نظارت همراه رمان شهر پوچی | ناظر: eli74

Tiam.RTiam.R عضو تأیید شده است.

مدیر ارشد ادبیات+مدیررسمی تالارنظارت
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
ناظر همراه
تدوینگر
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
4,727
پسندها
پسندها
11,325
امتیازها
امتیازها
573
سکه
5,230
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 3 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.
پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید
نویسنده: @خیالباف
ناظر: @eli74
لینک تاپیک تایپ:
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: eli74
سلام به نویسنده‌ی عزیز
@خیالباف

(ایرادهای پست اول)

دوازده روی یک نیمکتِ خاکستری، روبه‌روی( روبروی) پیاده‌رو نشسته بود و در چشم‌های شهروندان دنبالِ ذره‌ای احساس می‌گشت.
توجهش به زنی جلب شد که روی کارتی که به ژاکتش چسبیده بود، شماره‌ی «نود و هشت»(۹۸/ اعدادی که ″ و ″ دارن باید به عدد نوشته بشن عزیزم.) نوشته شده بود. چشم‌های آن زن تهی از ذره‌ای احساس بودند. دوازده بی‌خیال زن شد و چشم‌هایش را در نگاه مردِ مسنی گره زد؛(حذف ؛) اما او نیز تهی بود.
دوازده خودش هم نمی‌دانست چرا به‌دنبالِ (به دنبال) احساس می‌گردد؛ شاید او هم قدمی به آن نزدیک شده بود.
پیرمردی با فاصله‌ای چند سانتی‌متری کنارِ دوازده نشست. دست‌هایش را بر دستهٔ( دسته‌ی) عصای خاکستری‌اش گذاشت و در سکوت به روبه‌رو(روبرو) زل زد.
دوازده سرش را کج کرد و پیرمرد را نگاه کرد. مردِ سالخورده طوری به روبه‌رو(روبرو) خیره شده بود که انگار پشت آن( اضافه کردن ویرگول) دیوارهای بلند و خاکستریِ سرتاسرِ شهر را می‌بیند.
مشکل اینجاست(این‌جاست) که همه همین‌طور هستند: نگاه‌های خالی، قدم‌های بی‌جان و یک زندگی مرده در شهری خاکستری و خالی از احساس.
اما نکتهٔ( نکته‌ی) مثبت این است که «هفت» این‌گونه نیست.
او مردی بلندقد و چهارشانه است؛ با سبیل‌هایی آن‌قدر بزرگ که گاهی دوازده فکر می‌کند ممکن است در آن‌ها غرق شود.
هفت( استفاده از ، ) رستوران‌دارِ شهر است و گویی احساسی را در کنجِ دلش مخفی کرده. چون گه‌گاهی با دوازده دربارهٔ( درباره‌ی) رویاهایی که می‌بیند، رنگ‌هایی که می‌شناسد و بو و مزه‌هایی که به روح جلا می‌بخشند، صحبت می‌کند. هر بار دوازده می‌گوید:
ـ بی‌خیال هفت… ( سه نقطه حذف شود، همیشه وقتی جمله ادامه داشته باشه، به جاش میشه از سه نقطه استفاده کرد) من چیزی از حرفات (حرف‌هات نمی‌فهمم.
هفت لحظه‌ای سکوت می‌کند و بعد داستانی رویاییِ دیگر را از سر می‌گیرد.( جمله ایراد داره عزیزم. فکر کنم نوشته میشد: بعد، داستان رویایی دیگر را از سر می‌گیرد./ بهتر نیست؟)
شاید رفتارهای عجیبِ دوازده هم به‌خاطرِ صحبت با هفت باشد.
پیرمرد سنگینیِ نگاه‌های دخترک را حس کرد. سرش را برگرداند، نیم‌نگاهی به دختر جوان انداخت و دوباره به ناکجاآباد خیره شد.
