همگانی جویبار روایت| سری سوم-آبان ماه

~D.R.M~

مدیرآزمایشی تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
منتقد
ناظر ارشد آثار
ناظر اثـر
تیم‌تعیین‌سطح
رمان‌خـور
نوشته‌ها
نوشته‌ها
515
پسندها
پسندها
2,182
امتیازها
امتیازها
203
سکه
2,858
196126_25fd2523-25dabb19-25UuTuf-1-2-.jpg

•جویبار روایت•
گاهی یک داستان مثل جویباری آرام آغاز می‌شود...
قطره‌ای از خیال، واژه‌ای از ذهن، و خطی از قلم؛ و بعد آرام آرام جریان می‌گیرد، شاخه پیدا می‌کند و به رود بزرگی بدل می‌شود که از دل هر نویسنده و خیال‌پرداز می‌گذرد.
اینجا، ما قرار است کنار هم داستانی بیافرینیم؛ اما نه با یک صدا، بلکه با صداهای گوناگون. هر عضو پاراگرافی می‌نویسد و آن را به جویبار می‌افزاید تا داستان، بی‌وقفه پیش برود.
این‌بار همه چیز داستان مشخص است؛ جز کلماتی که روی کاغذ نقش ببندند و داستان را مانند آبی زلال، پیش ببرند.
قلمت را بردار، پاراگرافی بنویس و بگذار جویبار روایت از تو بگذرد...

نام: متروک‌خانه
ژانر: تراژدی
 
لحن عامیانه:

صدای داد و فریاد خواهر و بردارهام مثل مته تو ذهنم فرو می‌رفت.
-دیگه بسه هر چی باباجون این خونه‌ی کوفتی رو نگه داشت، ما نیاز به پول داریم، زن من سرطان داره، هزینه‌های شیمی‌درمانی زیاده.
مهرداد عربده می‌زددر حالیکه صداش هم می‌لرزید، فکر می‌کنم برای همین داد می‌زد که ناراحتیش پشت خشمش پنهون بشه.
-بابا جون عاشق این مزرعه است مخصوصا اون کلبه‌ای که اونجا ساخته، مامان هیچوقت رضایت نمیده که این دو هکتار رو بفروشیم.
لیلا با التماس می‌گفت ولی مهرداد و مهران گوششون بدهکار نبود.
-تو یه چیزی بگو لاله، تو هم به پولش نیاز داری، سخته برای یه بیمه دو تا بچه بزرگ کردن.
و من... توی مبل خونه بابا جون فرو رفتم و بی‌صدا اشک ریختم، این متروک‌خونه یادگار باباجونه برای مامان، ولی مهران راست می‌گفت. منم به پولش نیاز داشتم.
 
صدای تق کلید که توی در خونه چرخید همه‌مون ساکت شدیم. مامان از بقالی سر کوچه یه سری چیز میز برای نهار خریده بود.
-وای خدا کمرم.
لیلا بدو خودش رو به مامان رسوند و دو تاپلاستیک رو از دستش گرفت. وقتی مامان قیافه‌های ما رو دید شصتش خبردار شد.
-باز دوباره بحث کردید سر متروک‌خونه؟
مهرداد چشمشو بست و زور زد تا از دهنش بیرون اومد.
-مامان ما مجبوریم اونجا رو بفروشیم.
مامان نفس عمیقی کشید و گفت:
-باشه مامان، من که گفتم بفروشینش.
و بدون حرف رفت توی آشپزخونه درن دشتی که دور تا دورش قفسه‌های فلزی قدیمی زنگ زده به رنگ سبز آبی بود. روی صندلی آهنی مربعی شکل نشست و پاهاش رو مالید.
همه ساکت بودیم.
 
دوباره بحث بالا گرفت.
مهران می‌خواست خودش همه کارها رو انجام بده. از فروش گرفته تا تقسیم پول.
آخه اون متروک‌خونه مگه چقدر می‌ارزید!
ته تهش نفری ۳۰۰ میلیون بهمون می‌رسید که با این همه بدبختی اونم دردی دوا نمی‌کنه.
چهار برادر و سه خواهر، تازه حق داداشا بیشتر بود.
۳۰۰ میلیون رو کاغذ برای ما پول زیادی بود؛ ولی مشکلات بزرگتر.
خونه‌ای که کولر نداره، خونه‌ای که آبگرم‌کنش خرابه با این پول‌ها خونه نمیشه.
البته هیچ‌کدوم قصد درست کردن خونه رو نداشتیم جز لعیا، ته‌تغاری مامان؛ ولی لعیا هم به فکر کنکورش بود. حتما ۳۰۰ میلیون رو خرج کلاس و کنکور و آینده می‌کرد.
نه این خونه خرابه که ۱۲ نفری توش زندگی می‌کردیم.
ولی ۳۰۰ میلیون برای من و دو تا پسرای پدر مردم، لعیا و لیلا و مامان، داداش مهران و زن و بچه‌اش، مهرداد و میلادی که بیکار بیکار می‌گشتن و فقط پول سیگارشون رو پیدا می‌کردم و مهدی که به فکر ازدواج با دختری بود که پولش از پارو بالا کی‌رفت، مثل یک رویا بود.
 
