سوار بر حباب باوری سرگردان
از عمق به سطح اشتیاقم بالا آمدم،
تا به آن عادت کردم.
حباب ترکید
و اندوه دوباره مرا به تاریکی خود فرو برد.
بازگشت به صفحه اصلی
۴ شهریور، سلام...
چه آشنا میای به چشم من!
من و تو از یه جایی به بعد همسفر شدیم.
هرسال وقتی بهم میرسیم، یه جوری میشم.
انگار اومدی که یادم بیاری، سن و سالی که همیشه میخواستم بهش برسم هم با بقیه فرقی نداره.
بهت تبریک میگم، فقط از روی عادت.
تولدت مبارک🎈
بازگشت به صفحه اصلی
بیصدا در خود فرو رفتم، هماندم که فهمیدم، آنکس که مرا میدید، دیگر برایش اهمیتی ندارم.
فهمیدم آدمها تنها زمانی حرفت را میفهمند که سودشان بخواهد؛ بنا برضررشان بگذاری، تو را مقصر میپندارند.
بازگشت به صفحه اصلی
به عقیدهی من اعتماد، به اعتبار نیست.
بعضی آدمها اعتبار بالایی دارند، اما همین که به آنها اعتماد میکنی آن چهرهی خود را نشانت میدهند.
ذات آدمها خیلی چیزها را تغییر میدهد.
پس چطور باید اعتماد کرد؟
شاید نباید بعضی چیزها را فهمید. گاهی باید چشمت را ببندی و ذات کثیف آدمها را هم نزنی.
آنوقت، میتوان گفت: اعتبار میتواند اعتماد بیاورد.
بازگشت به صفحه اصلی
شاید…
شاید، آسمان هم پیر شده باشد.
شاید زمین دیگر نشاط گذشته را نداشته باشد.
شاید اینبار مقصر انسان نیست!
شاید زمان دیگر حوصلهی تپیدن را نداشته باشد.
شاید حتی خدا هم بهانهگیر و لجباز شده باشد.
شاید نسل تازه، با جهانی پیر و خسته طرف است؛ جهانی که دیگر توان درک کردن ندارد.
دیدی؟ به همین سادگی…
شاید دیگر نباید به هیچچیز امیدوار بود.
بازگشت به صفحه اصلی
تنها کسی که هربار اهمیت میداد و یادش میماند و به دل میگرفت، من بودم.
آنموقع بود که بیخیالش شدم و مانندخودشان رفتار کردم.
فراموش کردم که چه اتفاقی افتاده و از نو شروع کردم!
https://uploadkon.ir/uploads/80f523_25720306-25Emily-Watts-–-La-Vie-En-Rose.mp3
بازگشت به صفحه اصلی