا به اون نمیگ... .
میان صحبتش پریدم:
- می‌گم، همین فردا می‌رم و می‌گم دوستت دارم.
خنده‌ای کردم و ادامه دادم:
- ماهِ عزیز، هنوز هم می‌خوای وجود خورشید رو تکذیب کنی؟ من که می‌دونم آخرین‌بار که با یکدیگر از نزدیک دیدار داشتید، اون‌قدر محو همدیگر شدین که تا ساعت‌ها خورشید یادش رفته بود به زمین نور بدهد و فقط به تو نگاه می‌کرد.
ماه خجالت‌زده، دنبال ابرهای اطرافش بود تا پنهان شود. آسمان هم برای تأیید حرف‌هایم همراه من خندید. از همان پشت ابرها صدای ماه را شنیدم که برای عوض کردن موضوع بحث گفت:
-طبقات دیگه چه‌طور؟ اون‌‌ها رو توضیح ندادی!
-در طبقه سوم هم یه پیرمرد به همراه نوه‌اش زندگی می‌کنه. نوه‌اش سال قبل ازدواج کرد و پس از اون تونست طبقه‌ی دوم رو بخره. چند ماهی میشه که به همراه همسرش اون‌جا زندگی می‌کنند و بالاخره طبقه‌ی اول، خانه‌ی زیبای من! در زیر ساختمان چند مغازه ساخته‌اند و دقیقاً زیر خانه‌ی من، نانوایی قرار گرفته! این‌که زیر خانه‌ات نانوایی باشد، هم خوبی دارد هم بدی! خوبی‌اش آن است که من در زمستان، زیاد از لوازم گرمایشی استفاده نمی‌کنم و بدیش هم آن است که در تابستان وقتی شاطر تنور را روشن می‌کند، این‌جا جهنم می‌شود!
 
این ساختمان مزایای خودش را دارد، شاگرد نانوا قبل از بستن مغازه،‌ زنگ ساختمان را می‌زند و به هر کدام از اهالی یک نان می‌دهد. نان پیرزن را هم من برایش می‌برم. می‌گویند کسی که ساختمان را ساخته، مدتی هم خودش در طبقه هفتم زندگی می‌کرده و برای این‌که کسی مزاحمش نشود. برای طبقه هفتم آسانسور نگذاشته است.
به ساعت نگاه کردم. اولین شبی بود که به این اندازه صحبت کرده بودم. کم‌کم ماه باید می‌رفت. با ماه خداحافظی کردم و به صحبت با آسمان ادامه دادم. آسمان به خیابان نگاه کرد و پرسید:
- بعضی وقت‌ها بچه‌ها رو می‌بینم که با هیجان به این مغازه میرن. اون‌جا چیکار می‌کنن؟
خندیدم و گفتم:
- آدم می‌کشن.
آسمان اخم کرد.
به خنده ادامه دادم:
- بازی می‌کنند؛ معمولاً بازی‌هاشون کشتن آدم‌های کامپیوتری و مجازیه.
اخم‌هایش را باز کرد و زیر ل*ب گفت:
- چه عجیب!
 
عقب
بالا پایین