در حال تایپ داستان کوتاه سرباز وطن | Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع الماس
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
هو القم
داستان کوتاه: سرباز وطن
به قلم: نگین‌ بای
ناظر:

@DoNyA♡Gh
خلاصه:
یوسف مردی از دیار مردانگی! مردی که زندگی‌اش را فدا می‌کند؛ در راه وطنش!
از خود و جان خودش می‌گذرد؛ اما از زادگاهش هرگز!
او می‌رود اما یادش باقی می‌ماند.

مقدمه:
با تو خداحافظی نخواهم کرد؛ تو میروی اما نرفته‌ای!
از فکر و ذکرم؛
فقط تو را می‌شناسم!
ای کاش در کنارم می‌ماندی تا باز هم معنای عشق را می‌فهمیدم. تا حس خوب و ناب زندگی را درکنارت احساس می‌کردم. با تو بودن برایم کافی بود؛ اما صد حیف و صد هزار افسوس که رفتی!
این روز ها در کنار حس بودنت، نبودت هم احساس می‌شود!
اسمش را گذاشته‌ام دلتنگی!
دلتنگی برای هر آنچه که داشتم و با پروازت از دست دادم!
در کنار همه‌ی این گلایه هایم، می‌گویم:
" خدا به همراهت شهید من! "


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
1488-png.2733




نویسنده عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان ، برای منتشر کردن داستان‌کوتاه خود، خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را مطالعه بفرمایید.


قوانین تایپ داستان کوتاه


و زمانی که داستان‌کوتاه شما، به پایان رسید، می‌توانید در این تاپیک اعلام کنید تا بعد از بررسی و مُهر صلاحیت، داستان‌کوتاه شما به روی صحفه‌ی سایت برود.

تاپیک جامع اعلام تایپ داستان کوتاه

|مدیریت‌بخش‌کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
صدای دلنشین اذان به گوشم می‌رسد. ناخودآگاه لبخند ملیحی بر روی لبانم و ذکر الله بر زبانم جاری می‌شود.
الله اکبر و الله اکبر
الله اکبر و الله اکبر
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان محمد رسول الله
اشهد ان محمد رسول الله
اشهد ان علی ولی الله
اشهد ان علی حجه الله
حی علی الصلاه
حی علی الصلاه
حی علی الفلاح
حی علی الفلاح
حی علی خیر العمل
حی علی خیر العمل
الله اکبر و الله اکبر
لا اله الا الله
لا اله الا الله
مادر جون، سجاده‌ی فیروزه‌ای رنگش را پهن می‌کند و چادر خوش دوختش را به سر می‌اندازد. یوسف از حوض شش ضلعی آبی رنگی که وسط حیاط نمایان بود، وضو می‌گیرد. من هم چادر به سر کنار مادر جون می‌نشینم. سجاده‌ای که یوسف برایم از مشهد خریده بود را مرتب می‌کنم؛ یک سجاده‌ی سبز با تسبیح سفید رنگی که روی آن گذاشته بودم. یوسف و آقاجون جلوتر از ما بودند. نمازم را با نیت شروع می‌کنم.
" چهار رکعت نماز ظهر می‌خوانم برای رضای خدا. قربتا الی الله "
نماز عصر را هم می‌خوانم. صدای مادرجون را می‌شنوم:


    • قبول باشه دخترم.
    • قبول حق مادرجون!
لبخند مادرانه‌ای به رویم می‌زند و تسبیحات اربعه را شمرده شمرده و با حوصله می‌گوید. یوسف به طرفم برمی‌گردد و می‌گوید:
- قبول باشه.
لبخند نرمی می‌زنم.
-قبول حق!
صدای گریه‌ی بهار جانم من را به خودم می‌آورد. به طرفش می‌روم و بغلش می‌کنم.
- جانم مامانی! چی شده؟
بهار ساکت می‌شود و بامزه به من خیره می‌شود. گونه‌اش را آرام نوازش می‌کنم. مادرجون سجاده‌اش را جمع می‌کند و رو به من می‌گوید:
-دخترم بیا سفره‌ی ناهار و پهن کن.
سرم را تکان می‌دهم و بهار را در گهواره می‌گذارم، وارد آشپزخانه می‌شوم که یوسف، سراغ بهار می‌رود. سفره‌ی گل گلی را پهن و روی آن ظرف و لیوان ها کنار هم قرار می‌دهم که زنگ خانه به صدا درمی‌آید. همزمان با یوسف می‌گویم:
- من درو باز می‌کنم!
یوسف لبخند عمیقی می‌زند که با باز و بسته کردن چشم‌هایم او را راهی می‌کنم. دایی احمد و همسرش، زندایی زهرا به همراه یوسف داخل می‌شوند. سیزده سالی می‌شود که ازدواج کردند... .
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الماس

شاعـر
شاعـر
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
853
پسندها
پسندها
1,545
امتیازها
امتیازها
183
سکه
175
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین