دلنوشته [ حمید سلیمی ]



مدرسه‌ای که بودیم، از کلاس دوم سوم دبستان به بعد، اتفاقا اول مهر ترسناک نبود. دیگه فهمیده بودیم تو اون خونه دوم گاهی هم خوش می‌گذره و اونقدا هم هولناک نیست. حتا از وسطای مرداد یه جورایی دلمون تنگ هم می‌شد واسه حیاط مدرسه و شیطنت و رفقا. و کیف و کفش و رخت نو هم دلایل کمی نیست برای خوشحالی...
اما، امان از هفته دوم مهر. اون وقتی که دلتنگی برطرف می‌شد و می‌فهمیدی برنامه روزانه تو تا ماه‌ها و ماه‌ها همینه. از دست رفتن خواب شیرین صبح، صبحونه های اجباری، لباسای تیره و ناراحت، مدرسه، حرف، حرف، حرف. و دوباره و دوباره و دوباره. کابوس من همیشه هفته دوم مهرماه بود، ساعات پذیرش سرنوشت...
حالا که فکر می‌کنم انگار توی رابطه عاطفی هم اوضاع مشابهی برقراره. قرارهای اول، تجربه خوشایند مجاورت با بهشت. برطرف کردن کمبودها و تند شدن ضربان قلب و گل انداختن صورت و فکر کردن به هماهنگی لباس‌ها و آراسته بودن و وقت‌شناسی و نرم خویی و تلاش برای داشتن سورپرایز در قرارها. روزهای خوب، تا وقتی هیولای عادت همه روزهات رو تصاحب می‌کنه و اون همه شور و گرما می‌رسه به هفته دوم مهرماه، و امان از پاییز طولانی رابطه.
به روی خودت نمیاری، اما منتظری اردیبهشت و خرداد برسه و خلاص بشی از این مدرسه - رابطه. خوش به حال اونایی که بلدن حال خوب هفته اول مهرماه رو تکثیر کنن تو روابط عاطفیشون. اون‌هایی که همیشه ذوق دارن برای دیدار و آغو*ش. و همیشه می‌دونن گوشه و کنار حیاط بزرگ رابطه، جزایر کشف نشده جذابی هست...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مرد عاشق که شد ، یک کودک حسود دیوانه می شود . می تواند حتا به هوا حسادت کند . به باد ، که لای گیسوان دلبر می پیچد . به شب ، که او دوستش دارد . به ماه ، که وقتی می تابد دلبر نگاهش می کند و شاید بوسه ای برایش می فرستد . به باران ، که دستان او را می بوسد . به فنجان چای ، که لبان یار آن را می بوسد . به پیرمرد غمگینی که دلبر دستش را می گیرد و از خیابان ردش می کند . به گربه ها حتا ، به سگ قشنگ دوست مشترک که یار دوستش دارد .
مرد که عاشق شد ، حواس دلبر که به او نباشد ، تیغ تیزی می شود بر رگ های خویش . اگر مردی را عاشق کردی ، حواست به اشک هایی که بیصدا به درون می ریزد باشد . مردها زودتر از دریاچه ها خشک می شوند ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من خیلی خسته شُدم دیگه ..
خسته شدم از این همه شَب ،
از این همه روز ..
از این همه هی «دُرست میشه ،نترس»
گفتن به خودم که بدونم دروغه و دیگه
هیچی ، هیچوقت دُرست نمیشه ..
اصلاً آدم دلش میخواد بترسه ..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانه ام ساعت ندارد. هیچ چیز به موقع رخ نمی‌دهد. هوا هنوز روشن نشده بیرون می‌زنم، و ظهرها می‌خوابم. شب‌ها تا صبح با کلمات عقیم روی مبل می‌نشینیم و ساکت به تلویزیون خاموش نگاه می‌کنیم.

گاهی با گلدانها حرف می‌زنم، مبادا که آداب معاشرت یادم برود و مثل آنها برای همیشه ساکت باشم. نه که در این چهل سال گذشته حرف زدن خیلی فایده داشته برایم، نگرانم. همینقدر خرفت.

هشت شب صبحانه می‌خورم و در اولین دقایق تاریکی به گنجشک‌های درخت همسایه سلام می‌کنم و روز بخیر می‌گویم و می‌شنوم که بلندبلند می‌خندند و می‌گویند حالا که روز نیست دیوانه. چهار بعداز ظهر برای قراری که ندارم حاضر می‌شوم: زیر دوش آواز می‌خوانم. همیشه هم شامپو توی چشمم می‌رود و با چشم‌‌های قرمز مثل کاریکاتوری از دراکولا به دیدار زنی که می روم که هرگز نبوده است.

