به نام خدا
نقد اولیه رمان جدال حلقهها
۱. عنوان رمان
خب عنوان رمانت سادهست ولی همین سادگیش زیباست. همون اول خواننده میفهمه قراره قصه حول یه آدم به اسم شای بچرخه. با اجزای رمانت کاملاً هماهنگه و من چیزی رو ندیدم که باهاش همخوانی نداشته باشه.
۲. آغاز رمان
میدونستی مهمترین چیز توی کافه نویسندگان، آغازشه؟
فضاسازیت، فوقالعاده. شخصیتپردازی همون اول کار، عالی. از همون پارت مشخصه یه نویسندهی کار بلدی ولی چیزی که یکم کار رو خراب کرده اینه که اطلاعات فنی زیاد یهو میریزه رو سر خواننده. منظورم همون آلیاژهای انتقالدهنده و حلقهها و این چیزاست. خب، من به عنوان یک خواننده هنوز توی دنیات جا نیفتادم، پس اون حجم توضیح باعث میشه از حس داستان بیام بیرون. (و اینجاست که یه آژیر خطر روشن میشه)
میدونی چیه؟ اگه یه کوچولو از اون جزئیات فنی کم کنی یا یهجور بین دیالوگها پخش کنی، شروع خیلی روونتر میشه. چون فضا و توصیفاتت عالیه، فقط نیاز نیست اینقدر زود وارد بخش علمی دنیات بشیم.
۳. میانه رمان
از داستان شای تا مأموریت شبانه، انسجام داستان خیلی خوبه. معرفی گروه، رابطهها، تمرینهای شای و اون حس :من بیمصرفم" توی وجودش، همه حسابشدهست.
اما چیزی که واقعاً میدرخشه، تعلیق و اوج انفجار وسط مأموریته. از لحظهی شروع شلیک تا جایی که شای قدرتش بیدار میشه، ریتم عالیه و تصویرسازی خیلی سینماییه.
فقط یه نکته کوچیک... قبل از اون انفجار، یه پیشزمینه کوچولو دربارهی قدرتهای شای یا حس درونیش به داستان عمق بیشتری میداد.
ما نیاز بود... تمارین شکستخوردهی بیشتری از شای ببینیم. (چرا؟) چون شخصیت اصلی یه رشد واقعی میخواد!
ببین، تو با شای یه خط سیر شخصیتی شروع کردی که بر اساسش قراره از یه دختر بیاعتماد بهنفس و وابسته، تبدیل بشه به کسی که قدرت خودش رو کشف میکنه. حالا وقتی قدرتش خیلی زود بیدار میشه، اونم در شرایطی که هنوز بهلحاظ احساسی به تهِ اجبار نرسیده، مسیر رشدش نصفه میمونه.
یعنی از بیرون اتفاق درسته (الزام و خطر فعالش میکنه)، ولی از درون، هنوز وقتش نیست. ما بهعنوان خواننده باید حس کنیم اون "الزام" توی وجودش شکل گرفته، نه فقط در موقعیت بیرونی.
الان شای از نظر منطق جهان تو خوب کار میکنه، چون گفتی قدرتش ذاتی و وابسته به موقعیت اضطراره، ولی از نظر منطق درونی شخصیت، هنوز جا داشت.
۴. شخصیتپردازی
برای این قسمت باید بهت تبریک بگم. شخصیتهات واقعیان، مخصوصاً دانی و لاریا.
دانی با اون ذهن علمی و مهربونیش، یه جور حس مراقبت پنهون داره که خواننده راحت بهش دل میبنده. لاریا با بداخلاقی طبیعی و خستگی دائمیش، کاملاً قابل لم*س و واقعیه. حتی ژونیرا که لاله، بدون یه خط دیالوگ هم پررنگه. این یعنی شخصیتپردازی درست انجام شده.
شای هم از همون اول یه کاراکتر شکننده و در حال رشده. فقط یه چیز کوچیک: در بعضی جاها، حسش به اتفاقها (مثلاً مرگ جایکن یا دیدن خشونت) میتونست یه ذره بیشتر واکنش احساسی نشون بده تا پیوند عاطفی خواننده باهاش قویتر بشه.
۵. باورپذیری دنیای داستان
جهانسازیت محشره. قشنگ معلومه روش کلی فکر کردی و حسابی براش وقت گذاشتی. از حلقهها گرفته تا طبقهبندی والا و بومی و حتی ساختار دیوارها. یه نظم مشخص داره که باعث میشه دنیات منطقی به نظر برسه.
