چگونه با بازنویسی نوشتههایمان را خواندنیتر کنیم؟
نویسنده: شیوا نجفی
شما هم گاهی احساس میکنید نوشتههایتان شبیه لولای گریس نخورده، قیژقیژ میکند؟ من که خیلی وقتها این احساس را دارم. بعد هم لابد فکر میکنید چطور نوشتههای بقیه اینقدر نرم و روان است؟ رازش یک بازنویسی درست و حسابی است. مایکل کرایتون میگوید: «کتابها نوشته نمیشوند، بازنویسی میشوند، این سختترین چیزی است که باید بپذیرید. مخصوصاً وقتی بعد از هفتمین بازنویسی هنوز هم کامل نشده باشد.» اگر آن عدد هفت در جملهٔ جناب کرایتون روی دوشتان ایجاد حس سنگینی میکند باید بگویم که مشهور است که همینگوی کتاب «پیرمرد و دریا» را بالغ بر دویست بار بازنویسی کرده است.
اولین مرحلهٔ بازنویسی فاصله گرفتن از متن عزیزدردانهتان است. حتی اگر فکر میکنید نوشتهتان آنقدرها هم چنگی به دل نمیزند باز هم صبر کنید؛ اولاً، چون سیجیشری میگوید: «تا وقتی میتوانید به خوبی ویرایش کنید، مهم نیست چه آشغالی مینویسید.» و ثانیاً، تا وقتی فاصله نگرفتهاید نمیتوانید بفهمید شاهکار خلق کردهاید یا زباله. پس متنتان را مدتی به حال خودش بگذارید و بروید پی کارو زندگیتان. میگویند هوراس، شاعر رومی، هشت سال صبر میکرد و بعد تصمیم میگرفت شعری که سروده خوب است یا نه. خب، این آقای هوراس خیلی کمالگرا بوده؛ چند روز فاصله میتواند کافی باشد.
در این فاصله ذهنتان را آزاد بگذارید تا از ایدههای تازه پر شود. فراموش نکنید که این فاصله به اندازهٔ استراحت بین دو نیمه سرنوشتساز است و میتواند نتیجه را به کلی تغییر بدهد. دبستان که بودیم برای امتحان انشا یک پیشنویس داشتیم و یک برگهٔ نهایی. پیشنویس انشای دوستم هیچوقت شباهتی به انشای برگهٔ امتحانش نداشت. پیشنویسش را بعد از امتحان میداد بخوانم و از نظرم مزخرفی بیش نبود. بعد وقتی معلم برگهها را میداد نمرهاش خیلی خوب بود. وقتی خصمانه نگاهش میکردم تا اعتراف کند باز چه کلکی سوار کرده، میگفت:«از اول نوشتمش، چون توی همون فاصلهٔ کوتاه تا پاکنویس کردن به دور و برم نگاه کردم و کلی چیز جدیدتر به ذهنم رسید.» شما هم مثل من حرف این تحفه را باور نمیکنید؟! اما انگار اورسن اسکات کارد، بدجوری با او موافق است که میگوید: «همهٔ انسانها هر روز از میان هزاران ایده برای نوشتن متن و داستان رد میشوند. نویسندگان خوب کسانی هستند که پنجشش تا از این ایدهها را میبینند. اکثر مردم هیچ چیز نمیبینند.» پیشنویس را کنار بگذارید و فقط ببینید.