- شماره‌ت( شمارت) چنده پیرمرد؟
پیرمرد سرد و بی‌احساس گفت:
- چهل و سه. (۴۳، اعداد با و به حروف نوشته نمیشن)
اما ناگهان با لحنی که برای دوازده ناشناس بود ادامه داد:
- ولی دخترم منو ( من رو ) «پدر» صدا می‌کرد…( حذف سه نقطه) زنم هم می‌گفت «هِنری».
دوازده قطره‌ای( قطره‌‌ی) آبی را دید که از گوشهٔ( گوشه‌ی) چشمِ چهل‌و‌سه (۴۳) سر خورد و تا پایین چانه‌اش ادامه پیدا کرد. کم‌کم رنگ‌هایی که دوازده هیچ‌کدام را نمی‌شناخت، از قلب پیرمرد جوانه زدند و همهٔ( همه‌ی) وجود او را دربر گرفتند؛ انگار از زندانِ خاکستری بودن نجات یافته بود.
دخترک اطمینان داشت که نگاه خودش پوچ و خالی است؛( حذف نقطه‌ویرگول) اما چیزی در دلش در حال شکوفایی بود؛ چیزی که همیشه هنگام دیدن رنگ‌ها و احساس‌ها در او پدیدار می‌شد.
او منتظر ادامهٔ( ادامه‌ی) این نمایش ماند. سر چرخاند و نگاهی به نزدیک‌ترین حسگر که درست روبه‌رویشان(روبرویشان) بود انداخت.
حسگر به خود رنگ گرفت و روشن شد. هفت می‌گوید زمانی که حسگر روشن می‌شود، رنگ قرمز به خود می‌گیرد.
دوباره به پیرمرد نگاه کرد. نقطه‌ای قرمز رنگ روی پیشانیِ پیرمرد جا خشک کرده بود. دوازده این را هم از صدقه‌سریِ هفت می‌دانست که آن نقطه، نور است؛ نوری قرمزرنگ. (جای درست فعل آخر جمله است: نوری قرمز رنگ است)
ثانیه‌ای بعد خون از پیشانیِ پیرمرد پایین چکید. چشمان مرد بسته شد و با صورت روی زمین افتاد. نگاه دخترک فقط و فقط به رنگ‌های لباس و خون او بود. رنگ‌ها به چشم‌های دوازده انرژی می‌بخشیدند و حسی عجیب در تنش می‌نشاندند.
اما حیف که دقیقه‌ای بعد، زمین همچون مرداب تنِ بی‌روحِ پیرمرد را در خود غرق کرد. خون‌های رودمانند او تبخیر شدند، بالا رفتند و به آن( پیشنهاد حذف آن) مِهِ خاکستریِ آسمان پیوستند.
ثانیه‌ای پس از محو شدن پیرمرد، حسگر نیز خاکستری شد و خاموش گشت.
دوازده نگاهش را از جای خالیِ پیرمرد برگرداند، از جا برخاست و به سمت رستورانِ هفت راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:
(ایرادهای پست دوم)

روبه‌روی (روبروی) رستوران ایستاد و بدون مکث درِ چوبی را هل داد و وارد شد. برعکس همیشه اصلاً شلوغ نبود. روزهای قبل پوچ‌نشین‌ها( پوچ نشین‌ها)‌ درست سرِ ساعت دوازده و سی (۱۲:۳۰) دقیقه به رستوران هجوم می‌آوردند تا هرچه سریع‌تر نهارشان را بگیرند و صدای قاروقور شکمشان(شکم‌شان) را ساکت کنند. اما امروز دوازده به‌غیر از یک‌ دختر(یک‌دختر) و دومرد و یک زن (یک‌زن) سالخورده، فرد دیگری را نمی‌دید. با قدم‌هایی بی‌جان دنبالِ یک میز خالی به راه افتاد. رستوران دقیقاً صدمیز کوچک و تک‌نفره داشت که در ده ردیف ده‌تایی چیده شده بودند. البته این را که یک نفر هم به‌زور(به زور) پشت آن میزها جا می‌گرفت، در نظر نمی‌گیریم. به شماره‌هایی که بالای هر میز قرار داشت نگاه کرد و میز شمارهٔ(شماره‌ی) دوازده را پیدا کرد. همیشه پشتِ همان میز می‌نشست؛ اما این بار دختری هم‌سن‌وسال(هم سن‌وسال) خودش پشت آن میز نشسته بود. بنابراین پشتِ میز شمارهٔ( شماره‌ی) سیزده نشست. نگاهش را در رستوران چرخاند و روی ساعت دیواری ثابت ماند که دوازده و چهل‌وپنج (۱۲:۴۵) دقیقه را نشان می‌داد. ربع ساعتی از زمان نهار گذشته بود. دوازده سرش را بالا و پایین کرد و اندیشید که بی‌دلیل نیست رستوران شلوغ نشده. سپس به پنجره‌های چوبی نگاه انداخت که همگی بسته بودند و همین موضوع فضای رستوران را تاریک و دلگیر کرده بود. چیزی نگذشت که هفت در بزرگِ آشپزخانه را باز کرد و به سمتِ میزی که دوازده پشتش نشسته بود آمد. روبه‌روی(روبروی) میز ایستاد و ظرف غذا را روی آن گذاشت.
- امروز دیر اومدی دوازده. الان دوازده و چهل‌و‌هفت(۱۲:۴۷) دقیقه‌ست.
-‌ امروز یه (یک) پیرمرد رو دیدم که احساسی شد و مرد...(حذف سه نقطه) اصلاً حواسم به ساعت نبود.
-‌ چه احساسی بود؟
-‌ هرچی بود، شادی و ترس نبود.
-‌ چهره‌شو(چهره‌اش رو) برام توصیف کن.
-‌ بیخیال هفت...(حذف سه نقطه) برو پیش همکارات، منتظرتن.
هفت سکوت کرد و تکان نخورد. دوازده که دید خیال رفتن ندارد، گفت:
-‌ تنها چیز جدیدی که تو صورتش دیدم قطره‌های آبی بود که از چشماش(چشم‌هاش)جاری می‌شدن.
هفت جایی برای نشستن نداشت. دست‌هایش را لبهٔ(لبه‌ی) میز گذاشت و کمی از وزنش کم کرد و گفت:
-‌ اسمش غمه. چند وقت پیش یه (یک) رویا درباره‌ش دیدم و باید بگم اصلاً از غم خوشم نمیاد. تو اون رویا بازم( باز هم) همون پسرک قدکوتاه بود که تو یه (یک جایی) جایی به اسم «جنگل» بود... ( ویرگول استفاده شود) تو می‌دونی جنگل چیه؟
-‌ معلومه که نه.
-‌ اونجا ( اون‌جا) پر از درخته...( حذف سه نقطه) و خاک‌هایی که...
-‌ درخت دیگه چیه؟
-‌ درخت از چوبه...(حذف شود) یا شاید هم چوب از درخته، نمی‌دونم! ولی شبیه یه (یک) میلهٔ( میله‌ی) بزرگ قهوه‌ایه که چندتا میلهٔ(میله‌ی) کوچیک‌تر بهش وصل می‌شن( میشن) و سر هر کدومش هم باز چندتا (چند تا) میلهٔ ( میله‌ی) دیگه‌ست. بین هرکدومشون ( هرکدوم‌شون) هم یه (یک) چیزای سبز رنگه که اسمش برگه.
از نگاه دوازده معلوم بود که هیچ‌چیز از حرف‌های هفت نمی‌فهمد. هفت تکانی به بدنش داد و ادامه داد:
-‌ تو رویای من اون پسرک با یه مرد بلند و چهارشونه داشتن با یه وسیلهٔ(وسیله‌ی) کروی سبک به اسم «توپ» بازی می‌کردن. که یهو اون مرد بلندقد دستشو ( دستش رو) گذاشت رو سینه‌ش و نشست زمین. پسرک داد زد «پدر!» و دوید سمتش و قطره‌های آب، که اسمشون اشکه، از چشماش ( چشم‌هاش) می‌ریخت. نمی‌دونم غم رو چطوری باید توضیح بدم... ( حذف سه نقطه) یه چیزی...
مکثی کرد، نگاهش را پایین انداخت، فکر کرد و دوباره در چشم‌های دوازده خیره شد:
-‌ یه (یک ) چیزی شبیه غرق شدنِ آدمای مُرده تو زمین.
حرفش که تمام شد، صاف ایستاد. دستی به پیش‌بند خاکستری‌اش کشید و به سمت آشپزخانه رفت.
-‌ هفت!
ایستاد و برگشت.
-‌ امشب می‌بینمت؟
هفت نگاهی به اطراف انداخت و پس از تکان دادن سرش گفت:
-‌ می‌بینمت.
برگشت و وارد آشپزخانه شد.
دوازده هیچ‌کس را مثل هفت ندیده بود؛ آن‌قدر گرم، صمیمی و نزدیک. شهروندان با هیچ‌کس حرف نمی‌زنند، حتی به هم سلام هم نمی‌کنند. اما هفت...(حذف سه نقطه)انگار از شهری دیگر آمده است. به غذایش نگاه کرد. غذا چیزی‌ست که آدم صدای قاروقور شکمش را با آن بند می‌آورد. وقتی از هفت پرسیده بود غذا از چه ساخته می‌شود، هفت گفته بود این یک راز مخصوص آشپزهاست ( آشپزها است) و اگر آن را فاش کند، قطعاً خواهد مرد.
اما یک‌بار آرام، طوری که حسگرها نشنوند، به دوازده گفته بود غذا از چیزی به اسم «سیب‌زمینی» درست می‌شود؛ گیاهی که پشت رستوران رشد می‌کند و وقتی دوازده پرسیده بود می‌تواند آن گیاه را ببیند، هفت گفته بود در کتاب آشپزها نوشته شده که نشان دادن گیاه سیب‌زمینی به دیگران برابر با مرگ است و این چیزی نیست که از دید حسگرها پنهان بماند. دوازده غذایش را تمام کرد، از رستوران بیرون زد و به سمت خانه‌اش راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:
(ایرادهای پست سوم)

خانه‌ها بسیار کوچک هستند. البته از نظر دوازده خیلی هم معمولی‌اند؛ اما هفت می‌گوید: «خانه‌ها از این اتاق‌هایی که یک‌نفر هم به زور در آن‌ها جا می‌گیرد و به‌جز یک‌‌ میز کوچک، یک تخت یک‌نفره، یک سرویس‌بهداشتی( سرویس بهداشتی) و یک روشویی چیز دیگری ندارد، بزرگ‌تر هستند.»
دوازده وقتی به مرکز شهر رسید، وارد خیابان شماره دو شد. شهر کلاً ده خیابان دارد که در هر خیابان پنجاه خانه به طور منظم قرار گرفته است. اما لازم به ذکر است که بگویم جمعیت شهر هیچ‌وقت بالاتر از دویست نفر نشده است و برای هر شخص سوال مانده است که این همه خانه به چه دردی می‌خورند وقتی خیلی از آن‌ها خالی مانده است. اما چون این موضوع به هیچ‌کس ربطی ندارد، دنبال جواب این سوال نمی‌گردند.
او یکی یکی (
یکی‌یکی)عددهای بالای هر خانه را خواند تا به شماره‌ی "دوازده" رسید.
جلوی حسگر خانه‌اش ایستاد. «هفت می‌گوید این حسگرها شبیه آیفون‌ِخانه (
آیفون خانه) می‌مانند؛ اما بدون آن دکمه‌ای که کارش تولید صدا است.»
دوازده پرسیده بود:«آن دکمه‌ها به چه دردی می‌خورند؟»
و هفت در پاسخ گفته بود:«باعث می‌شوند کسانی که داخلِ آن خانه‌های بزرگ هستند، با فشردنِ یک دکمه‌‌ی دیگری که در خانه قرار دارد، در را باز کنند.»
حسگر بعد از اسکن کردنِ چهره‌ی دوازده خاموش و درِ خانه باز شد. او در را کمی هل داد و واردِ آن اتاقک کوچک شد و در را پشت سرش بست. هفت گفته بود که جنس این درها چوبی هستند. دوازده آن‌موقع نمی‌دانست که چوب چیست. اما اکنون با توضیحاتی که آن مرد سبیلو درباره‌ی درخت‌ها داده بود، دوازده فهمیده است که چوب از درخت درست می‌شود یا شاید هم درخت از چوب.
روی تخت خاکستری‌اش نشست و باز هم به این اندیشید که اگر روزی شبیه هفت رویا ببیند، ممکن است احساسی شود؟ او اصلا (
اصلاً) دلش نمی‌خواست که احساسی شود. هیچ شهروندی احساسات را دوست ندارد.
نگاهی به میزِ کوچکِ کنارِ تخت انداخت. چشمش به کتاب پوچی افتاد. داخل هر خانه‌ای یک نسخه از این کتاب موجود است. هر شهروندی باید این کتاب را بخواند و بخواند و باز هم بخواند تا تمامِ جملات و کلمه‌هایش را از بر شود.
او با اینکه (
این‌که)خط به خطِ کتاب را حفظ بود، انگار چیزی وادارش می‌کرد که باز هم آن را بخواند.
دست دراز کرد و کتابِ قطور را برداشت و به جلدش که عنوانِ پوچی روی آن هک شده بود نگریست و بعد کتاب را باز کرد.
(صفحه‌ی اول، نوشته‌ای از "ملکه‌ی پوچی")
هفت می‌گوید: «تمامِ بی‌احساسی‌های ما به‌خاطرِ ملکه‌ است و آن یک ظالم به تمام معنا است.»
اما دوازده باور دارد: «آن به‌قدری (
به قدری) مهربان است که از فرزندانش که ما باشیم به خوبی مراقبت کند.»
هفت هم در جواب دوازده گفته بود: «اگر ملکه‌ی پوچی مهربان است، این همه آدم را به‌دلیل احساسی شدن نمی‌کشد.»
و دوازده که عاشق ملکه‌ی پوچی بود بحث را کوتاه کرده و دیگر هیچ‌چیز نگفته بود.
در کتاب پوچی نوشته شده است: «پوچ بودن اصلِ قانونِ شهر پوچی‌ است و احساسی شدن جرمی‌ است که تنها با مرگ پاک می‌شود. احساسات نابود کننده‌ی هر انسانی هستند و با وجود آن‌ها زندگی کردن به شدت سخت می‌شود.»
اما هفت کتاب پوچی را قبول ندارد. او می‌گوید: « بعضی از احساس‌ها تلخ و بعضی شیرینند. همه‌ی احساسات نابود کننده نیستند و برخی از آن‌ها می‌توانند حتی زخمی را ترمیم کنند. احساسات روح و زندگی کردن را به انسان می‌بخشند و زندگی را قابل تحمل می‌کنند.»
مدت زیادی گذشته بود و تاکنون دوازده تنها نیمی از کتاب را خوانده بود.
با صدای زنگِ ساعت(
اضافه کردن ویرگول) کتاب پوچی را بست و به ساعت دیواریِ خاکستری رنگش نگاهی انداخت. ساعت دقیقا ( دقیقاً ) بیست و یکِ (۲۱:۰۰) شب را نشان می‌داد و انگار که وقت خواب بود. چراقِ (چراغ) اتاق یک‌دفعه خاموش شد. انگار که نه! واقعا (واقعاً)وقت خواب بود.
دوازده کتاب را روی میز گذاشت و روی تخت دراز کشید و سعی کرد خودش را به خواب بزند. نورِ سبز رنگ حسگر را از پشت پلک‌هایش حس می‌کرد. وقتی که حسگر اتاق را کاملا(
کاملاً ) اسکن کرد خاموش شد و دوازده توانست چشم‌‌هایش را باز کند.
نگاهی به حسگر خاموش انداخت و نفس راحتی کشید. این‌بار هم به خوبی قِسِر در رفته بود. بلند شد و روی تخت نشست، تمام حواسش به آن بود.
