یک روز نصیحتم کرد. «این قدر وقت صرف بچهها نکن. یک کمی هم کتاب بخوان.» گفتم: «این بچهها هر کدام یک کتاب هستند.» همهاش که کتاب خواندن نیست. گفتم مهم این است که خواندن و زندگی کردنت یکی باشد، نه این که یک جور فکر کنی و جور دیگر زندگی کنی . . .
دوستی تنها چیزی است که هیچ وقت تمام نمیشود. هر چیز دیگری هم از بین برود، دوست میماند. این یادت باشد. من همیشه به تو فکر کردهام. دوستهای زیاد دیگری هم پیدا کردهام اما مثل تو نشدند.
من هنوز هم با آن حسها زندگی میکنم. با یاد آن روزها. تک تک خاطراتم با تو یادم مانده. کجاها میرفتیم چه کارها میکردیم. من با تو جوانی را تجربه کردم. همراه تو. آن همه لحظههای خوب با هم داشتیم. آن همه با هم خندیده بودیم.
داستان کوتاه دو روز ازفریبا وفی
شوهرم بعد از ماهها از سفر برگشت. پسرم انگشتان کوچکش را لای موهای وزوزی او کرد:
- چقدر سفید شده!
دخترم گفت: چقدر سیاه شدهای بابا!
نگفتم لاغر شدهای. فقط خندیدم. هردو به چشمهای هم نگاه کردیم و لبخندی زدیم. چشمهای شوهرم سبزند. کدر شده بودند و دور چشمانش پر از شیارهای تیره و روشن بود. بعد از دو روز باید بر میگشت. دستم را توی دستش گرفت و به زخم سوختگی آن نگاه کرد.
- چی شده؟
خندیدم. خیلی بلند. زخم مال وقتی بود که دوازده سالم بود و شوهرم آن را بعد از سیزده سال زندگی میدید. آنقدر خندیدم که اشک از چشمانم سرازیر شد. حالا دیگر داشتم گریه میکردم. از خوشحالی. شوهرم مرا میدید. میخچهی کف پایم را و خالی که پشت گردنم بود.
شانهبهشانهی هم توی خیابان عریضی راه افتادیم. هوا شفاف بود و آفتاب انگار فقط برای روشن کردن صورتها میتابید. جلوی مغازهها میایستادیم و من توی شیشهی آنها به خودمان نگاه میکردم.
شوهرم جلوی مغازهای ایستاد.
کدامشان را میپسندی؟
هیچ کدام.
اصرار کرد. پیراهن آبی بلندی را نشان دادم. تو رفتیم. پیراهن گران بود. آهسته گفتم:
- برویم.
ولی شوهرم دسته اسکناسی از جیبش درآورد و شمرد. رویم را برگرداندم و نیمرخ او را از توی آینه دیدم که پول را برای بار دوم میشمرد. میمون لنگ درازی برای دخترم و سه چرخهای برای پسرم خریدیم و برگشتیم.
شب شوهرم اسمم را صدا کرد. با آهنگی بسیار نرم.
- میتوانم بمانم.
داشت به سقف نگاه میکرد.
- اگر... اگر تو بخواهی.
من هم به سقف نگاه کردم. گچهایش طبله کرده و آمادهی ریختن بود.
- اینجا کار پیدا میکنم. با این دستها...
دستهایش انگشتانی کوتاه داشت و ناخنهایی پهن.
- تو خیلی سختی کشیدی، این را میفهمم.
میخواستم دوباره بشنوم.
- کارت آنجا خوب است. نمیشود ولش کنی.
قلبم تند و تند میزد.
ولش میکنم... ولش میکنم. اینجا کار گیر میآورم.
برای چی آخر؟
به خاطر تو.
با این جمله میتوانستم یک قرن تنها بمانم و فکر کنم به دو روزی که مال خودم بود. شوهرم حرف میزد. صدایش هیجان سالهای پیش را داشت. رویم را به طرفش کردم و صدای خودم را همزمان با خاموش شدن چراغ شنیدم.
- برو. ■