شعر [ غزل های پست مدرن ]

۹۹.۰۵.۱۴

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
:icon12:

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Monji

حرف های مرا نمی فهمی
چشم های مرا نمی خوانی
قول دادم که عاشقت باشم
عشق کردی مرا برنجانی

داغ دیدم نگاه سردت را
عشق کردی که عاشقم بکنی
گفته بودم که سوخت خواهم داد
سایه ات را اگر که کم بکنی

حال من بی تو حال خوبی نیست
مرده ام خسته ام غمم آهم
هر کسی جز تو خوب میدانست
خاطرت را زیاد میخواهم

گفته بودم که مرد می مانم
عاقبت گریه اتفاق افتاد
قلبم از اشتیاق خالی شد
زندگی از دل و دماغ افتاد

درد من را سلامتی می داد
غصه را زهرمار می کردم
تو اگر دل نمی بریدی من
با خدا هم قم*ار می کردم

میل با تو پریدنم بود و
دل ندادی و پرپرم کردی
دفن کردی غرور من را با
خاک هایی که بر سرم کردی

خودک*شی اتفاق خوبی بود
که به آغو*ش مرگ راهم داد
خام بودم که فکر می کردم
زندگی را شکست خواهم داد

رفتنت ماجرای تلخی بود
مرده ام بس که مرگ شیرین است
منِ بازنده را تماشا کن
آخر عاشقت شدن این است

| هانی ملک زاده |​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
توی این خوابها کسی مرده است
کسی از راز مرگ بو برده است
اشک...زوزه...تگرگ...دامن...باد
باورم کن که مرگ در من زاد
بر درختی که دار... می رقصی
نیمه گرگی که هار... می رقصی
سایه ام که همیشه گم شده ام
توی نقشی کلیشه گم شده ام
با تو شعر سکوت می خوانم
در نمازت قنوت می خوانم
باورم کن که مرگ راز من است
و هجوم تگرگ رار من است
زیر پایت صدای من له شد
آخرین سایه های من له شد
نبض تاریک دست*هایم را...!
باز گردان به من صدایم را
من حوای بی بهشت توام
نیمه ی سیب سرنوشت توام
پری سایه زاد من بودم
مادر آب و باد من بودم
باورم کن که مرگ در من بود
و هجوم تگرگ در من بود
سایه ام را سیاه گم کردم
و خودم را که...آه ... گم کردم
آااای مرد هزاره ی تقدیر!
آااای فاتح! سوار! سرور پیر!
نیمه ی گنگ دیگرت من بود
تو مرا دفن...!؟ مادرت زن بود...

| مهتاب سالاری |​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یه کوه غرورم ولی خواهشا

منُ با غرورم قضاوت نکن

دو لول چشاتُ به سمتم نگیر

به این سینه انقد اصابت نکن

یه کوه غرورم عزیز دلم

تو تنها میتونی که فتحم کنی

نگاهت پر از آیه و معجزه س

تو میتونی این سنگُ آدم کنی

چقد باید این حسُ سرکوب کرد؟

چقد باید از دیدنت میخ شم

من اونقد می خوامت که باید یه روز

یه اسطوره تو طول تاریخ شم

چقد باید از دست من دور شی

چقد باید از دیدنت هل کنم

بگو کی به دستای تو میرسم

چقد دیگه باید تحمل کنم؟

به فکر من و حال و روز منی؟

یه فکری واسه برق چشمات کن

با هرکی نشین و نگو و نخند

یه وقتایی لطفا مراعات کن

ً

میدونم دلم خیلی واست کمه

واسه عشق و احساسِ آغو*ش تو

یکم نرخ دستاتُ بالا ببر

بذار جون بدم واسه آغو*ش تو

بیا و یخ خونه رو آب کن

بخند و بذار غرق آتیش شه

یه جوری ب*غل کن وجود منُ

که حتی خدا هم حسودیش شه

| هانی ملک زاده |​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابر می‌بارید بر آینده‌ی دلگیر من

خنده می‌زد کاتبِ تقدیر بر تدبیر من!



