مرگ خاموش آدمها
آدمها میتوانند بمیرند اگر چیزی که عمری با آن نفس میکشیدند، بگیری!
از یک نویسندهی ژانر فانتزی قدرت تخیل...
از نویسنده ژانر عاشقانه، احساسات عمیق...
از یک شاعر زاویه متفاوت نگاهش به کلمات و اشیا...
از یه نویسندهی مذهبی اعتقادات و باورهایش را...
پس اگر قصد دارید کسی را بکشید، حتماً جهان درونش را از او بگیرید.
این خیال یا خود فریبی نیست. واقعیت تلخی از دنیای آدمهاست، جهان کوچک درون ذهنشان کاملا حقیقی و مرگ اجتناب ناپذیر است، گاهی آدمها میمیرند، ولی از نو در جهانی تازه متولد میشوند. این چرخه از کنترل شما خارج است و شما هیچ کمکی نمیتوانید به آنها بکنید.
همانطور که در مرگ واقعی هم صدق میکند، در این مرگ خاموش هم فقط میتوانیم تماشایش کنیم.
پس چه باید کرد؟
فقط از تمام زمانی که او در کنارتان زندگی میکند، لذت...
دو چهرهی درونگرایی
گاهی تو فقط یک آدم درونگرا هستی...
ویژگیای که هم معایب خودش را دارد و هم مزایا.
اما گاهی درونگرایی با کمالگرایی و مردمگریزی دست به دست هم میدهند و آنجاست که حتی کوچکترین مزایا هم رنگ میبازد و به بزرگترین عیبها بدل میشود.
در حالت معمول یه آدم درونگرا ممکن است که کمرو، خجالتی و یا حتی مغرور بهنظر برسد؛ ولی اگر فرصت معاشرتی با او پیش بیاید، همهی نگاهها نسبت به او عوض میشود.
چون او دایرهی دوستان کوچکی دارد و رابطهای عمیق و صمیمی با آنها برقرار میکند.
خودآگاه است و زمان بیشتری را نسبت به دیگران، صرف شناخت خویش میکند؛ همین باعث تمرکز بیشترش شده و از او شنوندهی خوبی میسازد که کلماتش را سنجیده و پرمحتوا بیان میکند.
اما وقتی درونگرایی با کمالگرایی و مردمگریزی گره میخورد، ماجرا طور دیگری پیش میرود...
بیخبر
آدمها بیخبر عاشقت میشوند، بیخبر از تو دل میکنند و بیخبر هم متنفر میشوند.
البته این که این سه حالت را همزمان از طرف یکنفر تجربهکنی چیز نادریست... .
بعضیها آن را به دلدادن تعبیر میکنن و بعضی دیگر، میگویند:«طرف دیوانهست».
خلاصه از این کارهای بیخبری پشت سرت زیاد انجام میدهند و جالبش اینست، انتظار دارند که تو از تمام اینها باخبر باشی.
داشتم فکر میکردم که ایکاش مدیریت احساس آدمها هم مثل مدیریت تاپیکهای درون انجمن بود، یک اشتراکگذاری فعال میکنی و برای ابد از شر نفهمیدنشان خلاص میشوی.
هرچند که حتی اگه اشتراکی هم فعال شود سرآخر یکی پیدا میشود که بگوید: «تو من را درک نمیکنی».
بعضیها هم مثل مادرم، درون چشمشان اسکنر دارند گویا، تا ریزترین جزئیات را مثل- مو از ماست- بیرون میکشند؛
لکن من هنوز نمیفهمم که...
مامانم وقتی کوچیک بودم بهم میگفت ملی، وقتی در یه خونهای بازه نباید توی حیاطشونو نگاه کنی، پرسیدم چرا؟!
یادم نمیاد که چه مثالی زد ولی…
همیشه فکر میکنم که سر یه آدم رو توی خونههای با در باز بردین و حیاطشون پراز خونه و اگه بهش نگاه کنم منم میکشن تو و سرم و میبرن.
البته این چیزی نبود که واقعاً الان میخواستم بگم. همیشه خودم و توی موضوعاتی دخالت دادم که عملاً به من ربطی نداشته و شاید آخرش فقط خودم و تو هچل انداختم.
مثلا پادرمیونی برای دوستت که به رابطهاش برگرده و یا جواب دادن به کامنتی که احتمالا هیچ ربطی به تو نداشته.
کلا انگار یاد نگرفتم اینم همون در باز خونهای که نباید بهش سرک بکشم.
بازگشت به صفحه اصلی
راست میگی، شاید خودمم بعضی وقتا حس کرده باشم که پر حرفی کردم، یا که بهتره دیگه چیزی نگم. smilies
ولی نمیتونم خب؛ حناق میگیرم.c54c27_25ndke-hanghead
پس پرحرفیای من و ببخشید و -4-+=_
گوشاتونو بگیرین. 252927_25228
البته قول نمیدم ناراحت نشم.Lagh
بازگشت به صفحه اصلی
پلهای پشتسرت را خراب نکن.
دنیا جنگل نیست؛ قانونی دارد، چرخهای دارد؛ نامش را هرچه میخواهی بگذار: کارما، تقدیر، قضا و قدر... .
امروز تجربهای پیش آمد که یادم انداخت حقیقتی را بار دیگر مرور کنم.
این مصرع به من یادآوری کرد که در روابط انسانی ــ چه با دوستان و چه با کسانی که اکنون از آنان دلگیر یا دوریم ــ همیشه باید ملاحظه و احترام را نگاه داشت.
چرا که چرخ روزگار همواره در گردش است. دوست امروز میتواند دشمن فردا باشد و دشمن دیروز، در بزنگاهی، نزدیکترین دوست. از همینرو هیچ پلی را که از آن گذشتهای، ویران مکن؛ شاید روزی دوباره محتاج به عبور و برگشت شوی.
جالب است؛ اگر این واقعه رخ نمیداد، شاید هرگز توان بخشیدن پیدا نمیکردم. اکنون تنها میدانم او در شرایط دشواری قدم میزند و امیدوارم روزی معنای درونم را دریابد.
بیایید حرمتها را نگاه...
انزجار
چطور شد؟!
تنافر بیسابقهای را در خودم احساس میکنم؛
نمیدانم چه شد که حتی از شنیدن صداهایشان هم بیزار شدم.
این دلزدگی، به هر جملهای که به تو ختم میشود، چون تیغههایی خونین هجوم میآورد.
از تو دور میشوم.
پناه میبرم به دل سیاهی شب، با وعدهی سکوتی اجباری؛ اما در همان سیاهی، گویی صداها بیشتر میشوند. هر ضرب، مانند ضربات صدای ساعت، خودش را بیرون میکشد.
تیک تاک
تیک تاک
و من، هنوز هم گیر افتادهام میان این صداهای بیانتها… .
بازگشت به صفحه اصل
یه جا خوندم نوشته بود:« به اندازهی آدمها دست نزنید.»
راستش، حقیقت همینه که نباید…
زیاد از حد کسی رو دوست داشته باشی که مبادا یه روز ازش انتظار داشته باشی شبیه همون بتی رفتار کنه که ازش توی ذهنت ساختی.
نباید بیش از حد از ظاهر کسی تعریف کنی که وقتی دیدیش شبیه اون الههای نباشه که از دور میدیدی!
نباید آدمهارو اونطور که میلمون میکشه و نیاز داریم سیقل بدیم. باید همونطور که هست بپذیریمشون و یادمون نره. هیچ چیز ابدی نیست!
بازگشت به صفحه اصلی