قاتل

و مُرد در من آنچه هر روز زنده بود!
حالم‌ طوریه‌ که‌؛ انگار‌ خانوادم‌ رفتن خرید‌ منو‌ نبردن... انگار‌‌ رفیقم‌ افتاده‌ کلاسه A من‌ افتادم ‌B انگار‌ برف‌ اومده‌ تا‌ زانو‌ ولی‌ مدرسه‌ تعطیل‌ نیست انگار‌ امتحان‌ ریاضی‌ داشتم‌ اما‌ تاریخ‌ خوندم انگار‌ همه‌ رفتن‌ اردو به جز‌ من :)
بعضی ناراحتی ها رو هیچ وقت نباید فراموش کرد... بعضی دلخوری‌ها باید تا ابد گوشه‌ی قلب آدم بماند... اصلا بعضی خاطره‌ها را باید سنجاق کنی به سینه‌ات و با خودت همه جا حمل کنی! فراموشی بد نیست ولی... بیشتر وقت‌ها باعث تکرار اشتباه‌ها می‌شود... اما یادآوری‌ها، اینکه بعضی رفتارها مثل فیلم از جلوی چشمانت رد شوند باعث می‌شود کمتر خطا کنی... و بیشتر مواظب خودت باشی! مواظب احساست! اعتماد کردنت! عاشق شدنت... گاهی وقت‌ها همین بغض‌ها همین زخم‌های فراموش نشده که در دلت مانده مشتی می‌شود و محکم به صورتت می‌کوبد تا یادت نرود در این دنیا "هر کسی قابل اعتماد نیست"
📚در کتاب سه دقیقه در قیامت اومده: هرچی من شوخی شوخی انجام دادم اینا جدی جدی نوشتن... حواسمون به حرفامون و رفتارمون هست؟! دروغ‌های ریز و درشت؟ حال دیگران رو گرفتن و ضایع کردنشون؟ فاش کردن اسرار آدم‌ها؟ جوگیری و قیافه گرفتن برای بندگان خدا؟ سرزنش کردن و طعنه زدن هایی که تمومی نداره؟ جدل و بحث و نق زدن هایی که سوهان روح اطرافیانمون شده؟ فحش و ناسزاهایی که عین نقل و نبات به بهانه‌ی صمیمیت میاد و هر کلام یا جمله‌ی صدتا یه غاز بی‌محتوا که اسمش رو می‌گذاریم شوخی؟ اما جدی جدی نوشته می‌شه... روح مون رو کدر می‌کنه و قلبمون رو غمگین... همون هایی که نوشته میشه و باهامون حساب میشه...
کاش دوباره بچه بودیم... نه می‌فهمیدیم جنگ چیه نه می‌دونستیم دنیا چه خبره نه میدونستیم آدما چه جوری‌ان... کاش هنوز دنیا رنگی‌رنگی بود و تمام دغدغه‌ی ما نگه داشتن بالشتا رو هم برای خونه بالشتی بود. کاش دوباره کل ناراحتی و نگرانی‌مون این بود که شیرکاکائو زودتر از کیک تموم نشه. کاش بازم نمیفهمیدیم دنیا چه خبره... کاش بازم نمیفهمیدیم...
بیا متفاوت‌تر باشیم! من راضیم بریم کافه پولشو ندیم و دربریم! بریم با دست فروشای شهر گل بفروشیم! بریم پرورشگاه با بچه‌ها بازی کنیم! پله‌برقی‌های شهر رو برعکس بریم! تو سردترین ماه سال تو خیابون بستنی بخوریم! نصف شب تو خیابون صدای آهنگو زیاد کنیم.. اینا خوبه..! وگرنه عشق و عاشقی زیر بارون رو که همه بلدن! من عاشق اینم که با یکی دیوونه‌وار خوشحال باشیم... همین‌قدر ساده..
باید بپذیری رفتن همه از زندگیت رو! باید بپذیری، آدم‌ها تغییر می‌کنن و ممکنه یه روز یهو بی‌دلیل دوستت نداشته باشن! باید بپذیری اشتباهاتی که کردی رو! باید بپذیری شکست خوردنای متعددت رو! باید بپذیری صورت و بدنتو همون‌جوری که هست! باید بپذیری غم از دست دادن رو! باید بپذیری اون روی سیاه زندگی رو! باید بپذیری حس افتضاح طرد‌شدن رو! باید بپذیری تمام حسای بد و اتفاقات بدی که برات افتاده رو! باید بپذیری و رها کنی و برای خودت و زندگیت ارزش قائل باشی! باید خودتو دوست داشته باشی و رو به جلو حرکت کنی چون خدا اتفاقات زیبا و معجزات رو سر راه آدمای قوی، آدمایی که لیاقتشو دارن، قرار میده. - دیاکو
از چرچیل می‌پرسند: چرا تا آنسوی اقیانوس هند می‌روید و دولت استعماری هند شرقی را درست می کنید! اما بیخ گوشتان، ایرلند شمالی را نمی‌توانید تحت سلطه درآورید؟ چرچیل می‌گوید: ما دو ابزار مهم نیاز داریم که در ایرلند نداریم! می‌گویند آن دو چیست؟ چرچیل پاسخ می‌دهد... "اکثریت نادان و اقلیتی خائن"
#تلنگر ◼️ انسان‌های بزرگ درباره عقاید حرف می‌زنند! ◾️ انسان‌های متوسط درباره وقایع حرف می‌زنند! ▪️ انسان‌های کوچک پشت سر دیگران حرف می‌زنند! ◻️ انسان‌های بزرگ درد دیگران را دارند! ◽️ انسان‌های متوسط درد خودشان را دارند! ▫️ انسان‌های کوچک بی‌دردند! ◼️ انسان‌های بزرگ عظمت دیگران را می‌بینند! ◾️ انسان‌های متوسط به دنبال عظمت خود هستند! ▪️ انسان‌های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می‌بینند! ◻️ انسان‌های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند! ◽️ انسان‌های متوسط به دنبال کسب دانش هستند! ▫️ انسان‌های کوچک فقط به دنبال کسب پول هستند! ◼️ انسان‌های بزرگ به دنبال طرح پرسش‌های بی‌پاسخ هستند! ◾️ انسان‌های متوسط پرسش‌هایی می‌پرسند که پاسخ دارند! ▪️ انسان‌های کوچک می‌پندارند پاسخ همه پرسش‌ها را می‌دانند! ◻️ انسان‌های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند! ◽️...
#تلنگر انسان های عجیبی هستیم! وقتی به دست‌فروش فقیری می‌رسیم که جنس خود را به نصف قیمت می‌فروشد، با کلی چانه زدن او را شکست داده و اجناسش را به قیمت ناچیزی می‌خریم! مدتی بعد به کافی شاپ لوکس و زیبای شخص ثروتمندی می‌رویم و یک فنجان قهوه را ده برابر قیمت واقعی‌اش سفارش می‌دهیم و موقع رفتن، مبلغی اضافه روی میز می‌گذاریم و از این کار شادمانیم! شادمانیم که فقیران را فقیرتر می‌کنیم و ثروتمندان را غنی تر...!
#تیکه_کتاب چرا این همه فرق می‌کند تاریکی با تاریکی؟ چرا تاریکی ته گور فرق می‌کند با تاریکی اتاق؟... فرق می‌کند با تاریکی ته چاه؟... فرق می‌کند با تاریکی زهدان؟... وقتی دایی با آن دو حفره‌ی خالی چشم‌ها توی صورتش، برگشت طرف درخت انجیر وسط حیاط طوری برگشت که انگار می‌بیند. طوری برگشت که من ترسیدم. تو بگو، «نایی». چرا تاریکی ازل فرق می‌کند با تاریکی ابد؟ چرا تاریکی پشت چشم‌هام سوزن سوزن می‌شود، نایی؟ تو که از ستاره‌ی دیگری آمده‌ای... تو بگو... کتاب چاه بابل رضا قاسمی
Header Image
نویسنده
اقیــانــــــوس
ساخته شده
ورودی ها
34
عقب
بالا پایین