اشک می‌آمد به استقبال ما وقت وداع

سخت می‌لرزید در چشمان او تصویر من



شرم اگر مانع نمی‌شد، بیشتر می‌دیدمش

بگذرند ای کاش چشمان من از تقصیر من!



با سخن چینی مرا از چشم او انداختند

ساده‌لوحان غافلند از آه پر تاثیر من



مصحفی هستم میان مکتب کج‌فهم‌ها

هرچه می‌خواهند می‌گویند در تفسیر من



هیچ ابری موجب خاموشی خورشید نیست

روسیاه است آن که کوشیده‌ست در تحقیر من...



| حسین دهلوی |


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آمد اما در نگاهش آن نوازش‌ها نبود
چشم خواب آلوده‌اش را مستی رویا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره‌ی دل شسته بود
عکس شیدایی، در آن آیینه‌ی سیما نبود

ل*ب همان ل*ب بود اما بوسه‌اش گرمی نداشت
دل همان دل بود، اما مس*ت و بی‌پروا نبود

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین، جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

دیدم، آن چشم درخشان را ولی در آن صدف
گوهر اشکی که من می‌خواستم پیدا نبود

بر ل*ب لرزان من، فریاد دل خاموش بود
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود

#ابوالحسن_ورزی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
[BGCOLOR=rgb(250, 250, 250)]
ته دنیا همیشه این بوده :
[/BGCOLOR]
[BGCOLOR=rgb(250, 250, 250)]
" کاغذی با دو سطر تنهایی
[/BGCOLOR]
[BGCOLOR=rgb(250, 250, 250)]
در ورق پاره های یادنداشت (!)
[/BGCOLOR]
[BGCOLOR=rgb(250, 250, 250)]
با سکوتت کنار می آیی . . .
[/BGCOLOR]

[BGCOLOR=rgb(250, 250, 250)]
گاهی از بس که در خودت هستی
[/BGCOLOR]
[BGCOLOR=rgb(250, 250, 250)]
به خودت سخت میشوی محکوم !
[/BGCOLOR]
[BGCOLOR=rgb(250, 250, 250)]
بعد . . . این اتهام اجباری
[/BGCOLOR]
[BGCOLOR=rgb(250, 250, 250)]
می کند از خودت تو را محروم!
[/BGCOLOR]

[BGCOLOR=rgb(250, 250, 250)]
توی آینده ای رقم خورده
[/BGCOLOR]
[BGCOLOR=rgb(250, 250, 250)]
می نشینی و جات " مفعول " است
[/BGCOLOR]
[BGCOLOR=rgb(250, 250, 250)]
بعدِ یک عمر زندگی کردن
[/BGCOLOR]
[BGCOLOR=rgb(250, 250, 250)]
می شوی فاعلی که مجهول است !
[/BGCOLOR]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﮐﺎﻓﻪ ﺳﻮﺧﺘﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ

" ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﮐﺎﻓﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺩﻭﺩﻡ *"

ﮔﺮﻡ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻣﻐﺮﻭﺭ

ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩﻡ

*

ﺭﻓﺘﻨﺖ ﻗﺪﺭ ﮐﻮﻩ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ

ﮐﻤﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﻣﺮﺍ ﺧﻢ ﮐﺮﺩ

ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮﻏﺼﻪ ﺍﯼ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﺪﻡ

ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺮﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ

*

ﺑﻤﺐ ﺑﺴﺘﻢ ﮔﻠﻮﯼ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﺍ

ﺩﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻧﺘﺤﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ

ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ

ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ

*

ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺗﻢ ﺷﮑﺴﺖ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ

ﻣﻐﺰ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﭘﺮ ﺷﺪ

ﮔﻨﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ

ﻧﺎﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﺟﺮ ﺷﺪ

*

خنده هایی که تلخ می کردم

سرد و سطحی و از تظاهر بود

پشتم از جای خالی ات خای

دلم از جای خالی ات پر بود*

*

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﻠﺨﯽ ﺑﻮﺩ

ﺑﯽ ﻫﻮﺍ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ

ﺍﺳﺐ ﻭ ﺍﺻﻞ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﯽ ﺷﻮﻗﺖ

ﺍﺯ ﺟﻤﯿﻊ ﺟﻬﺎﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ

*

ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﻢ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ

ﮐﻪ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﺖ ﺧﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ

ﺩﻝ ﺗﻨﮕﻢ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ

ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ

*

ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﺷﻬﺮﺕ ﺭﺍ

ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﮔﺰ ﮐﺮﺩﻡ

ﺳﺮﺩ ﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﺗﮑﯿﺪﻩ ﻭ ﻋﻮﺿﯽ

ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﮐﻤﯽ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ

*

کوچه ها و مرور خاطره ها

جست و جو در شروع دلخوری ات

اتفاقی به گریه افتادم*

وسط ژست های چادری ات

*

ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻟﻢ ﺩﺍﺩﻡ

ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻠﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﺕ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ

ﺭﯾﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻮﺍﺕ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻡ

ﻭ ﺳﺮﻧﮓ ﺍﺯ ﻫﻮﺍﺕ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ

*

هانی ملک زاده​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مثل موشک رو سقف همسایه
همه چی ساده اتفاق افتاد
خاک گرم و نجیب خوزستان
وسط نقشه ی عراق افتاد

زندگی تخت و قرص و کپسوله
واسه مردی که بودنش درده
پدرم راه عشق و پیدا کرد
پدرم دست و پاش و گم کرده

همه جی توی عشق حل میشه
عشق یعنی خلاصه ی این مرد
پدرم درد می کشه از عشق
پدرم عشق می کنه با درد

واسه معبر زدن توی میدون
بین تکبیر و ترکش و فریاد
یا حسن گفت و دل به دریا زد
آخه میدون مین جگر میخواد

بمبهایی که توی سینه ش بود
شب به شب بی صدا عمل میکرد
تو نگاهش یه بغض سنگین داشت
کاش یک شب من و ب*غل می کرد�

پدرم واسه روزهای جنون
واسه روزای جنگ دلتنگه
بیست ساله تمومه که داره
باخودش روی تخت می جنگه

خیلیا نون جبهه رو خوردن
پدرم چوب عشقش و خورده
خیلی وقته کسی به یادش نیست
پدرم چند ساله که مرده

لحظه ی پر کشیدنش برسه
چشمش و با غرور می بنده
شهدا زنده های جاویدن
پدر من به مرگ می خنده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از هوایی که جدید ست برایت چه خبر؟
پیش "او" بعد من از حال و هوایت چه خبر؟

رفته بودی که مرا دور کنی از چشمتم
ن به عشق تو نشستم به دعایت...چه خبر؟

صبر کن یاد من آمد که بگویم این را...نه !
ولش کن چه بگویم به خطایت؟ چه خبر؟

من شنیدم که پشیمان شده ای،
اما حیفدیگر اکنون شده ام پیر به پایت! چه خبر؟

آنکه میگفت تو را جان خودش می داند!
ولی انگار که "او" کرده رهایت! چه خبر؟

سالیانست که دلتنگ صدایت هستمراستی!
عشق من از زنگ صدایت چه خبر؟

| وحید سرآبادانی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دو جام قبل و ... دو تا بعد کار می چسبد...
دو جام بعد در آغو*ش یار می چسبد

همین که مس*ت شوی... حس کنی که خوشبختی
در اوج تلخی این روزگار می چسبد

مرا بخواه و به من چای و بوسه وعده بده
قرار تو به من بی قرار می چسبد

بچنگ جسم مرا عاشقانه ... چون شیری
که ناگهان به گلوی شکار می چسبد

چقدر مس*ت در آغو*ش بودنت خوب است
چقدر بوسه ی بی اختیار می چسبد

مرا رها کن و بگذار منتظر باشم...
برای بوسه کمی انتظار می چسبد

مهتاب یغما
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نسیمی بافه های گیسوانم را رها کرده
خدا با بی قراری سرنوشتم را بنا کرده

همیشه معتقد بودم که عشق افسانه ای واهی ست
ولی انگار حالا در دلم آتش به پا کرده

پشیمان است هرکس عشق را پنهان نگه دارد
پشیمان تر کسی که عشق خود را برملا کرده

مگو با هیچ کس راز دلت را... زود می میرد
گل سرخی که مشتش را برای خلق وا کرده

زمین هم دوست دارد در کنار آسمان باشد
ولی تنها به یک دیدار از دور اکتفا کرده

تو روز آخر اسفند من آغاز فروردین
خدامارا به همدیگر رسانده یا جدا کرده؟

(طیبه عباسی)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Hanieh_M
ابرهای بغض در رؤیای بارانی شدن
سینه‌ها؛ دریاچه‌ای در حال طوفانی شدن


پنجه‌ی خونین بالش‌ها پُر از پَرهای قو
خواب‌ها دنبال هم در حال طولانی شدن

زندگی آن مردِ نابینای تنهایی‌ست که –
چشم‌ها را شسته در رؤیای نورانی شدن

قطره‌ای پلک مرا بدجور سنگین کرده است
مثل اشک بره‌ها در شام قربانی شدن

خوب می‌فهمم چه حالی دارد از بی‌همدمی
پابه‌پای گرگ‌ها سرگرم چوپانی شدن

برکه‌های تشنه می‌بینند با چشمان خیس
نیمه‌شب‌ها خواب گرمِ ماه‌پیشانی شدن

خالی‌ام از اشتیاق بودن و تلخ است تلخ
جای هر حسی پر از حس پشیمانی شدن

چاره‌ی لیلای بی مجنون این افسانه چیست؟
یا به دریا دل سپردن... یا بیابانی شدن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
می زنی در نرفته ای آقا
تا ابد با جنازه درگیری

تا کجا رفته ای؛ولی هر شب
پای تاوان لاشه می میری

زنده در انجماد یک بستر
مرگ را کرده ای هماغوشت

فکر کن،تا کجای این قصه -
زندگی می کند فراموشت.

مرگ یعنی که زخم کاری بود
وقت افتادنت به فحاشی

چشم بستی ،شکنجه می شد در -
"خفه شو ،گم شو ، احمقِ لاشی"

رد شد از سرخی کمربندت
روی بامت کبوترت، پر ،پر.

آسمانت همیشه پاییزی
می رود در هوای دیگر سر

مرگ یعنی سکوت خون گریه
بودنش در قطار ،اجباری

سرنوشتی به غیر رفتن نیست
مثل این ریل های تکراری

دور از تو نشست و عاشق بود
مرگ یعنی زنی که شاعر شد

عاشقی با مداد و یک دفتر
درد را، هی؛ کشید و ماهر شد

اتهامش خیانتی ذهنی است
حکم اعدام لازم الاجراست

صورتت را عقب نکش آقا
تا تفی می کنی که سر بالاست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی


بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است

از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه

از او و ما که منم تا من و شما که تویی

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود

چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن

قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم

از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا

کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

نهادم اینه ای پیش روی اینه ات

جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای

نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چقدر ساده به هم ریختی روان مرا


بریده غصّه ی دل کندنت امان مرا

قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد

به هر زبان بنویسند داستان مرا

گذشتی از من و شب های خالی از غزلم

گرفته حسرت دستان تو جهان مرا

سریع پیر شدم آنچنانکه آینه نیز

شکسته در دل خود صورت جوان مرا

به فکر معجزه ای تازه بودم و ناگاه

خدا گرفت به دست تو امتحان مرا

نه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیل

بگیر خنجر و در دم بگیر جان مرا

تو را به حرمت عشقت قسم بیا برگرد

بیا و تلخ تر از این مکن دهان مرا

چه روزگار غریبی است بعد رفتن تو

ب*غل گرفته غمی کهنه آسمان مرا

تو نیم دیگر من نیستی ؛ تمام منی

تمام کن غم و اندوه سالیان مرا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
... ولی نشد برسد دست من به دامن تو


نشد که بو کنمت ای بهار در تن تو!

گرفت دست مرا هرکه ، بر زمینم زد

بگیر دست مرا ، دست من به دامن تو

به شاه بیت غزل های خواجه می مانست

غزل ترانه ی چشمان مردافکن تو

شکوه شرقی خورشید های ناپیدا

نشد که نور بتابد به من ز روزن تو

تو باغ روشن آوازهای پیوندی

نشد که خوشه بچینم شبی ز خرمن تو

غریبه چشم تو را جار می زند اما

منم که گم شده ام در نگاه روشن تو

غریب و گنگ به بن بست مرگ افتادم

بیا! نیایی اگر خون من به گردن تو

غروب بود و من و تو غریب ، وقت وداع

صدای هق هق من بود و گریه کردن تو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بر حذر باش که این راهِ پر از بیم و امید
دلِ پُر خواهد و پای سبک و دست تهی
بر حذر باش که فرقی نکند در صفِ حشر
قدِ رنجور علف با تنه ی سروِ سهی



تبِ اندوه بگیرد بدنت را محکم
تک و تنها سفری رو به نهایت باشی
زیر دستان لَحَد غرق خجالت بشوی
تازه فکر قدغن های خدایت باشی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دست و پا بسته، دهان بسته، جهان هم بسته
ثانیه میرود و باز نمی گردد هیچ
لحظه وقتی برود تا که به پایان برسد
ته نشین می شود، آغاز نمی گردد هیچ


تبِ اندوه بگیرد بدنت را مُحکم
تک و تنها سفری رو به نهایت باشی
زیر دستانِ لَحَد غرق خجالت بشوی
تازه فکرِ قدغن های خدایت باشی

حق و ناحق شدنِ عمر مساوی بشود
کی قدم در گذرِ معرکه کافیست عزیز
هر چه کردی به خودت کردی و در خود بنویس
ساعتِ خواب شده، وقت تلافیست عزیز
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اولِ روضــه میـــــرسد از راه ...
قدبلــند است و پرده ها كوتـــاه

آه از آنشـب كه چشــمِ من افتاد
پشـتِ پـرده بـه تكه ای از مـــاه

بچــه ی هیئـــتم منو حســــاس
به دو چشـمِ تو و به رنگِ سیاه

مویت از زیرِ روسری پیداست
دختــــــــره ... ، لااله الا الله!

به "ولا الضالین" دلم خوش بود
با دو نخ موی تو شدم گمــــراه

چشمهایم زبـان نمیفهمــــــــــند
دیـن ندارد كـه مردِ خاطرخواه

چــای دارم مــــی آورم آنـــور
خـــواهرانِِ عـزیز ! یــــــا الله

سینیِ چــــای داشـت میلـــرزید
میرسیدم كنـــارِ تــو ... ناگــــاه

پا شــــدی و شبیهِ مـــن پا شــد
از لــــبِ داغِ استكــان هــــم آه

وای وقتـــی كـه شــد زلیخایــم
بـــا یكی از بــرادران همـــراه

یــوسفی در خیــالِ خــود بودم
ناگهان سرنگون شدم در چـــاه

"زاغكی قالبِ پنیــــری دیــــد"
و چـه راحـت گـرفت از او روبـاه

آی دنیـــــــــا! همیشه خُرمایَت
بر نخیل است و دستِ ما كوتاه

قاسم صرافان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین