پسری عاشق دختری بود؛ یک روز دعوایشان میشود و از هم جدا میشوند. یک سال میگذرد ولی پسر نمیتواند دختر را فراموش کند. تصمیم میگیرد نامهای برای دختر بنویسد و از او بخواهد تا برگردد.
نامه را مینویسد و به پارکی که دختر همیشه آخر هفتهها آنجا میرفته، میرود. از دور دختر را میبیند که با یک پسر دیگر گرم صحبت کردن است. دلشکسته شده و نامه را مچاله و پرت کرده روی سبزهها و میرود!
از قضا آن پسر دیگری که مشغول صحبت با دختر بود، دلدادهی دختر بوده، ولی دختر او را دوست نداشته و همچنان به نویسنده فکر میکرده.
پسر در آن لحظه، آخرین تلاشهایش را میکرده که بتواند دل دختر را به دست بیاورد ولی ناموفق میماند و بعد از شکست خوردنش، مشغول قدم زدن روی چمن میشود که اتّفاقی نامه را پیدا میکند و مشغول خواندنش میشود. شیفتهی نامه میشود و فکری به سرش میزند؛ متن نامه را کمی تغییر میدهد و حفظش میکند، بعد پیش دختر میرود و آن جملات را به او میگوید.
دختر از آن جملات خوشش میآید و پیشنهاد پسر را قبول میکند.
بعد از دو سال، دوباره به پسر نویسنده خبر میدهند که اشتباه کرده و دختر، اصلاً آن فرد را دوست نداشته است.