همگانی جویبار روایت

لباس شیری رنگ نخی با گل های ریز صورتی را که رضا آورده بود را برداشت . نمیخواست از کسی کمک بگیرد ولی حتی اگر میتوانست لباس های بیمارستان را از تنش دربیاورد غیر ممکن بود بتواند لباس جدید را بپوشد پس با صدایی گرفته از بغض رضا را صدا کرد
-رضا ! رضا
بعد از دوبار صدا کردن رضایی که منتظر بود در را باز کرد و گفت - کمک لازم داری ؟
سیما با تکان دادن سر تائید کرد و رضا در رابست و رفت
چند دقیقه بعد زنی جوان وارد اتاق شد با لبخندی روی ل*ب سلام داد و حال سیما را پرسید و بعد گفت میخواهی کمک کنم حمام کنی ؟ سیما از خدا خواسته جواب بله داد تن و بدنش کوفته و دردناک بود و خونی ، واقعا به یک شستشوی حتی شده حداقلی نیاز داشت .
با کمک ، سیما از تخت پایین آمد و به سرویس بهداشتی و حمام داخل اتاق رفت با بی حالی بر روی توالت فرنگی داخل سرویس نشست سرش گیج میرفت و چشمانش سیاهی میرفتن
خونریزی داشت و همچنان بدنش خون از دست میداد و سرم ها فقط اندکی به او انرژی میدادند که بقا را ادامه دهد .


حوله داخل سرویس که داخل یک مشمبای سفید وکیوم شده بود بوی شدید مایع ضد عفونی کننده میداد و این بو حس تمیزی را القا میکرد
لباس هایی که رضا اورده بود را پوشید و با کمک مجدد به روی تخت برگشت
سبک شده بود .
کاش تمام خاطرات بد ، تمام این سالها همراه با آبی که خون روی تنش را شست و تنش را پاک کرد از ذهنش پاک میشدند کاش آب میتوانست روحش را هم شستشو دهد .
این چیزی بود که در آن لحظه با تمام وجود آرزویش را داشت .
 
آخرین ویرایش:
بعد از رفتن خانوم خدماتی که رضا از او خواسته بود به سیما کمک کند و در اضای این کمک چند تراول صدی در میان دستانش قرار داده بود ، رضا مقابل در این پا و آن پا میکرد . بلاخره چند دقیقه ای معطل کرد و در نهایت وارد اتاق شد
سیما خوابش برده بود . موهای پریشان فرفر زیبایش نم دار بودند و جمع شده و در یک سمت بالش کنار سرش رها شده بودند . رنگ پریده بود . بعد از سالها رضا سیر تماشایش کرد ، بی صدا . رنگ موهای سیما را دوست داشت ار همان بچگی وقتی سیما زیر نور خورشید در حیاط بازی میکرد و موهایش می درخشید و به رنگ عسل میزد . بزرگتر که شد موهایش تیره تر شدند اما همچنان رنگشان زیبا بود . و همچنان محبوب دل رضا فقط دیگر نمیتوانست بی محابا تماشایشان کند .
سیما شبیه مادرش بود و کاملا با سایر اعضای خانواده فرق داشت .
رضا نمیدانست چرا نمیتواند خیلی به سیما فشار بیاورد تا بفهمد ماجرا چه بوده و چه اتفاقی افتاده است ؟ با اینکه اصلا کارش به این جور موارد ربطی پیدا نمیکند و دایره مبارزه با مواد مخدر کجا و زنی تنها و آسیب دیده در تاریکی شب در کوچه ای بن بست در حاشیه ی شهر کجا ولی اتفاقی متوجه شده بود زنی هم نام خانواده آن ها در کوچه ای پیدا شده و خدا را شکر میکرد که یکبار هم که شده یک سر زدن به یک رفیق باعث شده بود سیما را پیدا کند .
نمیخواست سیما را بترساند و به گریه بیاندازد . شواهد نشان میداد سیما رنج زیادی را تحمل کرده است .
اندکی دیگر در اتاق ماند و صدای آرام تنفس سیما را گوش داد به صورت رنگ پریده اش نگاه کرد و در نهایت دل کند و از اتاق خارج شد .
 
