نظارت همراه رمان سه‌پلشت | ناظر:Helen.m

Tiam.R

مدیر آزمایشی تالار نظارت + طراح آزمایشی وبتون
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
ناظر ارشد آثار
ناظر اثـر
ژورنالیست
رمان‌خـور
نویسنده نوقلـم
مقام‌دار آزمایشی
پرسنل کافه‌نـادری
برترین ارسال کننده ماه
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,908
پسندها
پسندها
5,800
امتیازها
امتیازها
388
سکه
2,493
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 3 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.
پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید

نویسنده: @Pingu
ناظر: @Helen.m
لینک تاپیک تایپ:

 
آشنایی​

فایده نداشت. چشم‌هایم را هزار بار مالیدم، اما فایده نداشت. (جمله "فایده نداشت" در ابتدای متن دو بار تکرار شده است. بهتر است یکی از آن‌ها حذف شود تا متن روان‌تر شود.) ("فایده‌ای نداشت. چشم‌هایم را هزار بار مالیدم، اما هیچ نتیجه‌ای نگرفتم.") آسمان همچنان (هم‌چنان) سرخ بود. چنان سرخی‌ای که تا به امروز مثلش را تنها روی ل*ب دخترهای قرتی دیده بودم. ( استفاده نادرست از ویرگول) ( "آسمان همچنان سرخ بود؛ چنان سرخی‌ای که تا به امروز مثلش را تنها روی ل*ب‌های دخترهای قرتی دیده بودم.") با هر بار دیدنشان(دیدن‌شان، ) هم چنان (چنان )سر شوق می‌آمدم که آخرسر کارم به گشت‌ارشاد و خشم مامان می‌رسید. فقط نمی‌دانم این سرخی چرا مرا تا این حد به وحشت انداخته بود!(پیشنهاد: " فقط نمی‌دانم، چرا این سرخی تا این حد مرا به وحشت انداخته بود!" ) احساس خوبی نداشتم. انگار اتفاقی در راه بود که به هیچ‌وجه خوشایند نبود.
- یا ابلفضلِ الحسین! آسمون چرا این شکلیه غلام؟(پیشنهاد: "آسمان چرا این‌طوری است، غلام؟")
خب( خب، ) ظاهراً مادرم را هم ترسانده که اینگونه(این‌گونه) با غلظت اسم من و پدر و برادرم را در یک جمله به زبان می‌آورد.
( پیشنهاد: این جمله را "خب، ظاهراً مادرم را هم ترسانده که این‌گونه با غلظت اسم من و پدر و برادرم را در یک جمله به زبان می‌آورد."
-‌ پیشنهاد: این جمله را به جملات کوتاه‌تر تقسیم کن.)

در حالت عادی (رعایت ویرگول ) (در حالت عادی، )امکان نداشت حداقل اسمی از من یکی ببرد. حالا به هر روش مستقیم یا غیرمستقیمی که می‌خواست باشد. الکی که نبود؛ با خط قرمزش، یعنی خانواده‌ی عزیزتر از جانش شوخی کرده بودیم.( "الکی که نبود؛ با خط قرمزش، یعنی خانواده‌ی عزیزتر از جانش شوخی کرده بودیم.")
(- پیشنهاد: "این شوخی الکی نبود؛ با خط قرمزش، یعنی خانواده‌ی عزیزتر از جانش شوخی کرده بودیم.")
می‌گویم خانواده، زبانم لال خودم و پدر و برادرانم را نمی‌گویم ها! منظورم طیر و طایفه‌ی خرمی‌هاست. جایی که مادرم در آنجا تولید گشت و رشد نمود. (عدم وضوح در توصیف: - "جایی که مادرم در آنجا تولید گشت و رشد نمود.")
(- پیشنهاد: "جایی که مادرم در آنجا بزرگ شد و رشد کرد.") آخر هم به گفته‌ی خودش در پانزده‌سالگی گیر ما چراغ‌واره‌های دربه‌در شده افتاد.
خیره به صفحه سرخ و پر گرد و غبار مقابلم، رو به مادرم گفتم:
- میگم، آدرسو درست اومدیم؟ ایستگاه اشتباهی پیاده نشدیم؟
صدایش طبق معمول با خشونت خاصی به گوشم رسید
- چی میگی؟ بقالی بابات نیست که دوتا ایستگاه این ورتر اون ورتر باشه.