دقایقی طولانی در سکوت به سقف خیره می‌شوم و شاهین نجفی یا شاملو یا صدای جاروبرقی زن همسایه را گوش میکنم و اسب ها در سرم یورتمه می‌روند و من با صدای بلند کورس بهاره‌ی گنبد را گزارش می‌کنم. موسیقی پخش می‌کنم و با صندلی‌های ناراحت تانگو می‌رقصم و لامپ‌های روشن را به مرخصی استحقاقی می‌فرستم. همه مستحق استراحتند. من به جای همه مستحق استراحت نیستم.

خانه‌ام ساعت ندارد. ساعت دارد، تو نیستی که باتری برای ساعت بیندازی و تنظیمش کنی و یادم بدهی به عقربه ها نگاه کنم و بفهمم وقت چه کاری است. تو بیشتر از سراسر زندگیم نیستی، و من هنوز از دور با لبخند به خوشبختی کسی که تو را دارد نگاه می‌کنم، و مدتهاست از این که همه چیز به هم ریخته نمی ترسم.
شب، روز، شب.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:


‎سقف شکافته می‌شود. دو فرشته، یکی سیاهپوش یکی سپیدپوش، فرود می‌آیند. روی شانه‌هایم می‌نشینند. فرشته سیاه می‌گوید بخوان. فرشته سپید می‌گوید بخوان. من خودم را به خواب می‌زنم، محکم. خواب دردش می‌گیرد، فحش می‌دهد. فرشته‌ها ریسه می‌روند از خنده. تو ریسه‌ها را به پنجره می‌آویزی، نور به اتاق تاریک می آید و می‌بینمت که پریزادی هستی بی سر، با بدن مجسمه‌ای گمنام که هنرمند فقیر ساحل یک قاره گمشده ساخته و به توریستی فروخته که در مسیر بازگشت غرق شده، و حالا مدتهاست در قصه‌ای نیمه‌کاره گیر افتاده. می‌پرسم سرت کو؟ نمی‌توانی جواب بدهی و این خود زجر کمی نیست که سوالم بی‌صدای تو در پاسخی سرد، عقیم بماند.
‎رعد و برق که می‌زند، برف می‌بارد. فرشته سیاه از پنجره پرواز می‌کند اما بالهایش فلجند و سقوط می‌کند، فرشته سپید روی شانه‌ی تو می‌ایستد و خودش را با ریسه دار می‌زند. سقف بسته می‌شود، و نور می‌رود، و من با صدای زنی بیدار می‌شوم: دیرت میشه.
‎آفتاب از پنجره به تخت رسیده. کنار پنجره ایستاده‌ام و از روزنه‌ای کوچک به شهری بزرگ نگاه می‌کنم. جان کولترین در پیاده‌رو ساکسیفون می‌نوازد، جنازه فرشته سیاه کف پیاده‌رو زیر پای بچه‌های نابینای یک‌شکلی است که به مدرسه‌ی دوزبانه‌ی لینکلن-خمینی می‌روند، مجسمه‌ی بزرگ و بی‌سر تو وسط میدان می‌رقصد، ون‌گوگ گوش خونینش را در کلاه جان می‌اندازد و بعد بوسه‌ای برای من می‌فرستد. من با ریش بلند سعدی و چشم خونی اسفندیار روی صورتم، جنازه‌ی فرشته سپید را محکم به خودم می‌چسبانم و از پنجره پرواز می‌کنم. بالهایم فلجند و سقوط می‌کنم.
‎با صدای زنی از خواب می‌پرم. "دیرت میشه." باید به اداره بروم، و تمام روز یک آدم معمولی باشم. کمی عبوس، کمی غمگین، و بسیار مایوس. اما امشب دیگر حتما برایت آواز می‌خوانم. صبر کن تا شب. صبر کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آقای دکتر اگه اجازه بدین من دوکلمه عرض دارم. میخوام بگم این بی‌خنده شدن ما، بی‌گریه شدن ما اسمش علاج نیست، زر میزنه علم. یعنی شما که عینک داری باس بدونی دیگه، این که آدم از یه مرضی منتقل بشه به یه مرض دیگه، اسمش بهبودی نیست، حالا هرچقدر هم شما هی روی کاغذ بنویسی نشانه‌های پیشرفت در بیمار قابل ملاحظه است. اصلا اون کاغذ حیف نیست؟ وردار روش اسم یارت رو بنویس، بذار دلت گرم بشه بابا دیوونه. نمی‌بینی زمستونه؟

صب پا میشیم کلافه، از بس که خواب نمی‌بینیم دیگه. چی شد اون خواب خوب‌ها؟ چی میریزین تو قرص‌ها که دیگه اون دختر چشم رنگیه نمیاد تو خوابم بگه دلم تنگ شده برات، بریم کوه؟ نکنه دیگه تو خواب هم دلش تنگ نشه؟ نکنه دیگه نریم کوه؟ نکنه کوه یه تیکه از خواب یه دیوونه‌ی دیگه باشه؟ نکنه دختره روی پل هشتم درکه خواب بوده؟ ببین کارات رو دکتر. حیف که قشنگی، وگرنه فحشت می‌دادم.

آی دکتر، جا نیست تو آسایشگاه. مردم بی‌لبخند فقیر شدن جای خواب ندارن، همه هجوم آوردن به محوطه. شبها نون و غم می‌خورن و یکیشون با صدای ویگن آهنگای داریوش رو می‌خونه، میخوام بگم خرابه اوضاعشون. بی‌پولی عین دوریه، هی پیرت میکنه، یهو تموم میشی یه روز.

اگه اجازه بدی و باز نگی زشته، امشب میخوام لباس رنگی بپوشم و دایره دست بگیرم و دور مردم بچرخم و بخونم و برقصم: ارباب خودم بزبزقندی، ارباب خودم چرا نمی‌خندی. بلکم یادم رفت دیگه حتی توی خوابام هم دختره دلتنگم نیست. دروغ چرا، منم دلتنگش نیستم. یعنی فهمیدم دلتنگی یه جور خودنماییه. خودنمایی کنی بقیه می‌بیننت، من بدم میاد کسی نگام کنه.

چی می‌نویسی باز روی کاغذ؟ اضطراب در رفتار بیمار مشاهده می‌شود؟ بیمار مضطرب خود تویی، من فقط یه کفترم که کله نداره، کله‌‌شو گربه چاقالوی کوچه خورده. کفتر بی سر هنوزم کفتره، آدم بی‌پول بازم آدمه، باس بدونی که. برم برقصم؟ تو نمیای؟ بیا. تو بخون من برقصم: ارباب خودم اخماتو واکن، امشبو بازم با غصه سر کن، فردا باهار میاد شهرو خبر کن...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

"چشم باز می‌کنی و می‌بندی. یک نفر از دلت می‌رود. چگونه است که پذیرشِ رفتن چنین برایت ساده شده، و پذیرای آمدن کسی شدن ناممکن؟"

بعد از این کلمات، باید مدتی سکوت ممتد باشد تا بتوانم خوب فکر کنم چگونه اعتیاد به تاریکی، تمایل به نور را از زندگیم دزدید. از کجا شروع شد این کفر ممتد به علاقه؟ من که مومن بودم، من که حتی پیامبر بودم گاهی. چطور پلکهایم را به روی چشمهای درشتش بستم وقتی با مژه‌های نمناک برایم از ماندن حرف می‌زد؟ هیولای مایوس، کی از درون تمام من مهربان را بلعید؟

حالا باید سکوت ادامه پیدا کند. باید سرم را با اخبار گرم کنم. اخبار سیاسی که نشان می‌دهد جهان چه جای هولناکی است، و اخبار اقتصادی که نشان می‌دهد بدبختی به مساوات میان مردم ساده تقسیم می‌شود. باید به گلدان‌ها آب بدهم، خانه‌ام را مرتب کنم طوری که انگار جانی برای چشم به راهی مانده.

بعد بنشینم روی پل عابر بالای بزرگراه، به یاد بیاورم انسان تنهاست حتی اگر خود را در یک قفس آهنی با کسی که دوست دارد حبس کند و با سرعت نود کیلومتر در ساعت به سمت خانه‌اش برود.

بعد نزدیک صبح به خانه برگردم و برای کاکتوس مرده قصه بگویم: یکی بود، یکی که سهم من نبود. کنار کاکتوس و بی‌صدایی، برای مرگ موقت خواب به قرصهای سبز شب التماس کنم، و رقص مته‌های توی سرم را دوست بدارم، و از یاد نبرم انتخاب خودم بود که سهمم نباشی ای مادیان موقر باشکوه که در دشتهای صبح می‌رقصی، که برای تن گرم تو جا نبود در جهان تاریک عبوس من.
همین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 3)
عقب
بالا پایین