نفسی عمیق برکشید و بوی غلیظ خون را، که برایش چونان عطر جانافزایی بود، به درون فروداد. تبر را بر زمین افکند و نگاهی گذرا به پیکری(ی نیازی نیست چرا که فقط یک پیکر اونجاست اونم همون پیکر امیرعلی هستش که خودش سرش رو زده) بیسر انداخت. همه چیز در قلمرو قدرت او بود، اما خشم قتل، همدمی برای جان تشنهاش مینمود.
دستی بر پیشانی عرقآلودش(کردهاش بهتره) کشید و خود را به سوی موریانهها نهاد.اما آنچه شوق کارش را فزونی میبخشید، جنبش آن حشرات در پیوند با یکدیگر بود. آنگاه، اندیشهای در ذهنش جوانه زد و بار دیگر به سوی جسد بازگشت.
تمامی جنگل،در سکوتی مرگبار و در پی آخرین فریاد پسرک، فرورفته بود. گویی در بهتی سهمگین و بیکران غوطهور گشته بود. تنها، صدای کشیده شدن ابزار و اشیاء به دست او بود که سکوت را میدرید.
آنگاه،آهنگین و بیهیچ واهمه، موریانههای آغازین را در چشمان و سپس در حلقوم گسسته پسرک جای داد.
موریانهها،در پیوندی بیامان، بر چشمانش میخزیدند. دیگر مجالی برای دیدن باقی نگذاشته بود تا آن صحنه زیبای قتل، طعمه دیدگان پلیس گردد.
آرام،جسد را در گودال فرود آورد و با تمامی قوا، خاک را بر پیکر پسرک باراند. به خاطر نداشت که برای هیچیک از مقتولانش، نجوای فاتحهای بر زبان رانده باشد. پس، بیتفاوت به پاک کردن ردپاهایش پرداخت و موریانهها را در پیرامون جسد پراکند.
نگاهش بر ساعت مچی طلاییاش افتاد.هوا هنوز در گرگومیش صبحگاهی، به سردی میگرایید. هرچند سرمای جنگل بسی توانفرساتر بود، اما هیکل ورزیدهاش در برابر این سختیها چونان پولاد استوار مینمود.
دستکشها(دستکشهایش) را در چشم برهمزدنی از دستان برکشید و بیدرنگ،روی به سوی ماشین نهاد. لذت قتل برایش همینگونه بود: آغازی هیجانانگیز و پایانی غمانگیز. اگر زمانی برایش باقی میماند، بیچون و چرا صبر میکرد تا جسد بیگوشت پسرک را نیز نظارهگر باشد.
***
آوای مهربانوی مادر در زمزمه گوشهای علیرضا، او را از خواب دیرپایش برکشید.
- علیرضا،مگه سرکار نداری؟ پاشو دیگه پسرم.
درحالی که چشمانش را میگشود،چهرهی فرهیخته و زیبای مادرش پدیدار گشت. چشمان قهوهایاش، چونان قهوهی صبحگاهی اما از نگاهی شیرین، برق میزد.
-صبحت بخیر،مهربانوخانم. مگه نگفتم امروز کاری ندارم؟
-پسرم از صبح دم به دقیقه گوشیت زنگ میخوره.سرهنگت بود. میگفت کار مهمی با تو داره.
آرام از جای برخاست و با آوایی نرم گفت:
- قربونت برم،چرا زودتر بهم نگفتی؟
-مگه بیدار میشدی؟انگار تو خواب هفت پادشاه بودی. حالا عیب نداره، برو لقمهای بخور تا سرحال شوی.
نفسش را به آرامی رها کرد و دستی بر تهریشش کشید.باز چه پروندهای را در بساطش نهادهبودند؟
-----------------------------
دوست عزیزم خیلی هم عالی بود منم اصلاحات کمی داشت انجام دادم یا عنوان کردم در صورت صلاحدید انجام بدید فقط یک نکته:
نوشتید: خود را به سوی موریانهها نهاد از نظر معنی درست نیست اینطور میتوان نوشت:
خود، قدم به سوی موریانهها نهاد
این معنی و مفهوم جمله رو میرسونه که به سمت موریانهها رفته
پارتهای بعدی رو ارسال بفرمائید