پشت‌بندش مانی ذوق‌زده گفت:
- مامان بابا بقالی داره؟ واقعنی؟("مامان، بابا بقالی داره؟ واقعاً؟" )
پوزخند صداداری به هوش بی‌مثالش زدم و نگاه پرتمسخرم را لحظه‌ای حواله قد و قواره کوچکش کردم.
-شوتو نگاه!(-‌ شوتو نگاه!)
-اَه! چرا این هی کثیف میشه؟(-‌ اَه! چرا این هی کثیف میشه؟)
اینبار ( این‌بار)قد رعنایم را کمی خم کردم تا ابوالفضلِ همیشه هندزفری به گوش و گوشی به دست را کمی آنطرف‌تر خودمان ببینم.(پیشنهاد: "این بار قد رعنایم را کمی خم کردم تا ابوالفضلِ همیشه هندزفری به گوش و گوشی به دست را کمی آن طرف‌تر ببینم.") با اخم داشت صفحه گوشی‌اش را پاک می‌کرد و طبق معمول برای خودش زیر ل*ب وِردهای خارجکی می‌خواند.
- اوف مامان بو میاد!
تا می‌آیم صورت کوچک درهم شده مانی و دستی که دماغش را سفت چسبیده درست نگاه کنم، جسم نرمی محکم به صورتم می‌خورد و پشت‌بند آن صدای جیغ‌جیغوی مامان بلند می‌شود:
- مرده‌شور اون تربیتت رو ببرن که نداریش! از این بچه خجالت بکش.(مرده‌شور اون تربیتت رو ببرن که نداریش؛ از این بچه خجالت بکش!")
گیج صاف وایمیستم و به بالشتک گردنی بیچاره نگاه می‌کنم. دفعه چندم بود آلت ضرب و شتم من می‌شد؟(- پیشنهاد: "این چندمین بار بود که آلت ضرب و شتم من می‌شد؟")
- مردم پسر بزرگ کردن، منم کردم. واسه اونا مایه افتخارشونن، واسه من مایه آبروریزی.
بالشتک طرح فلامینگو را از زمین برمی‌دارم و دوباره به جلویم نگاه می‌کنم. احساس می‌کردم ذرات گرد و غبار از ثانیه‌ای قبل بیشتر و هوا کدرتر شده است. باد گرمی هم پوست سبزه‌ام را آرام نوازش می‌کرد. دیگر راست‌راستکی داشت باورم می‌شد به جای یزد به دوران ماقبل تاریخ سفر کرده‌ایم. آخر این دیگر چه مدلش بود؟
مامان همچنان در پس‌زمینه غرغر می‌کرد و روی اعصابم، پیاده‌روی که چه عرض کنم، رژه نظامی می‌رفت؛ ( - پیشنهاد: "مامان همچنان در پس‌زمینه غرغر می‌کرد و روی اعصابم رژه نظامی می‌رفت.")اما محلش ندادم تا خودش کم‌کم بیخیال(بی‌خیال) و ساکت شود. البته تجربه نشان داده بود که این بی‌اعتنایی‌هایم به جای آرام کردنش عامل تبدیل شدنش از گوجه‌فرنگی به رب دلپذیر بود؛ اما خب، شما ده بار بروی دکتر آمپول بزنی، آیا دفعه یازدهم هم ترس برت می‌دارد؟ قاعدتاً خیر.
- اصلاً این بابای دربه‌درشدتون کجاست دوساعته منو با شماها ول کرده تو این جهنم‌دره؟
با داد آخرش حواسم از وضعیت هواشناسی به وضعیت اورژانسی اعصابش جمع شد. ( - پیشنهاد: "با فریاد آخرش، حواسم از وضعیت هواشناسی به وضعیت اضطراری اعصابش معطوف شد.")
پدری که تا همین چند دقیقه پیش کنارمان ایستاده بود و با گوشی‌اش ور می‌رفت، حال اگر می‌توانستید ذرات مولکولی هوا را ببینید، او را هم مشاهده می‌نمودید.
- جهنم‌دره رو خوب او...