چند لحظه‌ای ساکت و بی‌حرکت بهش نگاه کرد و زمانی که از خاموش بودنش اطمینان پیدا کرد، آرام از جایش برخاست و از خانه خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
(ایرادهای پست چهارم)

نگاهی به ساعتِ بزرگ شهر انداخت. دقیقا( دقیقاً ) بیست و یک و چهار دقیقه (۲۱:۰۴) دقیقه را نشان می‌داد. سپس به تابلوی دیجیتالی زیر ساعت که جمعیت شهر روی آن نوشته شده بود نگریست.
(صد و نه (
۱۰۹) پوچ‌نشین)
اما به سرعت عدد «نه» پاک شد و عدد «هشت» جای آن را گرفت.
اکنون جمعیت شهر صد و هشت(
۱۰۸) پوچ‌نشین است.
سری تکان داد و نگاهش را از ساعت گرفت و راهش را به سمتِ دیوارِ شمال شهر کج کرد.
وقتی به آنجا (
آن‌جا) رسید، هفت هنوز نیامده بود. به همین دلیل روی یک نیمکت که آن طرفِ پیاده‌رو ( پیاده رو) ، درست روبه‌روی(روبروی) دیوار بود نشست تا هفت از راه برسد.
نگاهش میخ دیوار بود، اما چشم‌هایش آن را نمی‌دید و در حال پردازش افکاری جدید بود. با خود می‌اندیشید که اگر او هم روزی احساسی شود، می‌خندد یا شبیه آن پیرمردی که امروز دیده بود گریه می‌کند؟ هفت گفته بود:
«خنده مسکنی است که درد را می‌پوشاند ولی از بین نمی‌برد.»
اما غم چطور (
چه‌طور) ؟ با اشک درد را می‌شوید یا خودش دلیل اصلی تمام دردهاست؟ اصلا ( اصلاً) درد چیست؟
دستی به ران پایش کشید و زیر ل*ب گفت:
-‌ یادم باشه بعدا (
بعداً) از هفت بپرسم.
به ساعت شهر نگاه کرد، سی دقیقه گذشته بود اما خبری از هفت نبود که نبود.
با خود تکرار کرد:
-‌ هیچ‌وقت دیر نمی‌کردی هفت.
لحظه‌ای چشم‌هایش را روی هم گذاشت و یک‌دفعه (
یک دفعه) تصویری پشتِ پلک‌هایش نقش بست.
دختربچه‌ای را می‌دید که در یکی از همان خانه‌هایی که هفت قبلا (
قبلاً) توصیفش کرده بود نشسته و عروسک خرسی‌اش را در آغو*ش گرفته و با او صحبت می‌کرد.
سریع چشم‌هایش را باز کرد. با اینکه (
این‌که) چهره‌ای خنثی داشت اما در دلش آشوبی به پا بود. از کجا فهمید چیزی که در دستانِ آن دختربچه قرار دارد عروسک خرسی است؟ اصلا( اصلاً) آن تصویرها چه‌ چیزی بودند؟ یک رویا؟
نفس‌هایش سنگین شد انگار که چیزی راهِ گلویش را بسته بود.
با به وجود آمدنِ «دروازه‌ی ورودی» روی دیوار خاکستری، به خود آمد. ورودی کاملا (
کاملاً) سیاه است و مانند راهرویی می‌ماند که انگار پایانی ندارد یا اینکه (این‌که) پایانش را با سیاهی پوشانده‌اند.
از جایش برخاست و پشتِ نیمکت پناه گرفت. مطمئن بود که هیچ‌کس او را نمی‌بیند...(
حذف سه نقطه) چون بار اول نبود که ورودِ شهروندانِ جدید را می‌نگریست. بهتر است بگوییم هر شب آنها(آن‌ها) را تماشا می‌کند.
 
(ایرادهای پست پنجم)

پسری جوان از بین تاریکی‌ها جلو آمد. دوازده تنها چیزی که می‌دید(اضافه کردن ویرگول) رنگ‌های شگفت‌انگیز لباس‌هایی که هیچ‌کدام آنها(آن‌ها) را نمی‌شناخت و لبخند زیبای( زیبایی) روی لبش بود.
