با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
با دوستام داشتیم میرفتیم بیلیارد گفتم من امروز پام درد میکنه دروازهبان وایمیستم؛ وسط راه گفتن بپر یه بسته سیگار بگیر بیا، تا پیاده شدم گازشو گرفتن رفتن؛
فکر کنم سیگار رو ترک کردن.
رفته بودیم بانجیجامپینگ، لحظه آخر که داشتم میپریدم پایین مسئولش سر بابام داد زد گفت حاج آقا چیکار داری میکنی؟ بابام چاقو رو سریع گذاشت تو جیبش طنابو ول کرد گفت هیچی؛
یهو داداشم از پایین داد زد گفت بابا حله این تشک رو سوراخ کردم بگو بپره.
تالار دعوت بودیم تا رسیدیم اومدم مجلسو گرم کنم پریدم وسط شروع کردم به رقصیدن و داد میزدم به همه میگفتم دست دست؛
بابام با کتک من رو کشید کنار گفت الاغ مراسم ختم عموته آدم باش :|
تو خیابون معلم دوران دبیرستانم رو دیدم داره میخنده، گفتم ایول الان وقت انتقامه؛ بهش گفتم چیز خندهداری هست بگو ما هم بخندیم، گفت آره الان ماشینت رو پلیس با جرثقیل برد.