فقط یه نکته... یه سری جاها پشت سر هم اطلاعات زیادی به خواننده میدی. میتونی بخشی از توضیحات رو بندازی توی گفتوگوها (نه همشونو یکجا) یا غرمستقیم این اطلاعات رو به خوانند بدی. کلاً بهتره به شکل نریشن مستقیم نباشه.
ولی انصافاً دنیایی که ساختی پر از جزئیات قابل لم*س و باورپذیره و حس ظلم و مقاومت توش به خوبی منتقل میشه.
۶. سیر روایی و بافت داستان
جریان روایتت خیلی خوب پیش میره. همه چیز هدفمنده. از پایگاه و روابط بین اعضا شروع میکنی، بعد مأموریت و انفجار و قدرت شای، بعدشم انتقال به خط دوم داستان (شورای شهر اول و مهمانی و آشنایی با آریما).
فقط این وسط یه چیزی هست. اون اوایل رمان، گذر از خط اول (تیم هشت و شای) به خط دوم (راچ و شورای شهر) یکم ناگهانیه. یعنی ذهن خواننده هنوز توی دنیای پایگاهه، بعد یهو پرت میشه وسط فضای رسمی و سیاسی. اگر یه نشونه یا ارتباط کوچیکتر قبلش میذاشتی. مثلاً گفتوگویی بین گرالز و فرمانده دربارهی شورا یا قانونهای والاها اون انتقال نرمتر میشد.
و یه مورد خیلی مهم... افشای دورگه بودن مگلین توی پارت ۲۹، از نظر زمان روایت و منطق احساسی خیلی ناگهانی بود. بذاز قشنگ این قضیه رو بازش کنیم... اول از همه، دلیل کشف راچ یکم شانسی به نظر میرسه.
تا این لحظه، هیچ نشونهی خاصی از اینکه مگلین چیزی برای پنهون کردن داره، داده نشده بود. نه رفتار محتاط، نه سکوت معنیدار، نه حس دوگانگی توی گفتار. بعد یهو، فقط با یه جملهی ساده دربارهی "تلپورت" راز بزرگش لو میره. این باعث میشه کشف، بهجای اینکه حاصل کنجکاوی تدریجی راچ باشه، بیشتر شبیه تصادف به نظر بیاد. (که اگه راچ خودش این موضوع رو کشف میکرد و خواننده هم مثل راچ مشکوک میشد خیلی قشنگتر در میاومد)
اگه یکی دو بار قبلتر، راچ یه رفتار عجیب از مگلین میدید (مثلاً بار اول توی صحنهی تلپورت حس تهوعش رو پنهون کنه، یا یه بار بخواد از مواجهه با حلقهها طفره بره) اونوقت ذهن خواننده آمادهی کشف میشد و لحظهی افشا، ضربهاش طبیعیتر درمیاومد.
دوم، واکنش مگلین خیلی سریع از شوک به اعتراف میرسه. در واقع، بین “گیجی و ترس” و “بیان واقعیت” هیچ فاصلهای نیست. اون فقط یه لحظه رنگش میپره و بعد شروع میکنه به توضیح کامل گذشته. درحالیکه یه آدمی که سالها همچین راز سنگینی رو مخفی کرده، نباید اینقدر سریع اعتماد کنه. حتی اگر به راچ علاقهمند باشه، باید اول با انکار، سؤال یا فرار از پاسخ واکنش نشون بده.
مثلاً میتونستی اول با یه سکوت طولانی یا یه انحراف ظریف شروع کنی مثلاً: فکر نمیکنی زیادی داری سوال میپرسی؟ یا بهنظرم داری اشتباه میکنی. بعد وقتی راچ اصرار میکنه، کم کم در واقعیت باز شه.
سوم، زمان و مکان افشا یعنی وسط مهمونی اشرافی و دقیقاً بعد از چند شوخی ساده، حس صحنه رو از درام جدی به اتفاق فنی تغییر دادی. بهتر بود توی یه فضای بهتر اتفاق بیفته، شده در کالسکه یا بیرون از مراسم.
افشای حلقهی طلایی هم توی چشمان مگلین فوقالعاده تصویر قشنگیه فقط حیفه که توی دل یه گفتوگوی توضیحی دفن شده.
این قسمت رمان حتماً بازنویسی کن. چون اشکالات زیادی داشت.
۷. نسبت دیالوگ به مونولوگ
این بخش یکی از نقاط قوت کارته. دیالوگهات زندهان، لحنها از هم جدا شدن و حس مصنوعی بودن توش نیست. مثلاً گفتوگوهای بین لاریا و دانی پر از خستگی طبیعی و طعنهست، شای هم وقتی حرف میزنه، صدای لرزون و ناپختهاش قشنگ درمیاد.
مونولوگها هم کنترلشدهان، نه زیاد، نه کم. یعنی به جای اینکه بری توی روایتهای طولانی درونی، حس درونی رو با یه جملهی ساده و درست منتقل میکنی. این تعادل باعث میه متنت هم ادبی بمونه هم قابللم*س.
فقط یه نکته کوچیک: بعضی دیالوگها (مثلاً وقتی دانی و لاریا دارن دربارهی حلقهها بحث میکنن) یهکم زیادی توضیحی میشن، انگار داری بهجای خودشون برای خواننده توضیح میدی. میتونی اون توضیحها رو پخشتر یا طبیعیتر توی گفتوگو جا بدی. کلاً از دیالوگهای توضیحی زیاد استفاده میکنی و یه سری دیالوگهات هم خیلی نصیحتگونه میشن در حالی که موقعیت مناسبی اون صحنه برای دیالوگ نصیحت نداره حالا جلوتر بیشتر توضیح میدم.
۸. پیام و تم محوری
تم اصلی، یعنی آزادی در برابر اسارت و قدرت درونی خیلی شفاف و زیبا توی داستان دیده میشه. از رفتار شخصیتها گرفته تا ساختار جهان، همه دارن حول همین ایده میچرخن.
شای از یه بردهی بیقدرت شروع میکنه و قدمبهقدم به قدرت خودش میرسه. خیلی خوشحالم که رمانت تا الان حالت شعارگونهای نداشته.
روی تم فرعی هم خیلی خوب کار کردی: مرگ جایکن، زبون بریدهی ژونیرا، قطع سه انگشت بارس (این بود اسمش؟ الان که دارم نقد رو مینویسم یادم رفته اسمشو) ببین همه چیز یه حس بهای آزادی رو تداعی میکنه و این قشنگه چون شعاری نیست، واقعیتر کرده تم رمانتو.
۹. تعادل و کیفیت توصیفات
توصیفاتت جزئی و دقیقن، و این خیلی ارزشمنده. تو نمینویسی "شخصی از پلههای پوسیده پایین میآمد"، مینویسی "صدای تپتپ پاهایی که از پلههای فلزی بالا میآمدند در صدای غژغژ پوسیدگی پلهها گم شده بود" این یعنی تصویرسازی در خدمت حسه.
اما یه جاهایی حس میکنم توصیف از کنترلت دررفته، مخصوصاً وقتی داری دربارهی ساختار فنی آلیاژها، حلقهها یا انرژی توضیح میدی. اگه این بخشها رو یهکم خلاصهتر و عینیتر کنی (با تمرکز روی تأثیرش بر آدمها، نه خود مکانیزم)، خواننده خیلی بیشتر درگیر میمونه.
در عوض، توصیف صحنهی انفجار، یا لحظهای که شای از زمین جدا میشه، فوقالعادهست. حس بصری داره، حس شنیداری داره و توی ذهن میمونه. یعنی میتونم بگم از نظر فضاسازی جزو قویترین بخشهای کل رمانته.
۱۰. پیرنگ و انسجام وقایع
پیرنگت حسابشدهست. یعنی رویدادها پشت هم میان و هیچچیزی بیدلیل اتفاق نمیافته. از فرار شای تا پیوستن به تیم، از مأموریت تا انفجار، از جلسه شورا تا مهمونی، همهچیز منطقی و به اندازه جلو میره.
من موردی تو این قسمت ندیدم.
۱۱. فضاسازی و حالوهوا
فضاسازی واقعاً یکی از نقاط قوت بزرگ رمانته.
خوب بلدی با چند تا جزئیات ساده حالوهوای کلی فضا رو بسازی. همین هم باعث میشه حس دنیای فانتزیت طبیعی دربیاد.
فضای پایگاه پر از خستگیه، فضای بیرون دیوار پر از ترس و خاکستری بودن و صحنهی شورا پر از تجمل و سردی مصنوعیه. یعنی هر محیط، رنگ و بافت مخصوص خودشو داره.
فقط یه جاهایی فضا بیش از حد توصیفی میشه. مخصوصاً وقتی وسط یه گفتوگو یا درگیری ناگهان چند خط فضا توضیح داده میشه، اونجاها ریتم یکم میخوابه. حالا پیشنهاد من؟ بذار حس فضا از رفتار و گفتار آدمها منتقل بشه، نه فقط از توصیف ظاهری. چون تو اون بخشها که از رفتار فضا میسازی، واقعاً میدرخشی زینب قشنگم..
