تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال ویرایش دلنوشته معرکه ی احساس | شبنم بهرامی فرد

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz
تولدت مبارک!

امروز روز تولدت است و من سال جدید زندگی ات را آن طور که خودم برایت آرزو دارم می نویسم...
برگه ای دیگر از کتاب عمرت ورق میخورد، داستان صفحه بیست و یکمت اما قرار است جور دیگری باشد، داستانی پر از حال خوب، دلخوشی، لبخند، آزادی، موفقیت، گاهی اما
شکست و رنج و ناکامی، عشق و سینه ای بی تاب، حرف های ناب، جسمی سالم، ذهنی روشن و پر از امید، شوقی بی هوا از اینکه در این دیار بی سرانجام، سرنوشت تو اما قرار
است متفاوت تر از همه باشد،شمع تولدت را فوت کن هر چند شمعی نباشد، تو شعله درونت را فوت کن و کامت را با کلماتی که می توانی باعث بخشیدن نوری در
وجود دیگران شوی شیرین کن و آرزو های قشنگت را به آسمان بالای سرت بگو، امیدوارم این صفحه هم به خوبی و حتی بهتر از صفحات قبلی عمرت ورق بخورد .
تولدت مبارک از طرف غریبه ای اشنا...
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz
خسته ام!

خسته تر از آنم که بتوانم توصیفش کنم...
جسمم خواهان خوابی ابدی و روحم تمنای فکر نکردن دارد...
وقتش رسیده اعتراف کنم نقاب بیخیالی و قوی بودنی که تا چندی پیش بر صورت زده بودم لافی بیش نبودند...
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz
من عزیزم!

به تو قول می دهم هر وقت دلت گرفت من هستم
هر لحظه لبریز از حرف شدی گوش هایم آماده شنیدن طنین دلنواز صدایت هست
تکیه گاه خواستی من هستم، آغو*ش بی دریغم همیشه بر روی تو باز است
همراه و یار خواستی کافیست گوشه چشمی نگاهم کنی، قول می دهم عشق را با تمام وجودم به تو هدیه کنم
جنگجو بودن را به تو یاد می دهم، راه قوی بودن را نشانت می دهم
تو به عزم راسخ و جسارت و اراده اهنینم نیاز داری...
من، من درون تو هستم، کسی که همیشه کنارت هست اما اخرین نفر به سراغش می روی، کسی که با شاد بودنت شاد می شود و با غمت دنیا بر سرش آوار میشود...
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz
قبرستان!

سکوت جنون آور قبرستان هم نمی تواند رعشه ترس را بر وجودم بیندازد، خشنودم از این خلوت وحشت برانگیز...
پر از احساس خوب می شوم وقتی می دانم من نیز قرار است روزی جسمم را در این ارامشگاه به خاک بسپارم و روحم را به دل آسمان بفرستم ...
اینجا تنها جاییست که می توان بدون ترس از قضاوت شدن از ته دل بر روزگار تلخ خود گریست، فریاد برآورد و بغض افسار گسیخته گلو را رها کرد، سلسله اشک ها رابدون مهار شدن آزاد گذاشت، می توان تا جان در بطن هست حرف زد، شنوندگان و بینندگان معرکه ای در این مکان هستند که سکوت و فضای خلوتت را بر هم نمی زنند...
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz
بعضی ادم ها..!

بعضی آدم ها پاییزی اند، می آیند و با آمدنشان توشه غم را برایت به ارمغان می آورند!
می آیند تا دلت را به مانند برگ های خزان زیر پاهایشان خورد کنند،
می آیند و آنقدر زود می گذرند که تا سال ها در حیرت جای خالی شان میمانی!
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz
هوای تو !

هوای دلچسب خاطرت را با تمام وجود استشمام میکنم...
به هر طرف می نگرم تو را می بینم اما دیگر پاهایم برای نزدیک شدن به تو یاری ام نمی کنند، گویی از حقیقی نبودنت آگاه اند، می دانند سرابی بیش نیستی و
این تکرارِ به هیچ رسیدن خسته شان کرده است...
اما با قلبی که لجوجانه اصرار به یافتنت دارد چه کنم؟
چطور می توانم تازیانه هایش را مهار کنم؟
چگونه راهی بیابم تا بدون شنیدن صدای شکستن شیشه بلورین قلبم قانعش کنم که دیگر نیستی؟!
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz
فاصله بگیر...!

فاصله بگیر از آدم هایی که برایشان کافی، دوستداشتنی، زیبا و خواستنی نیستی،
حذف کن آدم هایی را که هدف ها، افکار، آرزوها، سبک زندگی و رفتارت را مورد تمسخر قرار می دهند...
نادیده بگیر کسانی را که برای علایق، شخصیت، وجود و احساساتت ارزشی قائل نیستند...
از روبرو شدن با آدم های دم دمی مزاج بپرهیز تا آرامش خاطر داشته باشی...
درست است که زندگی سفری است که باید به تنهایی آن را بپیمایی اما در این بین خواه ناخواه همسفرانی خواهی داشت که اگر در انتخاب آن ها کوتاهی ورزی، سفر را به کامت
تلخ و خاطرت را آزرده می کنند...!
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz
اعتراف میکنم!


آمده ام که اعتراف کنم
می خواهم برای اولین بار، غرور و احتیاطِ ناشی از ترس و قضاوت شدنم را کنار بگذارم و از رازِ سر به مُهرِ پنهان شده در قلبم پرده بردارم...
آری آمده ام که بگویم دوستت دارم، حتی اگر چشمانم دروغ بگویند و حتی اگر افکارم در گوشم نجوا کنند که انکارش کن ،
دوستت دارم و این دوست داشتن لذ*ت بخش ترین احساس من است.!
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz
روزی میرسد...!

روزی می رسد که راهی جز رها کردن نمی یابی
صندوقچه ی به هم ریخته ی خاطراتت را باز می کنی و یکی یکی چیزهای عتیقه و قدیمی درونش را نگاه می کنی، بعضی از آن ها به حدی قدیمی اند که چند لایه خاک رویشان را
پوشانده است، گاهی حس خوبی می دهند و گاهی حس بد،خوب ها را گردگیری می کنی و نگه می داری اما باقی را ناگزیر، رها می کنی، زیرا دیگر کاربردی جز آزار دادنت ندارند، به خودت می گویی،دیگر کافیست هر چه با مرور بی فایده شان حالم را بد کردم، می خواهم از الان من دیگری شروع شود و خاطرات دیگری آغاز گردد...
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
350
827
93
20
Ahvaz
گاهی اوقات..!


گاهی اوقات فکرحماقت های گذشته ات، مثل خوره به جانت می افتد، حماقت از اینکه دیر فهمیدی هیچ چیز ارزش ترس، دلهره، اضطراب و غصه خو*ردن را ندارد...
لحظاتی که با اوقات تلخی های بیهوده به فنا رفتند و دیگر باز نمی گردند...
زندگی ات را با غروب های دلگیر جمعه رنگ نزن، به دنبال خبر های بد و کار های بیهوده نباش، چیزهایی که تحت کنترلت نیستند را رها کن، بعضی چیزها را نمی شود تغییر
داد، دنیای بیرون را بگذار همان جور که هست بیرون از تو بماند، اما درونت را می توانی باب دل خودت تغییر دهی با اینکه کمی زمان می برد...
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا