لیوا با اندوهی عمیق به ستارهای که پناه گرفته بود، نگاه کرد.
- ازم فرار نکن.
ماه، که حالا سایهای تیره بر منطقه انداخته بود. با نفرتی سرد به لیوا خیره شد. حفرهی پیشانیاش که پیشتر نوری نامنظم و قرمز مانند آتشفشانی خاموش داشت. که اکنون سیاه و ثابت شد این سیاهی مطلق هر نوری را آن نزدیک میشد...
درختان با تنههای پیچخورده و برگهای به رنگ ارغوانی تیره سایههایی وهمآور بر زمین کشیده بودند. بوی رطوبت، فضای سنگین را پر کرده بود.
لیوا با صدایی که لرزش خفیفی در آن احساس میشد، گفت:
- باید به خونه برگردم.
لیوا موجودی بود که نوری ملایم و زرد کمرنگ از تمام وجودش نمایان شده بود.
ستاره هنوز...
موجود ناشناخته قدمی به سوی لیوا برداشت و با تعجب زمزمه کرد:
- تو کی هستی؟ ممکن نیست ستاره باشی.
لیوا دستهایش را بهم فشرد و گفت:
- من لیوا هستم.
موجود غریب با تمسخر پرسید:
- نوه خورشید؟
با شنیدن نام خورشید، چشمهای لیوا ناگهان نوری زودگذر درخشیدند و بیتردید سرش را تکان داد.
موجود کمی خم...
لارا در هوا مکث کرد و با اضطراب به سوی لانهاش برگشت.
در همان لحظه که لیوا میخواست قدم به جلو حرکت کند. پاهایش لغزیدند و تلاش کرد تعادلش را حفظ کند اما سرعتش او را یاری نکرد و کنترل خود را از دست داد،روی صورتش افتاد و با صدای حاکی از درد اوف بلندی گفت.
لیوا احساس کرد زیرش چیزی نرم اما سخت و...