پسر پایش را از بین تاریکی‌ها بلند کرد و اولین قدم را روی زمین خاکستری گذاشت.
رنگ‌ها از نوک انگشتان دستانش، کفش‌های زیبایش و موهای موج‌دارش شروع به خاموش شدن کردند و سپس آن خاکستر لعنتی، قلبش را هم پوشاند.
دوازده نگاهش را از لباس‌های خاکستری پسر گرفت و به صورتش که دیگر نمی‌خندید خیره شد و سپس با عجله چشمانش(چشم‌هایش) را به سمت چپ پیراهن او کش داد تا بتواند عدد روی کارتش را بخواند... ( حذف سه نقطه، جایگزین ویرگول) چهل و سه.
دوازده به یاد آورد که چهل ‌و سه (43) نام همان پیرمردی بود که امروز مرگش را دیده بود.
پسر قدم برداشت و به سمت خانه‌ها به راه افتاد.
دوازده اندکی به حافظه‌‌ی سوراخش بد و بیراه گفت؛ ( گذاشتن ویرگول) چرا که هرچه فکر می‌کرد لحظه‌ی ورود خودش را به یاد نمی‌آورد. انگار از اول اینجا( این‌جا) بوده است؛ اما کاملا( کاملاً ) قابل لم*س است که واقعیت جور دیگری تعریف شده است.
بعد از اینکه(این‌که) پسر دور شد، زنی مسن از بین تاریکی‌ها جلو آمد. ابروهایش در هم پیچیده و بینی‌اش جمع شده بود. دست‌هایش را مشت کرده و پوستش کمی به قرمز می‌زد. دوازده رنگ لباس‌هایش را بسیار دوست می‌داشت.
زن درست شبیه آن پسر، وقتی پایش را روی زمین شهر گذاشت، دیگر نه پوستش به قرمزی می‌زد و نه پیراهن حریر زیبایش رنگ دلنشینی داشت. او نیز به سمت خانه‌ها به راه افتاد. وقتی که آن زن هم دور شد، تاریکی بی‌پایان کوچک و کوچک‌تر شد و ثانیه‌ای بعد دیگر وجود نداشت.
وقتی مطمئن شد که دیگر شهروند جدیدی به شهر نمی‌آید، از مخفیگاهش بیرون آمد و نگاهی به پشت سرش انداخت. هفت هنوز هم نیامده بود.
دستی به لباس‌هایش کشید و آن‌ها را صاف کرد و تصمیم گرفت به خانه‌اش برگردد؛ پس به دیوار پشت کرد و قدمی برداشت اما با صدایی که از سمت دیوار شنید، از حرکت ایستاد و به سمت منبع صدا برگشت.
همان لحظه چشم‌هایش در نگاه شخصی قفل شد. با دیدن آن فرد تصویر دیگری از جلوی چشم‌هایش گذر کرد.
همان دختربچه‌ی قبلی در همان خانه‌‌ای که قبل‌تر دیده بود، در حالِ صحبت کردن با عروسکش بود که شخصی دخترک را بلند «لایلا» خطاب کرد. دختر از ترس هنی(هینی) کشید و به پشت سرش نگاه کرد.
دوازده سرش را تکان داد تا از رویا خارج شود. آن فردی که می‌دید پسری بود با چشم‌‌های سیاه و‌ مو‌های ژولیده و به قدری آشفته بود که انگار از دست مرگ فرار کرده است.
سوال‌های زیادی ذهن دوازده را به بازی گرفته بودند.
چرا با اینکه (این‌که) در شهر پوچی است لباس‌هایش رنگ دارد؟
چرا با اینکه(این‌که) لباس‌هایش رنگ دارد و چهره‌اش ترسیده است( اضافه کردن ویرگول) حسگرها کاری با او ندارند؟
و هزاران چرای دیگر که در حال نابود کردن مغز دخترک بودند و هیچ جوابی هم برای رهایی از آنها( آن‌ها) نمیافت. (نمی‌یافت)
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 4)
عقب
بالا پایین