***
اداره شلوغ است و رضا پشت میزش نشسته، پرونده‌ی قاچاق کوکائین که از مرز وارد ایران شده است را بررسی می‌کند. رئیس عملیات دختری است به نام یاسکا که هویت نامعلومی دارد و اطلاعاتی در دسترس نیست، ظاهرا با اسامی جعلی عملیات‌ها مختلف انجام داده و دفعه‌ی قبل قاچاق اصلا کرده است.
@هویار
پنجره نیمه باز است ولی احساس خفگی می‌کند، با خستگی و رخوت از صندلی چرخدار چرم قهوه‌ای بلند می‌شود تا در اتاق را باز گذارد.
  • ظاهرا کسی بهش تعرض کرده، یک جنین مورده تو بغلش بوده.
  • اسمش چی بود سروان؟
  • سیما منش.
رضا با شنیدن این اسم قلبش می‌ایستد، سرجایش خشک می‌شود و ل*ب‌هایش بهم دوخته.
 
رضا روی صندلی فرو ریخت، اما صندلی هم مثل سنگ قبر سرد و بی‌روح بود. اسم «سیما» در ذهنش تکرار نمی‌شد؛ نه، فریاد می‌زد. مثل صدای زنجیرهایی که در دخمه‌ای خالی بر دیوار کشیده می‌شوند، در مغزش می‌پیچید و هیچ راه فراری نمی‌گذاشت. پرونده زیر دستانش مثل توده‌ای گوشت فاسد بوی تعفن می‌داد، عکس‌ها و اسم‌های جعلی روی کاغذها هر لحظه تغییر می‌کردند و به یک چهره ختم می‌شدند: صورت رنگ‌پریده‌ی سیما، با ل*ب‌هایی خشکیده و چشم‌هایی که انگار همیشه نیمه‌باز می‌ماندند، مثل کسی که میان مرگ و زندگی گیر کرده باشد. جمله‌ی همکارش در گوشش یخ می‌زد:
- یه جنین مرده تو بغلش بود...
اما این جمله مثل کلمات معمولی نبود؛ انگار کسی با تیغ روی استخوان‌هایش حک می‌کرد، با هر تکرار، گوشت تنش را می‌درید. اتاق تاریک‌تر شد، نفس‌هایش کند و بریده آمدند. یک لحظه حس کرد دیوارها به او نزدیک می‌شوند، صدای خنده‌های مبهم از گوشه‌ی اتاق شنید، خنده‌هایی که شکل مشخصی نداشتند، نه مرد، نه زن، بلکه چیزی میان کابوس و بیداری. او فهمید که این ماجرا دیگر یک پرونده ساده‌ی قاچاق نیست؛ این تاریکی در رگ‌هایش خزیده و ریشه‌هایش به گذشته‌ای وصل است که سال‌ها دفنش کرده بود. و حالا دوباره سر برآورده بود، به شکل خون، به شکل جنین مرده، به شکل زنی که نمی‌توانست نجاتش دهد.
 
ناگهان پنجره‌ی نیمه‌باز با صدای بلندی کوبیده شد و کاغذهای روی میز مثل پرنده‌های زخمی به هوا پریدند. رضا وحشت‌زده سر بلند کرد. نور چراغ خیابان از شیشه‌ی ترک‌خورده رد می‌شد و روی دیوار سایه‌ای کشید؛ سایه‌ای شبیه زنی که چیزی را در ب*غل گرفته باشد. قلبش به گلویش رسید.
نفس‌نفس می‌زد. خودش را قانع کرد که توهم است، که خستگی و بی‌خوابی چنین بازی‌هایی با ذهنش می‌کنند. دست دراز کرد تا پرونده را جمع کند، اما انگشتانش روی کاغذها یخ زدند روی عکس متهم اصلی، با خودکار قرمز نوشته شده بود:
- دیدی گفتم نمی‌تونی نجاتش بدی؟
دستش لرزید. مطمئن بود که دقایقی پیش این جمله آنجا نبود. عرق سرد از پشت گردنش سرازیر شد. چراغ اتاق ناگهان شروع به سوسو زدن کرد. از پشت سرش صدای آرام گریه‌ی نوزاد آمد... ضعیف و بریده، اما کافی برای متلاشی کردن اعصابش.
رضا خشک شد. چرخید، اما اتاق خالی بود. تنها چیزی که دید، سایه‌ی خودش بود که روی دیوار کش آمده بوداما حالا انگار دو سایه بود؛ یکی خودش، و دیگری زنی با موهای پریشان که نوزادی بی‌جان را در آغو*ش داشت. سایه‌ی زن سرش را بلند کرد و با صدایی که از اعماق دیوار بیرون می‌آمد گفت:
- رضا... دیر رسیدی.
 
