L

Lidiya

مهمان
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان


داستان تاریخی حاکم و دهقان !



روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید.

حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.



روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.

به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.

حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.



حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت: میتوانی بر سر کارت برگردی، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت.

همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند.



حاکم از کشاورز پرسید: مرا می شناسی؟

کشاورز بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.

حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.

حاکم گفت: به خاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در #رحمت_خدا باز بود من رو به آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نکرده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟

یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.

حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.

فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.



فقط (ایمان و باور) من و توست که فرق دارد....



"از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه" خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌!


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
جیرجیرک به خرس گفت:
"عاشقت شده ام."
خرس، پهلویش را خاراند و پاسخ داد: " بهار که از خواب بیدار شدم، درباره اش حرف می زنیم."
خرس، به خواب زمستانی رفت و نفهمید که عمرِ جیرجیرک، فقط سه روز است...

حامد اسماعیلیون

آویشن قشنگ نیست
 
آخرین ویرایش:
شهریور عاشق انار بود ،
اما هیچ وقت حرف دلش را به انار نزد...
آخر انار شاهزاده ی باغ بود
تاج انار کجا و شهریور کجا !

انار اما فهمیده بود
میخواست بگوید او هم عاشق شهریور است ،
اما هر بار تا می رسید فرصت شهریور تمام میشد...
نه شهریور به انار می رسید
و نه انار می توانست شهریور را ببیند ؛
دانه های دلش خون شد و ترک برداشت
سالهاست انار سرخ است ،
سرخ از داغی و تندی عشق...
و
قرن هاست شهریور بوی پائیز می دهد !

Ngr.M
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از رنجهای من برای فراموش کردنت چیزی نمی دانی.
هیچ کس نمی داند،
هیچ کس جز خودم و همان خدایی که دیگر دوستم ندارد.
مثل یک پلنگ وحشی با خودم دست و پنجه نرم می کنم.
خودم با خودم حرف می زنم
و می گذارم یک دیوانه که خودش را به زور در سرم جا داده، نصیحتم کند.
شبها، این شبهای تاریک طولانی بی‌ پدر، حرفهای تو، آخرین حرفهای تو، شکل یک سگ هار می شوند؛
سگی‌ که وحشی تر از قبل وجود نازک مرا می درد و می درد و می درد
و من باز هر شب بیشتر دوستت دارم
و صبح که خسته و خون آلود و دلتنگ و کلافه بیدار می شوم،
هنوز آرزو می کنم فراموشت کنم.
چنگ می زنم به ته مانده اراده ای که دارم.
به آخرین قطره‌های غرورم التماس می کنم، التماس، التماس، التماس.
کسی‌ ، چیزی ، نیرویی باید مرا از مراجعه از تکرار یک اشتباه بازدارد.
کسی‌ باید منعم کند از این عشق،
از این حس مسموم
از این حقارت پی‌ در پی‌ که تو دچارم می کنی‌.
کسی‌ باید مرا از این وابستگی،
از این دلبستگی بیهوده شرم آور نجات دهد.
آه، بیزارم از خودم،
بیزااار،
بیزاااار...

نیکی فیروزکوهی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امروز بعد از مدتها عکست را دیدم. زیباتر شده ای. چشمانت، موهایت، گونه هایت، لبانت همه می خندیدند. انگار کسی در پشت دوربین چیزی گفته باشد که هر گوشه ی لبانت بی اختیار به یک سو دویده.
حسرت نمیخورم نه، چون تو بارها برایم اینگونه خندیده ای. مثل آن صبح سفید برفی که سر کوچه انتظار بالا کشیدن زیپ بوتت را می کشیدم. دستانت یخ کرده بود و گونه هایت می لرزید. گفتم ببین وقتی شال و دستکش گرمت نمی کند، تنها گرمای عشق است که به کار می آید. پرسیدی چگونه و من انگشتانت را بو*سیدم. نگاه کردی و من دستانت را بو*سیدم. خندیدی و من گونه هایت را بو*سیدم. خیره و خندان گفتی گرم شدم. گرم شدی و سرمای آن زمستان ماند برای امروزِ من، که به دوربین نگاه میکنی، که به عکست نگاه میکنم، که لبخند میزنی، که می میرم.
بگذریم. بعد از این همه وقت، چه زیباتر شده ای.

صادق اسماعیلی الوند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ﺯنی ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺮﺍﻟﻴﺎ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ،ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺐ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻭ ﺿﻤﻨﺎ
ﻭﺍﺩﺍﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﺍﺩﺏ ﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺑﺘﮑﺎﺭﯼ ﺑﺨﺮﺝ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ
ﻧﺤﻮﻩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﯼ ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺍﺛﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ:

ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ = ﭘﻨﺞ ﺩﻻﺭ
ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻟﻄﻔﺎ = ٤ ﺩﻻﺭﻭ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﻨﺖ
ﺻﺒﺢ ﺑﺨﻴﺮ ، ﻳﻚ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻟﻄﻔﺎ = 4 ﺩﻻﺭ
ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ، ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ، ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻟﻄﻔﻦ = 3/5 ﺩﻻﺭ
ﺑﺪﯾﻬﯽ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻪ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻣﻮﺩﺏﺗﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﭘﻮﻝ ﮐﻤﺘﺮﯼ بدهند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یکی از بزرگان میگفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند.
یک روز مرا دید و گفت:
سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟
گفتم: بله!
گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟
گفت:
قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند...

از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد.
سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ﺍﻻﻏﯽ، ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ
ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ...
ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ،
ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ...
ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:
«ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!»

ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ،
اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ...
ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺍﻭ،
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دیشب جایی خواندم که بانویی ، مرد نداشته اش را به نام دختر ِ خیالی شان صدا زدیادمه که قرار بود اسم دخترمونو بزاریم " باران " ...حالا من هم تو را با نام دخترمان صدا می زنم:
بابایِ باران !
باور کن بانویت خوب نیست.چه کسی برای با هم بودنمان لالایی خواند و عشق ِ " ما " به خواب رفت ؟چی کسی برای دعای ِ جدایی ما ، " آمین " گفت که حالا این حال و روزمان است؟
میان مردم راه می روم و همه را شبیه تو میبینم اما می ترسم سرم را پایین می اندازم , می ترسم تو را با بانوی ِ جدیدت ببینم .
بابای ِ باران !
رعد و برق می زند و باد زوزه می کشد اما نیستی تا اس ام اس بزنی که :" خانومم...! نترسی ها ... من کنارتم ... راحت بخواب"و من خودمو لوس کنم که مثلا خیلی ترسیدم و مجبورت کنم تا باهام حرف بزنی تا خوابم بگیره
بابای ِ باران!
دلم یک اتفاق می خواهد یک اتفاق خوب مثل یک تماس یا اس ام اس ناگهانی از تو
بابای ِ باران !
دیدی خواستن ، توانستن نبود ...ما هم که خواستیم ، پس چرا این طوری شد؟
بابای ِ باران !
می دانم روزی در شلوغی همان مسیرهای پر خاطره با شاخه گلی در دست غافلگیرم می کنی
می آیی به دیدارم و من فقط از این می ترسم که آن روزِ چطور جلوی چشم آدمای غریبه بوسه بارانت نکنم
بابای ِ باران !
دوستت دارم همین!!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دانشجوى پسرى كه
درس منطق رو افتاده بود
از استاد پرسيد::::
واقعا خودتون درس منطق رو بلديد؟
استاد گفت::::
بله
دانشجو گفت::::
پس من سؤالى مي پرسم
اگه تونستيد جواب بديد
كه هيچى
اما اگه نتونستيد
بايد نمره قبولى بهم بدين...
استاد
با اعتماد به نفس كامل
قبول كرد...
دانشجو ميگه:::
اون چيه كه منطقى هست
ولى قانونى نيست؟؟
قانونى هست
ولى منطقى نيست؟؟
و اينكه
نه قانونيه
نه منطقى؟؟؟
استاد فكر مي كنه
مي بينه نمي تونه جواب بده
نمره قبولى رو به پسر ميده...
بعد از چند هفته
استاد به پسره زنگ ميزنه
ميگه خوب جوابش چى ميشد؟؟
پسر ميگه:شما 60سالتونه
با يه زن 25ساله ازدواج كردين
قانونى هست ولى منطقى نيست...
زنتون
با يه پسر 25 ساله رابطه داره
قانونى نيست ولى منطقيه....
و اينكه شما
به معشوقه همسرتون
نمره قبولى داديد
كه نه منطقيه نه قانونى....!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

بسمه تعالی

لطفا حین ارسال پست در این تاپیک موارد زیر را رعایت فرمائید؛

1. اسپم [هرزنامه] نفرستید.
2. چنانچه داستان های مینیمال را کپی می کنید، حتما عنوان نویسنده را قید نمایید.


تشکر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شجاعت یعنی چه؟

در یکی از دبیرستان‌های تهران، هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان، به عنوان موضوع انشاء، این مطلب داده شد که «شجاعت یعنی چه؟»
محصلی در قبال این موضوع، فقط نوشته بود:
شجاعت یعنی این!
و برگه خود را، سفید، به مُمتحن تحویل داده بود و رفته بود...!
اما برگه این جوان دست به دستِ دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثنا، به برگه سفید او نمره ۲۰ داده بودند ...
فکر می‌کنید اون دانش‌آموز چه کسی میتونست باشه؟

?علی شریعتی
 
آخرین ویرایش:
ﻣﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﻋﻘﺐ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮﻱ ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰﻱ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻣﻲﻛﺮﺩ،
ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ‏
«ﻫﺮﭼﻲ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻋﻘﺒﻴﻢ.»
ﻛﺴﻲ ﺟﻮﺍﺑﻲ ﻧﺪﺍﺩ.
ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ: ‏
«ﻫﻤﺶ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻫﻴﭽﻲ.‏»
ﺯﻧﻲ ﻛﻪ ﺟﻠﻮﻱ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ،
ﮔﻔﺖ: ‏«ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ.‏»
ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ‏«ﭼﺮﺍ؟‏»
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ‏«ﭘﺴﺮ ﻣﻦ همش ﺷﺶ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭلی نمیتونه ﺑﺪﻭﻭئه... ﻫﺮ ﻛﺎﺭی ﻣﻲﻛﻨﻴﻢ ﻧﻤﻲﺗﻮﻧﻪ.‏»
ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻ ﻛﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻳﻢ
ﺑﻪ ﺯﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ، ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ
.مسکینی دیدم که با کفش پاره،
شکر میکرد خدا را
گفتم که کفش پاره، شکر خدا ندارد!
گفتا یکی شکر می کرد

دیدم که پا ندارد!
 
آخرین ویرایش:
روزی چارلی چاپلین جوکی را برای تماشگران تعریف کرد.
همه خندیدند ،سپس برای بار دوم ان جوک را تعریف کرد ،این بار فقط تعدادی خندیدند

وقتی برای بار سوم آن جوک را تعریف کرد ،هیچکس نخندید .

سپس چارلی چاپلین جملات زیبایی گفت؛اگر یک جوک نمی تواند چند بار تو را بخنداند ،چرا یک غم باید چند بار تو را بگریاند.

 
آخرین ویرایش:
پسر ملانصرالدین از او پرسید:
پدر، فقر چند روز طول می‌کشد؟

ملا گفت:
چهل روز پسرم
پسرش گفت:
بعد از چهل روز ثروتمند می‌شویم؟
ملا جواب داد:
نه پسرم، عادت می‌کنیم!!

 
آخرین ویرایش:
یکی از خان های بختیاری هر روز که فرزندانش را به مدرسه میفرستاد، خدمتکار خانه به نام ابوالقاسم را با فرزندانش میفرستاد تا مراقب آنها باشد. ابوالقاسم هر روز فرزندان خان را به مدرسه میبرد و همان جا میماند تا مدرسه تعطیل میشد و دوباره آنها را به منزل میبرد. دبیرستانی که فرزندان خان در آن تحصیل میکردند یک کالج آمریکایی (دبیرستان البرز) بود که مدیریت آن بر عهده دکتر جردن بود.

دکتر جردن قوانین خاصی وضع کرده بود. مثلا برای دروغ، ده شاهی کفاره تعیین کرده بود. اگر در جیب کسی سیگار پیدا میشد یک تومان جریمه داشت! میگفت "سیگار لوله بی مصرفی است که یک سر آن آتش و سر دیگر آن احمقی است!" القصه.. دکتر جردن از پنجره دفتر کارش میدید که هر روز جوانی قوی هیکل، چند دانش آموز را به مدرسه می آورد. یک روز که ابوالقاسم در شکستن و انبار کردن چوب به خدمتگذار مدرسه کمک کرد، دکتر جردن از کار ابوالقاسم خوشش آمد و او را به دفتر فرا خواند و از او پرسید که چرا ادامه تحصیل نمیدهد؟ ابوالقاسم گفت چون سنم بالا رفته و پول کافی برای تحصیل ندارم و با داشتن سه فرزند قادر به انجام دادن این کار نیستم.

دکتر جردن با شنیدن این حرفها، پذیرفت که خودش شخصا، آموزش او را در زمانی که باید منتظر بچه های خان باشد بر عهده بگیرد! او بعلت استعداد بالا ظرف چند سال موفق به اخذ دیپلم شد و با کمک دکتر جردن برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت و سرانجام در سن ۵۵ سالگی مدرک دکترای پزشکی خود را از دانشگاه نیویورک گرفت.

دکتر ابوالقاسم بختیار، اولین پزشک ایرانی است که تا سن ٣٩ سالگی تحصیلات ابتدایی داشت!! جالب اینکه فرزندان اون نیز پزشک شدند!

دکتر ساموئل مارتین جردن معلم آمریکایی از سال ١٨٩٩ تا ١٩۴٠ ریاست کالج آمریکایی را در تهران بر عهده داشت. او ايران را وطن دوم خود می ‌ناميد و همواره از آن به نيكی ياد می‌كرد. جردن به دانش آموزانش میگفت من میلیونر هستم زیرا هزارها فرزند دارم که هر کدام برای من، برای ایران و برای دنیا میلیونها ارزش دارند. به پاس خدمات بی حد این مرد بزرگ، خیابانی در تهران بنام خیابان جردن برای بزرگداشت و زنده نگاه داشتن نام او نامگذاری شد.

سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند

گاهی یک خدمت ما میتواند سرنوشت فرد و حتی اجتماعی را تغییر دهد!
خوبی خوبیست با هر مذهب و هر ملیتی

 
آخرین ویرایش:
مردی حاشیه خیابون بساط پهن کرده بود،
زردآلو هر کیلو500تومن،
هسته زردآلو هرکیلو 700تومن.
یکی پرسید چرا هسته اش از خود زرد زردالو گرونتره؟؟؟
فروشنده گفت چون عقل آدم رو زیاد میکنه.
مرد كمي فكر كردُ گفت، یه کیلو هسته بده .
خرید و همون نزدیکی نشست و مشغول شکستن و خوردن شد با خودش گفت:
چه کاری بود، زردآلو میخریدم هم خود زردالو رو میخوردم هم هسته شو، هم ارزونتر بود.
رفتُ همين حرف رو به فروشنده گفت
فروشنده گفت: بــــــله ، نگفتم عقل آدم رو زیاد میکنه !!!
چه زود هم اثر کرد.

?شادروان علی اکبر دهخدا
 
آخرین ویرایش:
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت ..

چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ..!

استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!

مقدارى پول درون آن قرار بده ..

شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى ..
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت ..

استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستانی ..
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین