1399/7/13
در میان سیاهی روزگار
که همانند زمستان؛ سردی خود را به رخ میکشاند،
به دنبال آغوشی هستم!
به دنبال خانهای که هیچ وقت چراغهایش در خاموشی ابدی غرق نمیشود و تک تک بلورهایش از جنس محبت است.
ای کاش همهی دنیای من در این دو کلمه خلاصه میشد،
"سیاهی و سفیدی"
اما این کلمات هم برای خودشان دنیایی دارند!
دنیایی که حتی تصور آن برای من مثل پیدا کردن در دنیای خیالی است که حکم نابودی کاشانهام را مهر زده،
«مهری از جنس بی مهری»
شاید در این میان دستانی باشند که انتظارشان را میکشم.
گویی زمان زیادی است؛ که مثل یک دختر بچه ای رها شده ام،
چرا این رهایی تمامی ندارد!
پایان غم و اندوه کجا به سرانجام میرسد!
تا چه زمانی باید حسرت دستان گرم تو را به دوش بکشم!
کجا تمام میشود؟
کجا؟
شاید دنیای من؛ همین کاشانهی ویران شده است.