پارت_۱
زنگ آخر بود، عصبی بودم و منتظر بودم که زنگ بخوره، تا به سمت خونه راه بیوفتم. زیرلب شروع کردم به شمردن 1 ... 2 ... 3 ... 4 .... 5 با شنیدن صدای زنگ لبخند عمیقی روی لبهام نشست. کار همیشهم بود؛ وقتی میدیدم نزدیکه زنگه و حوصلهم سر میره تا 10 میشمردم تا زنگ بخوره و نیمکت آخر که میشینم، کسی هواسش به من نیست و از این بابت هم خیالم راحته که دبیرا گیر نمیدن.
وسایل هام رو آروم آروم جمع کردم و به سمت در کلاس رفتم و خارج شدم. توجهی به بقیه نکردم که چجور خارج میشن؛ هرچند که همه جوری به سمت بیرون پرواز میکنن که انگار تا الان تو قفس نگهشون داشتهاند! کم از قفس نیست؛ ولی خب...
از مدرسه تا خونهمون 3 خیابون فاصله بود و من ترجیح میدم پیاده برم تا با سرویس! هرچند که پدر و داداش با تعصبم از این کار من اصلا خوششون نمیاد؛ ولی خب دیگه باید بپذیرن که نمیتونن منو تو قفس نگه دارن
و باید یه استقلالی بهم بدند.
امروز پنجشنبه بود و ما کلاس تقویتی داشتیم؛ دلم میخواست برم قبرستون، سر خاک خواهرم آناهیتا بنشینم و کمی درد و دل کنم، هرچند که من و اون رابطه صمیمی نداشتیم؛ ولی خب دله دیگه!
دلم میخواد ببینم که بدونه به یادش هستم.
هرچند تنها کسی که به یادشه منم! وگرنه مامان و بابا اون طرف ها اصلا نمیرند.
با صدای بوق ماشین های مزاحم تازه حواسم رو به اطرافم دادم و با دیدن خیابون های که نمیشناختم با وحشت به اطرافم نگاه میکردم که لااقل یهجایی رو بشناسم.