ناگهان(ناگهان، ) چنان باد داغی وزید که درجا خفه‌ام کرد. به دنبالش ذرات ریز گرد و غبار بودند که مثل دست سنگین خانم‌جان تندتند به سر صورتم سیلی می‌زدند و به من مهلت تکان خوردن نمی‌دادند. فقط می‌توانستم چشم ببندم و ساعد دستم را تکیه‌گاه صورت گردم بکنم. ( "فقط می‌توانستم چشم‌هایم را ببندم و ساعد دستم را تکیه‌گاه صورتم کنم.") اگر لحظه‌ای دهان باز می‌کردم حجم عظیمی از خاک وارد دهانم می‌شد. نمی‌دانم با این وضعیت مانی و مامان چگونه جیغ و داد می‌کردند. ("نمی‌دانم مانی و مامان چگونه با این وضعیت جیغ و داد می‌کردند.") من که با دهان بسته هم داشتم خفه می‌شدم و حس می‌کردم، الان است که هیکل گوشتی‌ام کوفته‌قلقلیِ کوچکی در هوا شود. دلم بیخودی (بی‌خودی) شور نزده بود، که ای‌کاش شکرک زده بود و اینگونه(این‌گونه) شوره‌زار نمی‌شد. حال باید چه خاکی به سر می‌گرفتم؟ مانی! مانی را بگو! او که گوشتی به آن استخوان‌های کوچکش نداشت. باد هیچ‌کس را با خود نمی‌برد، این زنگوله‌ی دم تابوت را حتماً با خود می‌برد.(عدم تناسب در توصیف) (- پیشنهاد: "این زنگوله‌ی دم تابوت را حتماً با خود خواهد برد.")
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
عاقبت، بعد از چند دقیقه ایستادگی، کائنات پیروز میدان شد و رخت قهرمانی‌اش را موقع رفتن به تن کرد.(پیشنهاد: "عاقبت، بعد از چند دقیقه ایستادگی، کائنات پیروز میدان شد و رخت قهرمانی‌اش را هنگام رفتن به تن کرد.")
ما چهار نفر هم تبدیل به چهار اهرم* انسانی شده بودیم که هرکس، به جز بنده، به نحوی آبغوره گرفته بود. ابوالفضل را که سر و تهش را می‌زدی به ادیان غربی متوسل می‌شد و با آن اداهای مسخره‌اش مثل یک گرگ پیر زوزه می‌کشید.( عدم استفاده از ویرگول) ( "ابوالفضل را که سر و تهش را می‌زدی، به ادیان غربی متوسل می‌شد و با آن اداهای مسخره‌اش، مثل یک گرگ پیر زوزه می‌کشید.") مانی هم که تکلیفش مشخص بود. هرچقدر مامان بیشتر اشک می‌ریخت و ضجه می‌زد، او هم با سماجت بیشتری چنان دستمال‌کاغذی خیالی‌اش را به سر و صورت می‌کشید و گوله‌گوله اشک تحویلت می‌داد که راست‌راستکی به مداح بودن مادرت شک می‌کردی. البته، مامان خانم بنده بیشتر دستی بر بنایی داشت و برایت از کاه کوه می‌ساخت. درست مثل حالا که همانند یک مصیبت‌دیده به همراه دو طفل صغیرش روی سکوی خاکی جلوی در خروجی راه‌آهن نشسته بود و بی‌امان مرثیه‌سرایی می‌کرد.
- بیچاره شدیم! بدبخت شدیم! ای غلــام، غلــام! (استفاده نادرست از علامت تعجب) ("بیچاره شدیم، بدبخت شدیم! ای غلــام، غلــام!")چقدر بهت گفتم مسافرت نریم.( "چقدر بهت گفتم، مسافرت نریم.") چقدر گفتم الان وقتش نیست. بیا، آخرالزمون شد! خوب شد؟ اون دل واموندت آروم گرفت؟ ای خدا!
