خلاصه:
ریموند برنز عهد بسته بود که به هیچ کس دل نبندد؛ به ویژه به هم سن و سالان سرمست خودش. دلش میخواست در انزوایش بماند؛ اما چه کسی گفته زندگی همیشه همان را که پیشبینی میکنیم به ما میدهد؟
لینک تاپیک تایپ:
ریموند برنز عهد بسته بود که به هیچ کس دل نبندد؛ به ویژه به هم سن و سالان سرمست خودش. دلش میخواست در انزوایش بماند؛ اما چه کسی گفته زندگی همیشه همان را که پیشبینی میکنیم به ما میدهد؟
لینک تاپیک تایپ:
در حال تایپ نوشته در موضوع 'رمان کوتاه شامگاه ربیع | Emily'
یادداشت کوچکی که بر کاغذ آبی رنگ نوشته شده بود، از آغو*ش کتاب جین ایر گریخت. کاترین به سختی توانست دستخط خرچنگقورباغهای را که احتمالا متعلق به ریموند، صاحب اصلی کتاب بود بخواند.
"امان، امان! آه و فغان زین زوالی که همچو یک بیماری مسری، از سرزمین رویاها تا همین بیخ گوش خودمان را اسیر کرده."
او تاکنون یک بار هم با ریموند صحبت نکرده بود و حتی گاهی این حقیقت که او وجود دارد از خاطرش پرواز میکرد؛ لیک او چندان بیراه نمیگفت.
طراحی طاووس چسبانده شده بر دیوار برففام اتاقش با تفرعن بالهای رنگارنگش را به نمایش میگذاشت. سرو خوش قد و قامت نیز با تبختر، برگهای سبزش و این حقیقت را که هرگز دستخوش...
"امان، امان! آه و فغان زین زوالی که همچو یک بیماری مسری، از سرزمین رویاها تا همین بیخ گوش خودمان را اسیر کرده."
او تاکنون یک بار هم با ریموند صحبت نکرده بود و حتی گاهی این حقیقت که او وجود دارد از خاطرش پرواز میکرد؛ لیک او چندان بیراه نمیگفت.
طراحی طاووس چسبانده شده بر دیوار برففام اتاقش با تفرعن بالهای رنگارنگش را به نمایش میگذاشت. سرو خوش قد و قامت نیز با تبختر، برگهای سبزش و این حقیقت را که هرگز دستخوش...