نظارت همراه رمان راز ناله‌ها | ناظر: وال خسته!

  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها]: marym
دختر، تاکی برای ویرایش وقت دارم؟
هر ده پارتی که قرار بدی و من نظارت کنم، اگه ویرایش انجام نشده باشه مدیر برخورد می‌کنه عزیزم.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: marym
از مسیر درختان عبور کردیم، شاخه‌های سایه‌گرفته و پیچ در پیچ، مانند موجوداتی سیاه و وهم‌آلود، بر سر راه‌مان قرار گرفتند. ژاله قدم‌هایش را تند کرد، انگار از چیزی ترسیده بود؛ پشت سرش حرکت می‌کردم، گام‌هایم سخت و مردد، تیرگی شب را می‌درخشید. ناگهان صدایی نفرین‌شده و مرموز در فضای سکوت پیچید:
✅️ کردیم.
✅️ ترسیده‌بود.
🔹️ تیرگی شب را می‌درخشید معنی نداره. جایگزینش کنید.
تیرگی شب را می‌درید شاید مثال خوبی باشه.
🔹️ فضای سکوت ترکیب خوبی نیست. بهتره بنویسید فضای ساکت یا هر ترکیب دلخواه دیگه‌ای🌸
- نزدیک نشو، نزدیک نشو!
ایستادم،‌ سرم برگرداندم و اطراف را نگاه کردم. صدای زن نحیف و غریب بود، و در آن تاریکی، چاهی دور دست دیدم که سایه‌ای مبهم کنار آن ایستاده و نگاه مرموزش، بدنم را لرزاند.
✅️ ایستاده‌بود. نگاه مرموزش بدنم را لرزاند.
⬅️ جملات کوتاه و قاطع در ژانر ترسناک می‌تونن خیلی برای خواننده جذاب باشن!

در کنار چاه، دستی ناگهان بر شانه‌ام گذاشت؛
✅️ دستی ناگهان بر شانه‌ام قرار گرفت. / دستی ناگهان روی شانه‌ام قرار گرفت.
ترس مرا فرا گرفت و لرزیدم، اما باد از میان شاخه‌ها، همان‌طور که زنی نبود، احساس حضور و سرکشی‌اش را در من زنده می‌کرد.
⬅️ باز هم پیشنهاد می‌کنم در لحظات حساس، از جملات کوتاه استفاده کنین. کلا ویژگی ژانر ترسناک همینه. همین‌که با کوتاه‌ترین جمله‌ها و سریع‌ترین توصیفات یه لحظه‌ی ترسناک رو بتونید بسازید، خودش کار بسیار بزرگیه! من پیشنهاد می‌کنم توی این لحظه‌ها - مثل همین خط - تا حد امکان از واژگان اضافی استفاده نکنید. توصیفات کوتاه و سریع باشن.
البته این فقط پیشنهاده برای بهبود اثر. می‌تونید ازش بگذرید🌸
در حالی که نگاه‌هایم میان چاه و اطراف می‌چرخید، با نرمی و اضطراب گفتم:
✅️ نگاهم یا چشم‌هایم - نگاه‌هایم درست نیست.
- من رو ترسوندی، ژاله!
او، هدفون در گوش و چشمانش نیم‌باز، پرسید:
✅️ با هدفونی در گوش و چشمانی نیمه‌باز
- چرا وایستادی؟
نگاه کردم به چاه، اما در آن تاریکی و سرما، هیچ اثری وجود نداشت، انگار هیولای خیال، تنها در ذهن من حضور داشت. با ترس و دلواپسی، با قدم‌هایی محکم‌تر، به سمت ورودی محله حرکت کردیم. آسمان شب، رنگ‌پریده و سکوتی عمیق و بی‌انتها، همه چیز را در بر گرفته بود.
✅️ رنگ‌پریده بود و سکوتی عمیق ...
گویی زمان در آن شب ترسناک، خود را در قفسی از سایه‌ها مخفی کرده بود.
بالاخره رسیدیم به خانه مادربزرگ، در کهنه و گچی، درب با صدای زوزه و ناله‌ای سایه‌وار باز شد و مادربزرگ، با چشمانی مهربان و آغو*ش پر مهر، در را گشود:
▫️کاربر واژه‌ی گچی رو متوجه نمی‌شم.

- خوش اومدید نوه‌های عزیزتر از جانم!
ما همزمان، در آغو*ش گرم او قرار گرفتیم، وارد دنیایی شدیم که زمان در آن جاری و بی‌وقفه به پیش می‌رفت. خانه قدیمی مادربزرگ، بوی خاک و خاطره داشت و پر از سکوتی سنگین و رازهای درون دیوارهایش بود. نیمه شب فرا رسید، مادربزرگ خواب ناز و عمیقی رفته بود؛ ما بر تخت‌های کنار هم، در آرامش و خاموشی غرق شدیم. ژاله، با موبایلش سرگرم شد و من، کنار او دراز کشیدم، چشمانم را بستم و سفر خیال و رویا را آغاز کردم.
مشکل نگارشی نداشت.
صبح، با صدای جیرجیرک‌هایی که در هاله تاریکی آواز می‌خواندند، چشم باز کردم. اما مادربزرگ و ژاله دیگر در جای خود نبودند؛ خانه، همچنان در سکوتی مرموز محصور بود. قدم برداشتم و به سمت در حرکت کردم، تاریکی خانه، نفس‌هایم را در سینه حبس کرد.
نفس‌های منم در سینه حبس شد با آخرین پاراگرافت! تعلیق قشنگ درونش حس می‌شد!

موفق و پیروز🐋🌱
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 5)
عقب
بالا پایین