خواستم چیزی بگویم که برای یک‌لحظه سنگینی نگاه چند نفر را احساس کردم. ( پیشنهاد: "خواستم چیزی بگویم، اما برای یک‌لحظه سنگینی نگاه چند نفر را احساس کردم.) همین‌که سر برگرداندم، تعداد زیادی از جمعیت داخل سالن را دیدم که گوشی به دست، پشت شیشه‌های سرتاسری راه‌آهن داشتند از ما فیلم می‌گرفتند. آخر تنها کسانی که جلوی درب خروجی بودند ما بودیم. در وهله اول حسابی برگ‌هایم ریخت و شاید تصمیم به خشونت داشتم؛ اما بیشتر که مخم را به کار انداختم و ذوقشان را هنگام عکس و فیلم گرفتن دیدم، بی‌اختیار نیشم تا بناگوشم باز شد("در وهله اول، حسابی برگ‌هایم ریخت و شاید تصمیم به خشونت داشتم؛ اما بیشتر که مخم را به کار انداختم و ذوق‌شان را هنگام عکس و فیلم گرفتن دیدم، بی‌اختیار نیشم تا بناگوشم باز شد") و مثل حادثه قبلی دم‌دستی‌ترین فکرم را به زبان آوردم.
- فرشته...فرشته... پاشو، پاشو که رسانه‌ای شدیم.
و سریع با ژست خاصی دستی به یقه تیشرت سفیدم و پیراهن آبی آسمانی رویش کشیدم. بعد تکانی به خودم دادم و موهای فرفری‌ام را مرتب کردم. طوری که اصلاً کسی را ندیده و همین‌طوری دارم برای خودم اداهای مانکنی می‌آیم. مامان و آن دو کله‌پوک هم سر برگردانده و متوجه‌شان شدند. ابوالفضل مات گفت:
- اینا چرا دارن از ما فیلم میگیرن؟ ( می‌گیرن)
نیم‌نگاهی بهشان انداختم و حین تمرکز نامحسوس روی دو دختر جوانِ نزدیک به در خروجی، سلبریتی‌طور یک دستم را به گردنم و آن یکی را در جیب شلوار جینم فرو کردم. با حفظ اصول و لبخندی دخترکش در جوابش گفتم:
- معلومه دیگه اسکول! آخرالزمون که شده، یه خونواده‌ی سوژه هم که جلوشون، خصوصاً با بازیگریه حرفه‌ای مامان. منم باشم شروع می‌کنم فیلم گرفتن. آی خوراک اینستاست اینجور فیلما.(- پیشنهاد: "آی خوراک اینستاست، این‌جور فیلما!")
بعد آن یکی دستم را هم در جیب فرو کردم و آماده ضربه آخر شدم که به لطف الهی برای نمی‌دانم چندمین بار گند خورد توی مخ زدنم. ( عدم استفاده از ویرگول ) ( بعد، آن یکی دستم را هم در جیب فرو کردم و آماده ضربه آخر شدم که به لطف الهی، برای نمی‌دانم چندمین بار، گند خورد توی مخ زدنم.") آن موجود هفت‌ساله‌ی دندان خرگوشی چگونه توانست برای یک بلند شدن ساده پای مرا با زور یک گوساله له کند؟ لامذهب گوریل می‌خواست بلند شود کمتر ضربه فنی می‌زد. اینکه (این‌که )این همه زور کجای این نیم وجب بچه جا شده بود را خدا عالم است. درهرصورت، آن لحظه واقعاً صبر ایوب پیشه کردم تا برنگردم و به همراه یک چک افسری جان‌دار آبا و اجداد هردومان را به فحش نکشانم. آن هم درست زمانی که خاطی داشت بدون هیچ توجهی به من، در آرامش کامل خیره به جلویش به تکاندن لباس‌های خود ادامه می‌داد.( - پیشنهاد: "در آرامش کامل خیره به جلویش، به تکاندن لباس‌های خود ادامه می‌داد.")
- خدا مرگم بده! همینم مونده بود که دم مُردنم سوژه مردم بشم که به لطف شوهر خیرندیده‌م شدم. (عدم استفاده از ویرگول در جملات توصیفی) (- پیشنهاد: "خدا مرگم بده! همینم مونده بود که دم مُردنم، سوژه مردم بشم که به لطف شوهر خیرندیده‌ام شدم.") آخ غلام! خدا بگم چیکارت نکنه غلام، آبروی داشته نداشته‌م رفت!
عجز و لابه‌های مامان باعث شد("عجز و لابه‌های مامان باعث شد، ) بیخیال (بی‌خیال )چشم‌غره رفتن به مانی شوم و بخواهم او را آرام کنم که همان لحظه صدای داد بابا را از پشت سر شنیدم.
