روبهروی مغازه سعید ایستاده بود. اشکها را از صورتش پاک کرد و کلمات مادرش در ذهنش طنینانداز شد:
- حواست جمع باشه. هیچوقت نباید ضعف نشون بدی. اگه ترس و نقطه ضعفتو نشون بدی، گرگها حتما بهت حمله میکنن.
بیتوجه به درد پاهایش و بازوی آسیبدیدهاش وارد مغازه شد. مغازه در دود غلیظی محاصره شده بود...
ماهلین به بازویش نگاه کرد. خون روی دستش جاری شده بود و قطرههایی روی فرش افتاد. بازویش را محکم گرفت و با شنیدن صدای مادرش، به سکینه نگاه کرد که کلمات نامفهومی به زبان میآورد.
به سمت سکینه رفت و او را تکان داد و گفت:
- مامان چی میگی؟
چند لحظه به مادرش نگاه کرد و میدانست که تا دارو مصرف نکند...
واژهها هنوز در ذهنش میچرخیدند، دور سرش همچنان جولان میدادند. در گوشهای از ابهامات، واژهها در سکوت با یکدیگر میجنگیدند و هر تیرشان در قلب ماهلین فرو میرفت. قدمهایش آرام و بیصدا بود، اما روحش در حال دویدن و فرار از خودش بود.
چند سال دارد؟ ده یا نُه؟ چرا دنیا برای او کدر شده است؟ آیا او از...
در میان تلاشهای بیهوده؛
ناگهان به عمق تاریکی نفوذ کردم.
روشنایی را گم کردم، بیآنکه بدانم چگونه...
وجودم از تاریکی زاده شد و حالا رسیدن به نور دیگر خوشحالم نمیکند.
آنچه گم میشود، برای همیشه گم خواهد ماند،
و دیگر مهم نیست... .
اشکهای ماهلین همچون باران خشمگین روی گونههایش سرازیر شدند.
آتوسا بدون فکر ماهلین را در آغو*ش گرفت و با صدای ملایم و نرم و با بویی از محبت و دوستی گفت:
- دوست دارم کمکت کنم.
ماهلین سرش را از سینهی آتوسا کند و با نگاهی پر شده بود از تردید و سایهی نور را که در تاریکی میدرخشید را در دلش حس کرد و...