۱۲. ریتم داستان (سرعت پیشروی وقایع)
ریتم داستانت در مجموع خیلی کنترلشدهست.
شروعش کنده اما حسابشدهست.
میانهاش تند میه (بهویژه از مأموریت تا انفجار) و باز دوباره میره توی یه ریتم ملایمتر. این بالا و پایینها لازمن، چون باعث میشن مخاطب خسته نشه.
تنها ایراد جزئی ریتم، همون بخش شوراست که بعد از اوج اکشن میاد و یه افت محسوس داره. نه از نظر محتوا، از نظر انرژی داستان. اگه اون پارت با یه حس تعلیق یا تهدید همراه میشد (مثلاً راچ احساس خطر از گفتن حرفهاش داشته باشه یا نامهای از بیرون برسه)، اون افت کاملاً برطرف میشد.
در کل، ریتمت از اون نوعیه که مخاطب میتونه با خیال راحت چند ساعت پشتسرهم بخونه بدون این که ذهنش خسته بشه. این خیلی ارزش داره.
۱۳. سبک نگارش (صدا، واژگان، جملهبندی)
نثرت یه حالت ترکیبی بین علمی_احساسی داره، که خیلی خاصه. یعنی هم از واژههای دقیق و علمی استفاده میکنی، هم از لحن احساسی و ادبی. این ترکیب اگه درست کنترل بشه (که بیشتر جاها شده)، نثر رو از بقیهی کارای فانتزی ایرانی جدا میکنه. (که بازم کرده)
جملهبندیت متنوعه. یه جاها طولانی و شاعرانه، یه جاها کوتاه و محکم. لحن سومشخصت هم یکدست و حرفهایه.
فقط بعضیجاها (مخصوصاً توی توصیف فناوری یا حلقهها) جملهها زیادی رسمی و ترجمه مانند میشن، انگار از یه مقاله ترجمه شدن. اگه اون بخشها رو یه ذره طبیعیتر و صمیمیتر بنویسی (طوری که انگار یکی از کاراکترها خودش داره تعریف میکنه)، نثر از این هم روونتر میشه.
اما در مجموع سبک نگارشت پختهست و از همون چند صفحه اول معلومه نویسندهی این رمان یه تازهکار نیست.
۱۴. منطق درونی وقایع و شخصیتها
منطق داستان بهطور کلی درست و قویه. هیچچیزی بدون علت اتفاق نمیافته و هر حادثهای پشتوانهی خودش رو داره.
مثلاً قدرت گرفتن شای، مرگ جایکن، رفتار گرالز، حتی واکنشهای دانی، همه با گذشتهشون و فضای جهان سازگاره.
۱۵. تطابق ژانر با ساختار روایی
رمان فانتزی ـ معمایی ـ عاشقانهست و هر سه ژانر درست و هماهنگ توی ساختار جا افتادن.
ژانر فانتزی ستون اصلیه، چون جهانسازی و جادو محور داستانن.
ژانر معمایی از خلال راز حلقهها و دستبندها خودش رو نشون میده و عاشقانه هم هنوز بهصورت بذر کاشته شده (اون حسهای ظریف بین شای و دانی که هنوز کامل شکوفا نشده و همینطور مگلین و راچ).
این تعادل خیلی خوب حفظ شده. یعنی عشق، جهان فانتزی رو خفه نمیکنه و معما هم زیادی خواننده رو گیج نمیکنه.
فقط پیشنهاد من اینه که توی جلدهای بعدی، یا باید ژانر غالبت رو انتخاب کنی (فانتزی یا معمایی)، یا با یه خط داستانی قویتر بینشون پیوند بزنی، چون هرچی پیش بری، چندژانری بودن میتونه تبدیل به خطر شلوغی بشه.
۱. ایرادات نگارشی و زبانی
نثرت از نظر نگارشی واقعاً تمیزه. معلومه با وسواس نوشتی و غلط تایپی یا دستوری جدی نداری.
فقط نمیدونم چرا یه سری اشکالات تکراری تو کارت دیدم. عجیبه که یه خطا رو بارها به همون شکل تکرار کردی یه سری جاها هم اصلاً اون خطا رو نداشتی.
