به کافه نویسندگان خوش آمدید
با خواندن و نوشتن رشد کنید و به آینده متفاوتی فکر کنید.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با ما باشید
آخرین فعالیت
-
دیـوا به موضوع در حال ترجمه کتاب خب خودت خوب می‌دانی زنان چطور آدم‌هایی هستند! به ترجمه دیوا لیان پاسخ داده‌است.هر روز، در طول آن جنگ، داستان نجات مریم مجدلیه دوباره جان می‌گرفت. هر بحران بزرگ در سرزمین‌های جنگ‌زده، زنانی مثل ژاندارک، فلورانس... -
دنبال جواب بود، دنبال حقیقتی که زیر انبوهی از دروغ دفن شده بود. انگشتانش را مشت کرد، نگاهش تیره‌تر شد. - من پامو توی معامله‌ای که قیمتش... -
چند قدم به سمتش آمد، آن‌قدر نزدیک که نفسش را روی پوست آنید حس کرد. آرام و شمرده زمزمه کرد: - تو وسط یه بازی‌ای که ازش خبر نداری، آنید...
-
*** درد شدیدی در گردنش پیچید. پلک‌هایش سنگین بودند، اما صدای نامفهومی که از اطراف به گوشش می‌رسید، او را به سمت هوشیاری کشید. سعی کرد...
-
آنید از درد نفسش را حبس کرد، اما قبل از اینکه دوباره بخواهد حرکت کند، مرد دیگر جلو آمد. - انقد دست و پا نزن. اینجا خیابون خلوت‌تر از...
-
ذهنش هنوز درگیر پیام‌هایی بود که خوانده بود. تهدیدها، معاملات، آدرس‌های مبهم… حامد توی چه دردسری افتاده بود؟ چه چیزی باعث شده بود که...
-
https://forum.cafewriters.xyz/threads/41239/ -
دست‌هایش را مشت کرد، حس کرد قلبش کمی تندتر می‌زند. گوشی را از مسعود پس گرفت و سریع بخش پیام‌ها را بالا آورد. چندین مکالمه‌ی نیمه‌کاره...
-
*** در غرفه را با دست به جلو فشار داد و وارد شد. هوای داخل مغازه بوی ترکیبی از پلاستیک، فلز و کمی گرد‌و‌غبار می‌داد. ویترین‌ها پر از...
-
محمد با نوک انگشت اشاره‌اش ضربه‌هایی آرام بر سطح میز نواخت. ریتمی یکنواخت و حساب‌شده، که در سکوت میان‌جمعی، حالتی از پیش‌آگاهی و هشدار...
-
https://forum.cafewriters.xyz/threads/41223/unread
-
https://forum.cafewriters.xyz/threads/40913/unread
-
- خیلی خب، حالا که اینجایین، باید بدونین که چی ازتون می‌خوام. صدرا هنوز هم ایستاده بود، تکیه‌اش روی یکی از پاها، دست‌به‌سینه با...
-
https://forum.cafewriters.xyz/threads/40542/
-
سکوتِ سرد اتاق، مثل پتو روی فضا افتاده بود. با همان خونسردی همیشگی‌اش پا به داخل گذاشت. درب پشت سرش بسته شد. حالا فقط او بود و دو مرد...