آخرین ویرایش:
دیگه بسه هر چی باباجون این خونه‌ی کوفتی رو نگه داشت! ما پول لازمیم، زن من سرطان داره، هزینه‌های شیمی‌درمانی… آدم که نمی‌تونه بچه‌هاشو ول کنه!»

عربده می‌کشید، ولی معلوم بود ترسیده. این خشم، فقط یه پوشش بود برای حال خراب زن و بچه‌اش. انگار با داد زدن، می‌خواست دنیا رو مجبور کنه که به دادش برسه.

مهران، مثل همیشه، با صدای بلند ولی آرام گفت: «باباجون عاشق این مزرعه است، مخصوصاً اون کلبه‌ای که کنار درخت‌های گردو ساخته. مامان اگه بفهمه ما داریم خونه رو می‌فروشیم، چی فکر می کنه ؟ اصلاً راضی نمیشه.»

لیلا که تازه از آشپزخانه بیرون اومده بود، با چشمای پُر از خواهش گفت: «مهرداد، مهران، بذارید یه کم فکر کنیم. این خونه‌ی باباجونه، یادگاره.» اما کسی گوشش به حرف‌های لیلا نمیداد. این بحث‌ها قدیمی بود؛ مامان همیشه مخالف بود، ولی مشکلات آدم‌ها واقعی‌تر از یادگاری ها بودند.

مهران برگشت سمت من، «تو یه چیزی بگو لاله، تو هم به پولش نیاز داری. سخته دست تنها ،دو تا بچه رو بزرگ کنی؟»

و من… من حس کردم تمام دنیا روی شانه‌های من سنگینی می‌کنه. صدای رو عصاب فریادهاشون هنوز تو گوشم بود. خودمو پرتاب کردم روی آن مبل چرک و خاک‌گرفته‌ی خونه بابا جون. اشک‌ها بی‌صدا ریختند روی پارچه‌ی کهنه مبل. آه می‌کشیدم، ولی نمی‌تونستم دهن مو باز کنم. مهران راست می‌گفت. من هم نیاز داشتم. این پول می‌تونست حداقل چند ماه از فشار مدرسه و شهریه لعیا را کم کنه، می‌تونست کمی از قرض‌ها مو صاف کنه. اما فریاد زدن، درست کردن این خونه خرابه، یا مقابله با مهران و مهرداد، دیگه برام انرژی باقی نذاشته بود. من فقط می‌خواستم تو این دعوا نباشم و دیگه صدایی نشنوم. خونه یادگار باباجون بود، اما این میراث، حالا داشت ما رو می‌کشت، فکر دعوای بقیه سر متروک خونه و وضعیت خودم داشت دیوونه ام می کرد.
 
شخصیت‌ها:
مامان
بابا جون خدابیامرز خلیل الله
مامان جون خدابیامرز ثریا
بابای خلیل الله: خان
مهرداد با زن سرطانی
مهران
لیلا
لاله یعنی من
)اگه بازم شخصیت هست نفر بعدی اضافه کنه(
متروک‌خونه یه کلبه قدیمی ساخته شده بدست باباجون کنار درختای گردو وسط باغ چند هکتاری


۷۰ سال پیش باغ بابا جون:
لحن عامیانه، زاویه دید اول شخص به زبان باباجون.

باورم نمی‌شه بالاخره تونستم زمینی که ثریا چشمشو گرفته بود رو بخرم. امشب یواشکی میرم دم خونه‌شون و میارمش اینجا، حاضرم از داداشاش کتک بخرم ولی اونو خوشحال ببینم.
-خلیل، پسر کجایی باز؟
صدای فریاد بابا رو که شنیدم تنم لرزید، باز بابا چی ازم میخواد؟ اون دفعه که منو اینجوری صدا می‌کرد خواست مرغ‌ها رو سر ببرم، یعنی پسر خانَم مسخره‌ی این رعیت‌ها شدم.
 
عقب
بالا پایین