یکی از اون خطاها دیالوگهاست. بعضی جاها از محاورهای میشن ادبی. وجود این خطای تکراری رو درک نمیکنم. به عنوان مثال:
پارت چهاردهم
- هنوز اونقدر عقلم رو از دست ندادهام

- هنوز اونقدر عقلم رو از دست ندادم

پارت هفدهم
بدون خون و استخوانهای شکسته

بدون خون و استخونهای شکسته
پارت بیستم
قضیه ماموریت رو شنیدهام

قضیه ماموریت رو شنیدم
زمان یک تار و پود در هم تنیده است

زمان یک تار و پود در هم تنیدهست
از این به بعد این جمله رو زیاد خواهی شنید

از این به بعد این جمله رو زیاد میشنوی
پارت بیست و سوم
الان اینو ببین:
- از اگر از این دو وجه و دو قوه، فقط ظاهر و قلب رو داشت، بپذیرش. زنان زیبا و خوشقلب رو به راحتی میشه خرید. بقیه ترکیبات رو جذاب نخواهی یافت ولی یکی هست که از همه خطرناکتر و جذاب تره. مادرت چنین زنی بود، و پدرت در دامش افتاد.
سر همین میگم بعضی جاها انگار از حالت ترجمه برگشتن کلاً زینب... وجود این خطاها رو توی رمانت درک نمیکنم.
پارت بیست و ششم
- هیچ پیشگوییای آنقدر قطعیت نداره. تو نمیتوانی به کسی پیغام بدی که من این صحنهها رو دیدم و دقیقا معنیش اینه و باید امشب به فلانی بگی. یه جاش میلنگه.
(دیگه حرفی ندارم در این مورد)
- ببین، سیاست به دریای بیقراره

- ببین، سیاست یه دریای بیقراره
- اما پشت دخترش هست. راچ هیچ فامیل قدرتمندی نداره، حتی عمویش یکی از مخالف.های سرسخت ایدههاشه

- اما پشت دخترش هست. راچ هیچ فامیل قدرتمندی نداره، حتی عموش یکی از مخالفهای سرسخت ایدههاشه
۲. توصیههای کاربردی منتقد
خب برسیم یه یه مقدار جمعبندی و یه سری توصیهها دیگه.
زینب تو واقعاً خیلی خوب بلدی جهان بسازی، اما یکم عجله داری توی توضیح دادن قوانینش. بذار بعضی چیزا خودش توی دل اتفاقا کشف بشه. کشف، جذابتر از توضیحه.
رابطهها رو احساسیتر بساز. توی ارتباط بین دانی و شای یه حس نیمهخام وجود داره که قشنگه، ولی هنوز جون نگرفته. با چند گفتوگوی شخصیتر و سکوتهای معنیدار، میتونی ازش یه رابطهی موندگار بسازی، بدون اینکه ژانر خیلی زیاد بره سمت عاشقانه.
لطفاً انتقال بین خطوط داستانی رو نرمتر کن. چون خیلی از یه جایی به جای دیگهی داستان منتقل میشی و صحنههاتو مدام میشکنی.
توی جلدهای بعدی هم حتماً حواست به توازن ژانر باشه. الان بین فانتزی، معمایی و اجتماعی تعادل خوبی داری. ولی اگه بخوای داستان گستردهتر بشه، باید تصمیم بگیری ستون اصلی کدومه تا بقیهاش حول اون بچرخه.
۳. سخن پایانی منتقد
من هر کسی که فانتزی مینویسه (فانتزی درستها!) بینهایت تحسینش میکنم. بهنظرم فانتزی سختترین ژانر رماننویسیه و تو به عنوان یک فانتزینویس تا اینجای کار واقعاً خوب عمل کردی. ساختن جهانی که قانون خودش رو داره، خلق شخصیتهایی که توی اون قانون زندگی کنن و در عین حال برای ما باورپذیر بمونن، کاریه که از عهدهی هرکسی برنمیاد. تو تونستی این توازن رو تا حد زیادی نگه داری. هم ذهن خلاق داری، هم کنترل روایی.
در کل کارت حرفهایه، ذهنت دقیق کار میکنه. فقط میخوام برای اثرت، ارزش قائل باشی. بعد از این نقد از همین الان برای بازنویسیش وقت بذاری (الان بازنویسی نکنی تعداد پارتات بیشتر میشه و خودت اذیت میشی) یادت باشه، احترامی که از مخاطب میگیری، انعکاس همون ارزشیه که برای اثرت قائل شدی.
تا آخر رمانت همراهی منو داری...
قلمت ماندگار خانومِ شای
️