یكی از روزهای چهلسالگیات
در میان گیر و دار زندگیِ ملالآورت
لابهلای آلبوم عكسهایت
عكس دختری مو بلند را پیدا میكنی
زندگی برایِ چند لحظه متوقف میشود
و قبضهای برق و آب برایت بیاهمیت
تازه میفهمی بیست سالِ پیش
چه بیرحمانه
او را در هیاهویِ زندگی جا گذاشتهای...
دردهایی که من دﺍشتم، بارِ موروثی که زیرش خمیده شده بودم اونا نمیتونن بفهمن! خستگیِ پدرﺍنم در من باقی مونده بود و نوستالژی ﺍین گذشته رو در خود حِس میکردم .