مرحلهٔ دوم بازنویسی جان دادن به نوشته است. اورسولا لو گویین میگوید: «داستان خوانده نشده، داستان نیست. خواننده آن را با خواندنش زنده میکند.» حالا اگر میخواهید جانی تازه به داستانتان بدهید باید بدانید مواد لازم برای دمیدن روح به داستانتان عبارتاند از یک جفت گوش مفت، شما، و کالبد بیجان داستان. وقتی داستان را با صدای بلند بخوانید متوجه میشوید که بعضی کلمهها فقط روی کاغذ دلفریب و حیلتسازند. اما به محض اینکه تبدیل به آوا میشوند انگار خرشان از پل گذشته باشد دست از دلبری تماموقت کشیده و بسیارحوصلهسربر خواهند شد. از کجا این را بفهمید؟ خدمتتان عرض میکنم. هر جا صاحب معصوم و فریبخوردهٔ آن یک جفت گوش مفت حواسش رفت پی لکهٔ بستنی چند بار شسته شده و پاک نشدهٔ روی پیراهنش. پس به جای اینکه شلاقش بزنید و یادآوری کنید که اگر یک بار دیگر حواسش به نوشتهتان نباشد، میدهید شبانه دخلش را بیاورند، به این فکر کنید که اینجای نوشتهتان گیرا نیست یا منظورتان را به خوبی نمیرساند.
اگر گوش مفت گیرتان نیامد هم ایرادی ندارد. صدای خودتان را ضبط کنید و بعد گوش بدهید. آنجاها که یاد بدهی دیرکرد کتابهایی افتادید که از کتابخانه امانت گرفتهاید یا عمیقا در این فکر فرو رفتید که چرا عدس پلوی نذری را به پیتزا ترجیح میدهید، کنار خط علامت بزنید. اینجا یا چیزی کم است یا زیاد.
مرحلهٔ بعد، بازنویسی شروع و پایان است. اینکه چطور و از کجا شروع کنید تا مخاطب را پابند نوشتهتان کنید و کجا نقطهٔ پایان را بگذارید تا متن اثرگذار باقی بماند. از میانهٔ قصه شروع کنید. به قول آنتوان چخوف: «قصهتان را نصف کنید و از وسط شروع کنید.» فرض کنید میخواهید ماجرای تصادف قطاری را بازنویسی کنید که در لحظهٔ آخر ازش جا ماندید. خب، اول تمام مسافران را زیر چرخهای قطار چرخ میکنید بعد به مخاطب میگویید که چطور سربههوایی مادرزادیتان به دادتان رسید و نجاتتان داد؟ یا از جایی شروع میکنید که به یک مصاحبه مهم نمیرسید؛ اما به هیچوجه مثل گذشته اوقاتتان تلخ نمیشود چون حالا دیگر وقتنشناسیتان را نقطهٔ قوت میدانید یا به قضا و قدر ایمان خاصی پیدا کردهاید.
شاید هم بخواهید از آن روزی آغاز کنید که سوزنبان آن قطار در خانوادهای اهل سیر و سفر به دنیا آمد. لطفا به اول پاراگراف برگردید و هر کدام از جملات را بهعنوان خط اول یک متن بخوانید. کدامیک برایتان جذابتر است؟ و شما را یاد بدهی دیرکرد کتابهای امانتی نمیاندازد؟ وقتی با یک شروع هیجانانگیز، خوب حواس مخاطب را به متن منگنه کردید و خیالتان آسوده شد، میتوانید ابتدای حوصلهسربر قصه را هم بگویید.
برای بازنویسی پایان دستور مشخصی وجود ندارد. پس چطور میتوانید بفهمید پایان خوبی نوشتهاید یا نه؟ اگر طاقتش را دارید باید بگویم ارنست همینگوی برای «وداع با اسلحه» ۳۹ پایان متفاوت نوشته بود. پایانهای متفاوت بنویسید. با ترتیب اجزا بازی کنید. جای پاراگرافهایتان را با هم عوض کنید تا ببینید کدام پایان بهتری خواهد شد. ممکن است همان پایان اولیهای که نوشتهاید بهترین جای تمام شدن نوشتهتان باشد. شاید هم پایان واقعی متن را در جای دیگری پیدا کنید. یک راه حل دیگر هم دارید. میتوانید از تکنیک پایان پردهجمعکن هم استفاده کنید؛ یه این صورت که همان تصویری را که در پاراگراف برای شروع آوردهاید در پاراگراف پایانی هم بیاورید.
چهارمین مرحلهٔ بازنویسی حذف و اضافه است. اگر دانشگاه رفته باشید میدانید تا قبل از حذف و اضافه، کلاسها از دندانهای شیری کلاس اولیها هم لقترند. اما بعد از آن همه چیز جدی و نهایی میشود. این اتفاق در متن هم میافتد. در این مرحله باید تمام پیشنویس را از اول تا آخر بخوانید و تصمیم بگیرید چه قسمتهایی را حذف و چه قسمتهایی را به متن اضافه کنید. بروید سراغ آن جاهایی که حوصلهٔ مخاطب را سر میبرد. آن قسمتها یا چیزی را زیادی توضیح دادهاید که باید سخن کوتاه کنید، یا چیزی کم و گنگ بوده که مخاطب نتوانسته ادامهاش را بفهمد. پس باید توضیح بیشتری دربارهاش بدهید.
احتمالا اضافه کردن برایتان خیلی راحتتر از حذف کردن است. برای تسلای خاطرتان باید بگویم در این مسئله تنها نیستید و قضیه آنقدر جدی است که کولت میگوید: «نویسنده کسی است که بتواند بدون ترحم، ارزش نوشتههای خود را بسنجد و قسمت اعظم آنها را نابود کند.» پس قبل از اینکه از لیست نویسندهها خط بخورید دست بجنبانید. آن ناخنهای مصنوعیتان که شما را شبیه نامادری سیندرلا میکرد بچسبانید به ناخنهایتان و کار را شروع کنید. (برای آقایان چسباندن سبیل هیتلر را توصیه میکنم.) با دقت از اول تا آخر نوشته را بخوانید. هر پاراگرافی که به پیش بردن ماجرایتان کمکی نمیکند باید حذف شود. میتوانید این عزیزدردانهها را در یک فایل جداگانه نگه دارید، شاید بعدا لازمشان داشتید، که البته بعید است.
آخرین مرحلهٔ بازنویسی که حفظ آبروی نویسنده در گرو آن است رعایت کردن علائم نگارشی و نداشتن غلط املایی است. علائم نگارشی خوانش متن را آسان میکنند. اولین روزهایی که در کلاس نویسندگی شرکت کردم، هر بار نوشتهام را برای همکلاسیهایم میخواندم کلی حظ میبردند و وانتوانت هندوانه خرج ذوق و قریحهام میکردند. اما وقتی اصل متن را نشانشان میدادم چند خطی را میخواندند و میگفتند: «نه! با صدای خودت یه چیز دیگهست. معجزه انگار تو صداته.» و از جلسهٔ بعد هندوانههای قرمز را بیشتر خرج صدایم میکردند تا چیزی که نوشته بودم. من هم چنان از بادهٔ غرور سرشار میشدم که میخواستم استعداد شگرفم (از نظر خودم) را بردارم و بروم سراغ گویندگی و دوبله، که ناگهان جلسهٔ آخر، استاد علائم نگارشی را درس داد. توی ذهنم انگار تازه ادیسون لامپ را اختراع کرده بود. بله، متنهای من علائم نگارشی نداشتند. فقط یک مشت علامت تعجب که رسماً به جای نقطه ازشان استفاده میکردم. آن جملههایی هم که علامت تعجب نداشتند (طفلکیها) برایشان سه تا نقطه میگذاشتم، یعنی بالاخره یک روز به جایگاهی میرسد که تعجب کنید، حالا میبینید!
غلط املایی هم میتواند آبروی نویسنده را یک جا ببرد و در یک چشم بههم زدن صاحب متن را از «فرهیختهٔ صاحب فضل» تبدیل کند به «بیسوادی که معلوم نیست از کدام جهنمدرهای آمده»؛ اگر فقط فضل را، فزل نوشته باشد. پس خیلی دقت کنید. غلط املایی یک ایراد دیگر هم دارد، آن هم این که حواس مخاطب را از متن پرت و معطوف به ایرادها میکند. حالا نیازی نیست هر شب دیکته بنویسید، ولی بعد از پایان هر متن، داستان، جستار یا هر چیزی که مینویسید تمام کلماتی را که به آنها شک دارید دوباره بررسی و با املای درست جایگزین کنید.