- خانوم...؟




*اینجا منظور از اهرم، اهرام مصر است.
در چندین مورد، از علامت‌های نگارشی به درستی استفاده نشده. به عنوان مثال، استفاده از ویرگول، نقطه و علامت تعجب باید با دقت بیشتری انجام شود تا جملات روان‌تر و قابل فهم‌تر شوند.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
پس از گذراندن دوران کودکی این اولین باری بود که آنقدر از شنیدن صدای پدرم خوشحال می‌شدم. (عدم استفاده از ویرگول) ("پس از گذراندن دوران کودکی، این اولین باری بود که آن‌قدر از شنیدن صدای پدرم خوشحال می‌شدم.") به گمانم این حس در همگی‌مان مشترک بود. علی‌الخصوص زنگوله خانی که بلافاصله جلوتر از بقیه "بابایــی" گویان را تند پایین رفت. مامان و ابوالفضل هم به دنبالش. آن وسط منِ گردن‌شکسته ماندم و کوهی از چمدان‌های رنگاوارنگ. نمی‌دانم این چه فکر مسمومی بود که توی سر آدم‌ها افتاده بود. چرا هرکسی که کمی هیکل داشت باید زور خرس داشته باشد یا با پهلوان رضازاده فامیل؟ نمونه‌اش بنده! کسی باور نمی‌کند؛ ولی گاهی وقت‌ها حتی در قوطی‌ها را هم می‌دهم رفقایم باز کنند. هرچند، بعدش حسابی با رگبار متلک‌هایشان از خجالتم درمی‌آیند. به‌هرحال! ("به‌هرحال،") آدم‌ها متفاوت‌اند. اندکی هم بی‌شعور! مثل ابوالفضلی که هرچقدر صدایش زدم محل نداد و مجبور شدم سه چمدان بزرگ و کیف چرخ‌دار طرح بتمن آقا مانی را با خودم تا هشت-نه پله پایین بیاورم. حقیقتاً جوری که آن‌ها را از سر و کولم آویزان کرده بودم را هیچ برده یا خدمتکاری تا به امروز انجام نداده بود. ( عدم استفاده از ویرگول در جملات طولانی) ( - پیشنهاد: "حقیقتاً، جوری که آن‌ها را از سر و کولم آویزان کرده بودم، هیچ برده یا خدمتکاری تا به امروز انجام نداده بود.")
آبرویم جلوی فیلم‌بردارها و دو داف موردنظر الکل شد و در یک چشم بهم زدن به هوا پرید. من نمی‌دانم خانواده‌ام مرا بهر چه زاییده بودند که نه در زندگی شانس داشتم، نه کارت ملی. خنده‌دار بود؛ اما بنده یک جوان ۲۴ ساله‌ی لیسانسه بودم که هنوز کارت ملی نداشت. البته یک دورانی داشتم؛ اما آنقدر(آن‌قدر) عکس رویش نفرین شده بود که طولی نکشید به درک واصل شد. داستانش مفصل است و از حوصله‌ی من برای یادآوری خارج. فلحال، دو سال است که منتظرم نسخه دومش به دستم برسد.
هنوز به انتهای پله‌ها نرسیده بودم که خانواده را در وصال هم دیدم و پشت‌بندش صدای شاکی مامان را شنیدم:
- معلوم هست کدوم گو... (استفاده نادرست از علامت) ( - پیشنهاد: "معلوم هست کدوم گو؟")
هِن‌هِن‌کنان پله بعدی را پایین آمدم و دیدم که بابا به وضوح رنگ عوض کرد و دستپاچه (دست‌پاچه ) میان حرف مامان پرید.
- معرفی می‌کنم، ایشون همون اکبر آقا جانی هستند که خدمتتون تعریفش رو می‌کردم.
از مهندسی حرف زدن بابا می‌گذرم و تازه متوجه مرد سن بالایی می‌شوم که کنارش شق و رق ایستاده بود و با آن سیبیل‌های قاجاری سیاه-سفیدش برایمان لبخند ژکوند می‌زد.
- سلاملیکم. خوب هستِد؟ خیلی خوشومدِت.
بالاخره پایم به آسفالت خیابان رسید. تند یکی از چمدان‌ها را زمین گذاشتم و یک پس‌گردنی جانانه به ابوالفضلِ ناقص‌العقل زدم. با آخ ضعیفی به طرفم برگشت و من بلافاصله یک چشم‌غره‌ی برادرانه بهش رفتم تا حساب کار دستش بیاید و بفهمد که باید به وظیفه‌اش عمل کند؛ اما از آنجا که روزگار با من لج است، به جای اطاعت امر، چنان قهقهه زد که توجه همه را جلب و ابهت مرا با خاک زیر پایش یکسان کرد. مرد تازه‌وارد هم که همان دوست تعریفیِ دوران سربازی بابا بود، با دیدن وضعیتم به آن ناقص‌العقل پیوست و بلند خندید. دیگر نگویم که بقیه نیز چه از خدا خواسته و چه به ظاهر همین عمل را تکرار کردند و من در دل چقدر ناسزا به ناف برادرم بستم. خوب که خنده‌هایشان را کردند، تازه یادشان افتاد که باید وسایلشان را از سر و گردن و دست‌هایم بردارند. باز دم بابا گرم که نگذاشت بیشتر از این سوژه بمانم و زود موضوع را با معرفی کردنمان عوض کرد. همان‌طور که مانیِ نچسب به پایش چسبیده بود، اول مامان را با دست نشان داد.
- اکبر آقا جان ایشون همسرم هستند. این آقایون هم پسرام، ابوالفضل، حسین و مانی.
اکبر آقا با لبخند همه‌مان را از دید گذراند و با تکان دادن سر جواب سلام‌هایمان را داد.
- مـــاشالا، مـــاشالا، خدا نگهشون داره. نگفته بودی چارتا پُسَر داری؟
برعکس چهره خشنش لهجه بامزه‌ای داشت.("برعکس چهره خشنش، لهجه بامزه‌ای داشت.") یک‌جور خاصی "ماشالا" را کش‌دار تلفظ می‌کرد و پسر گفتنش هم برایم خیلی جالب بود.
- بله اون ازدواج کرده الان پیش خانومشه. ("بله، اون ازدواج کرده، الان پیش خانومشه.")
ذوق‌زدگیِ چهره‌ی آفتاب‌سوخته اکبر آقا از جواب بابا بیشتر شد و گفت:
- عه؟ باریکلا! دومادشَم کِدی؟ پَ دیِه خیلی گَفِت پُره.
و هردو خندیدند. ما چهار نفر نیز که چندان هم متوجه حرفش نشدیم، با لبخندهای روی ل*ب فقط نظاره‌گر شدیم و ترجیح دادیم مثل مامان جلوی غریبه‌ها گُل به دهان بگیریم. عادتش بود. اعتقاد داشت جلوی دیگران، علی‌الخصوص غریبه‌ها نباید هیچ نقطه‌ضعفی از خود نشان دهیم تا بعدها برایمان دست بگیرند. هرروزِ خدا در حال دعوا گرفتن با ما بود؛ اما هیچ‌کداممان را جلوی بقیه کوچک نمی‌کرد. به شخصه عاشق این اخلاقش بودم.
- بابا بابا... مامان بازیگر شده همه ازمون فیلم گرفتن.
تجربه نشان داده بود بچه‌ها گاهی رو مخ‌تر از چیزی می‌شوند که تو می‌دانی یا تصورش را می‌کردی. مانی این مرحله را از خیلی وقت پیش افتتاح کرده بود و روز به روز به امکاناتش می‌افزود؛ اما راستش را بخواهید من معتقدم که شش سال هم‌اتاقی بودن با ابوالفضل رویش تأثیر گذاشته و او را هم از نعمت عقل بی‌بهره کرده بود. مامان هم از این موضوع اطلاع داشت که تند او را به طرف خود کشید و با خنده خجالت‌زده‌ای گفت:
- ببخشید این بچه یکم خاک خورده داره چرت و پرت میگه. (پیشنهاد: "ببخشید، این بچه یکم خاک خورده، داره چرت و پرت می‌گه.")

استفاده از ویرگول و نقطه در جملات را با دقت بیشتری انجام بده
از تکرار برخی جملات یا عبارت پرهیز کن تا متن خسته‌کننده نباشد.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 7)
عقب
بالا پایین