آخرین محتوا توسط marym

  1. marym

    برترین اثر برترین‌های [تابستان] 1404

    مبارک همگی باشه🤩
  2. marym

    نقدانه سری ۵۵|بی‌صدا

    با استعداد و پرکار و کلی تلاش می‌کنه و مسئولیت پذیری هستند_25se7b مهربون و خوش‌ برخورد هستند🌺
  3. marym

    در حال تایپ داستان کوتاه او همان‌جا می‌نشست | بی صدا، marym

    روبه‌روی مغازه سعید ایستاده بود. اشک‌ها را از صورتش پاک کرد و کلمات مادرش در ذهنش طنین‌انداز شد: - حواست جمع باشه. هیچ‌وقت نباید ضعف نشون بدی. اگه ترس و نقطه‌ ضعفتو نشون بدی، گرگ‌ها حتما بهت حمله می‌کنن. بی‌توجه به درد پاهایش و بازوی آسیب‌دیده‌اش وارد مغازه شد. مغازه در دود غلیظی محاصره شده بود...
  4. marym

    در حال تایپ داستان کوتاه او همان‌جا می‌نشست | بی صدا، marym

    ماهلین به بازویش نگاه کرد. خون روی دستش جاری شده بود و قطره‌هایی روی فرش افتاد. بازویش را محکم گرفت و با شنیدن صدای مادرش، به سکینه نگاه کرد که کلمات نامفهومی به زبان می‌آورد. به سمت سکینه رفت و او را تکان داد و گفت: - مامان چی می‌گی؟ چند لحظه به مادرش نگاه کرد و می‌دانست که تا دارو مصرف نکند...
  5. marym

    در حال تایپ داستان کوتاه او همان‌جا می‌نشست | بی صدا، marym

    واژه‌ها هنوز در ذهنش می‌چرخیدند، دور سرش همچنان جولان می‌دادند. در گوشه‌ای از ابهامات، واژه‌ها در سکوت با یکدیگر می‌جنگیدند و هر تیرشان در قلب ماهلین فرو می‌رفت. قدم‌هایش آرام و بی‌صدا بود، اما روحش در حال دویدن و فرار از خودش بود. چند سال دارد؟ ده یا نُه؟ چرا دنیا برای او کدر شده است؟ آیا او از...
  6. marym

    مشاوره مشاوره‌ی توصیفات

    سلام عزیزدلم، نه هنوز تموم که شد بازنویسیش میکنم
  7. marym

    روزنامـه روزنامه شهریورماه 1404

    با حال بود🌺 به امید خبر بعدی که داماده‌های فراری راهی به خانه بخت شدن.Dandoon
  8. marym

    چالش [ تمرین نویسندگی ]1️⃣5️⃣

    در میان تلاش‌های بیهوده؛ ناگهان به عمق تاریکی نفوذ کردم. روشنایی را گم کردم، بی‌آنکه بدانم چگونه... وجودم از تاریکی زاده شد و حالا رسیدن به نور دیگر خوشحالم نمی‌کند. آنچه گم می‌شود، برای همیشه گم خواهد ماند، و دیگر مهم نیست... .
  9. marym

    در حال تایپ داستان کوتاه او همان‌جا می‌نشست | بی صدا، marym

    اشک‌های ماهلین همچون باران خشمگین روی گونه‌هایش سرازیر شدند. آتوسا بدون فکر ماهلین را در آغو*ش گرفت و با صدای ملایم و نرم و با بویی از محبت و دوستی گفت: - دوست دارم کمکت کنم. ماهلین سرش را از سینه‌ی آتوسا کند و با نگاهی پر شده بود از تردید و سایه‌ی نور را که در تاریکی می‌درخشید را در دلش حس کرد و...
عقب
بالا پایین