سوز سردی بر تن عرق کرده‌اش نشست و او را از خواب پریشان بیدار کرد. صدا در سرش اکو شد.
-سیما... سیما...
در با دو تقه باز شد. با دیدن مافقش ایستاد و احترام نظامی کرد.
 
کارش که تمام شد بلافاصله بی معطلب به سمت بیمارستان حرکت کرد
سرباز منتظر و نگهبان اتاق سیما را به اندازه یک ربع مرخص کرد تا برود و چایی بنوشد .
سراسیمه وارد اتاق شد
پرستار در حال چک علائم حیاتی سیما بود ، فشار خون سیگا پایین بود و هنگام ایستادن تپش قلب میگرفت و سرش گیج میرفت که صد البته دلیلش از دست دادن خون زیاد بود .
پرستار غر غری کرد که چرا در نمیزنید و اجازه ورود نمیگیرید ! ولی خب رضا اصلا برایش مهم نبود حتی وقتی سرباز گفته بود پرستار داخل اتاق است هم توجهی نکرده بود . چه اهمیتی داشت آن هم بعد از آن کابوس .
امروز باید سر در میاورد .
امروز دیگر صبرش ل*ب ریز شده بود
تمام این چند روز پیدا شدن سیما در آن وضع ، حال بدش و بستری شدنش در بخش مراقبت های ویژه و بی هوشی های طولانی مدتش ، منتقل شدنش به بخش و حال ناخوشش فقط به خاطر این صبر کرده بود تا بیش از اندازه به سیما فشار نیاورد که شاید خودش ل*ب به سخن بگشاید و اسرار را فاش کند اما بی فایده بود . تمام مماشاتش با سیما کاملا بی فایده بود . شاید میگذاشت روند پرونده به شکل عادی ادامه پیدا کند و افراد دیگری پرونده را دست بگیرند ماجرای زنی که نیمه شب با یک جنین مرده در خیابان با احتمال تعرض چه ربطی به اون داشت آنهم وقتی چنان پرونده سنگینی روی میزش به او دهن کجی میکرد و هنوز حتی نزدیک به حل هم نبود .
اما نمیتوانست
در این یک فقره اختیارش در دست قلبش بود نه مغزش !
اضطراب در چهره اش بیداد میکرد و اخم سنگینش گویای حال بدش بود . ترس به جان سیما افتاد حق هم داشت هر کس دیگری هم بود رضا را در آن حال میدید میترسید و به کرده و نکرده خود اعتراف میکرد .
ترس قوه تفکر سیما را هم انگار مختل کرده بود . دنبال توجیح و داستانی غیر واقعی بود اما دروغ گفتن به این آسانی ها نیست و رضا متخصص مچ گیری از دروغ گویان بود .
 
با خشم به سمت پرستار برگشت با دندان هایی که روی هم فشرده میشدند و فکی که منقبض شده بود و دستی که مشت شده در کنارش قرار داشت گفت
_ تمام نشد ؟
پرستار اخمی کرد و چیزی در داخل برگه ای یادداشت کرد و به سمت در رفت زیر ل*ب بیشعوری نثار رضا کرد و خارج شد .
از لحن رضا سیما دست و پایش را گم کرده و بر روی تخت کز کرده بود .
_ حرف بزن !
چشمان سیما از ترس گشاد شده بودند و چانه اش میلرزید .
_ گریه کنی میرم به اون مادر بدبختت که این همه سال متتظره میگم تو چه وضعی پیدات کردم .حالا خود دانی بلاخره که من میفهمم چی شده ولی بهتره خودت بگی .
بازم سیما سکوت کرده بود
رضا به تخت نزدیک تر شد دستش را لبه تخت گذاشت و سرش را نزدیک سیما که سعی میکرد نگاهش را بدزدد و جای دیگری را نگاه کند کرد و ناگهان با صدای بلندی که به فریاد میزد گفت
_حرف بزن لعنتی !
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین