می کند باد خزانی خاموش
شعله سرکش تابستان را
دست مرگ است و ز پا ننشیند
تا به یغما نبرد بستان را
دلم از نام خزان می لرزد
زانکه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله کشد در جانم... .
ساحلی شنی،
دریایی آرام که از تابش خورشید برق میزند،
درختان نخلی که همه جا دیده میشوند،
نسیمی دل انگیز،
دو صندلی راحتی فلزی با روکش گل دار،
چتر بزرگی که صندلیها را زیر سایه خود گرفته است،
در رویاهایم، خودم و تو را در این ساحل تصور میکنم
ای کاش رویایم این تابستان حقیقی شود.
وقتی به صدای خش خشِ قدم هایت روی برگ های پاییزی فکر می کنم ،
وقتی صورت خیس شده از باران و پالتوی سفید شده از برفت ، لبخند تلخی روی لبم می اندازد ،
و یا هنگامی که بهارِ نارنج ،
عطرت را مُدام در هوا می پاشد ،
مطمئن می شوم ،
که هیچ چیز به اندازه
تابستان،
یاد آورِ گرمایِ بودنت نیست ...!
#سیدطهصداقت
[BGCOLOR=white]فکر می کردم[/BGCOLOR] در این ظهر تابستانی همان تاپ سفیدت را که مثل تکه ای ابر می نشیند بر نیم تنه ی آفتاب بر تن کرده باشی اما تو باز هم غافلگیرم کرده ای با این ساتن نازک قرمز و چند تشبیه دست اول را روی دستم گذاشته ای من را به شب عید می بری به ماهی سرخ سه دمی که در تنگی بلور می رقصد به عصر ولنتاین وشاخه رزی فرانسوی که فروشنده قیمتش را بالا برده آری تنها تو می توانی اینگونه در شعرهای من دو فرهنگ را به زیبایی به هم گره زنی!