اما همین که خواست ل*ب باز کند، صدا در ذهنش شکافت، خشنتر و نزدیکتر از همیشه. دیگر پرستار و آن اتاق سفید را نمیدید؛ دیوارها سیاه شدند، بوی الکل با بوی خون قاطی شد و تخت زیر تنش به سردی سنگ قبر شد. دوباره خودش را همانجا دید، در کوچه، پسرش بیجان در آغوشش، و سایه درست روبهرویش ایستاده بود. صدای...
چشمان ویکتور کمی درشت شد، اما نه از تعجب؛ از همدلی. انگار آنچه سالها بینشان فاصله انداخته بود، حالا همان چیزی بود که آنها را به هم نزدیک میکرد.
کلارا ادامه داد:
ــ هیچکس نمیدونه، حتی پلیس هم نفهمید. چون یاد گرفتم چطور نقش قربانی رو خوب بازی کنم. ولی قربانی نبودم… من، قاتل بودم. همون شب،...
روی کاغذ سفید، جملهای نوشت. اما این بار ادامه داشت:
- امروز کسی کنارم بود. و من هنوز کسی هستم. اما اگر روزی این کسی نباشد، آیا باز هم کسی خواهم ماند؟
نوشت، مکث کرد. سپس خودکار را کنار گذاشت.
نه از ترس پاسخ، بلکه چون میدانست این بار لازم نیست همه چیز را در خودش حل کند.
شاید برای اولین بار،...
- نه، شاید نمیبخشیدم، ولی میفهمیدم. و اگر کسی را بفهمی، شاید... یک روز بتوانی ببخشیاش؛ حتی اگر آن شخص، خودت باشی.
و این جمله درست مثل شکستن پنجرهای قدیمی بود که سالها بسته مانده بود؛
ویکتور حس کرد هوا وارد ریههایش شد. سنگینیاش کمتر شد... حتی اگر برای چند دقیقه.
شب بعد...
وقتی کلارا خواب...
درود بر شما سونیاجان
باید بگم که قلم زیبایی داری و واقعا خسته نباشی!
آنچه در این سلسله نوشتار آمده، رشتهای است از مناجاتهای عاشقانه؛ کلماتی که با سوز دل و شوق دیدار درهم تنیده و در فضایی میان خواب و بیداری، میان رؤیا و حقیقت، جان میگیرند. نویسنده، معشوق غایب را در هر جلوهی عالم میجوید: در...
صدای دستگاهها مثل تپش ناقوس مرگ در گوشش میپیچید، کشیده و بیپایان. نفس کشیدن برایش مثل فرو بردن تکههای شیشه در ریه بود، هر دم و بازدم با دردی فلجکننده همراه میشد. سعی کرد دستش را تکان دهد اما چیزی جز سنگینی سرب بر اندامش نبود، انگار طنابهای نامرئی او را به تخت دوخته بودند. پشت پلکهای...
دیوارها به او نزدیک میشدند، نفس میکشیدند و زمزمه میکردند، انگار قصد داشتند او را در خود فرو ببرند. خون زیر پاهایش سرد و سنگین بود، ردّ سرخ مثل تار عنکبوتی از لحظههای نابودی بر زمین کشیده میشد. سایه، خونسرد و بیرحم، بدون هیچ عجلهای قدم میزد، درست مثل موجودی که میداند طعمهی خود را از قبل...
سایهی مرد نزدیکتر شد، و در لرزش نور کمرنگِ چراغ انتهای کوچه، خطوط چهرهاش آشکار گشت؛ نه هیبت دشمنی غریبه، بلکه شمایل کابوسی دیرینه، گویی همان بخشی از وجودش بود که سالها در اعماق پنهان مانده و حالا زنده شده بود تا حق حسابش را بگیرد. زن، در میان هجوم درد و بوی تند خون، حس کرد زمان ایستاده است؛...
انگار همهی آن صداها، سایهها و بوی خون در یک نقطه به هم رسیده بودند؛ نقطهای که مرز میان خواب و بیداری، عقل و جنون، پاکی و جنایت را در هم میریخت. او در دل همان کوچهی باریک و تاریک، ایستاده بود؛ دستش هنوز خیسی آن گرما را در خود داشت، بویی که برایش حکم آرامبخشی داشت، مثل عطری که تنها در...
ویکتور همان جا ایستاده بود. سرش را پایین انداخته. انگار تمام آن واژهها بر سینهاش کوبیده میشد.
زمزمه کرد:
- اون ویکتور... مرده، کلارا. من اون آدم نیستم. من یه... هیولام.
کلارا نزدیکتر آمد. مقابلش ایستاد. صدایش آرام بود، اما کوبنده:
- تو هیولا نیستی. تو زخمیای. و زخم وقتی التیام پیدا نکنه، بو...
باران بیوقفه بر بام خانه میکوبید. آسمان خاکستری بود و هوا آکنده از بوی خاک خیس و چوب پوسیده.
درون خانهای قدیمی در حاشیهی شهر، ویکتور روی زمین نشسته بود، تکیه داده به دیوار، چشمانش خیره به چراغ خاموش سقف. ذهنش در هزار تویی از کابوسها میچرخید: صدای نفسهای بریده، گریهی خفهی کودکی در...
زن گفت:
- تو... تو همون مرد هستی، نه؟ اون شب... .
ویکتور چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد. زن نشست، بدون دعوت، بدون مقدمه.
- بعد از اون شب... شبهایی بود که فکر کردم اگه یه ثانیه دیگه، فقط یه ثانیه دیگه نگاهم میکردی، شاید نه میکشتی، نه میرفتی. فقط میگفتی که میفهمی چی توی دل من میگذره.
ویکتور نگاهش...
نور صبح، با آن لطافت سردی که همیشه داشت، از لابهلای پردههای خاکستری به درون اتاق خزید.
ویکتور چشمهایش را آهسته باز کرد؛ نه با هراس، نه با کابوس، نه با نفسهای تند و لرزان.
برای نخستین بار پس از سالها، در دل یک بیداری آرام فرو رفته بود؛ گویی ذهنش... همان ذهنی که همیشه از خودش میگریخت...
زیرزمین متروک. دیوارهای نمزده، لکههای خون تازه روی سنگها. میز فلزی خراشیده، تیغهای کج میان خرده شیشهها. چراغ مهآلود سقفی، سایهها کشیده و سنگین. پنجره کوچک با قاب شکسته، صدای قطره خون روی کف سرد.
- تو فقط به عشق نیاز داری، ویکتور... فقط به عشق.
و ناگهان فهمید؛ تمام عمر در تعقیب چیزی بود که اسمش را نمیدانست.
قربانیانی که انتخاب میکرد، آدمهای ضعیف، آدمهای شکسته، کسانی که مثل او بودند... شاید چون میخواست ضعف را نابود کند. اما حالا، حالا که خودش را دیده بود، میدانست آنها دشمنش نبودند...
لحظهای سکوت برقرار شد. سپس ویکتور چشمانش را باز کرد. اما مرد تاریک دیگر آنجا نبود. تنها چیزی که باقی مانده بود، سایهای محو در آینه بود.
و در آن لحظه، ویکتور فهمید که دیگر همان آدم سابق نیست. نگاهش به آینه افتاد و در آن چیزی دید که هرگز نتوانسته بود ببیند: تصویری از خود که همچنان در حال مبارزه...
و حالا،
تمامِ این کلمات،
تمامِ این نامهها،
تمامِ این خاطرههای هرگز رخنداده،
روی هم تلنبار شدهاند
مثل صندوقی پر از غبار
در گوشهی دلِ من.
هیچکس آن را باز نخواهد کرد،
هیچکس نخواهد دانست
چه اندازه دوستت داشتم...
جز من،
و این سطرهایی
که برای هیچکس نوشته شدند.
تمامِ حرفهایم را
برای کسی نوشتهام
که هرگز نخواندشان...
سطر به سطر،
مثل بریدنِ آرامِ یک زخم کهنه،
روی کاغذ ریختهام،
شاید روزی بخواند و بفهمد
چطور نامش را
با دستانی لرزان و چشمانی خیس
هزار بار نوشتهام.
اما او
هیچوقت نیامد...
و من هنوز،
بیصدا برایش مینویسم
تمامِ خاطراتم
ساختهی ذهنیست
که فقط تو را بلد است
دوست داشتن.
هیچکدامشان واقعی نیست،
اما من بارها در آن خیابان خیالی کنارت قدم زدهام،
بارها صدای خندهات را شنیدهام
وقتی نامم را صدا میزدی،
و بارها دستت را گرفتهام
زیر آسمانی که هرگز ندیدیم.
شاید دیوانگی باشد،
اما من دروغهایم را
بیشتر از...
دوست داشتنت
مثل نوشتن نامهای به دریاست؛
میدانی هیچوقت جواب نمیدهد،
اما باز هم مینویسی...
هر کلمه را با لرزش انگشتهایت،
هر جمله را با تپش قلبت،
و هر نقطه را با آهی که از ته جانت میکنی.
بعد، نامه را به موجها میسپاری،
و تماشا میکنی که چگونه
با تمامِ نادانیِ عاشقانهات
امید میبندی
به...
هر بار که میخواهم فراموشت کنم،
باران میبارد...
بوی خاک خیس، خیابانهای خالی،
و قطرههایی که آرام روی شیشه میرقصند،
همه دست به دست هم میدهند
تا یادم بیاورند
که چقدر خیالت، شبیه باران است؛
بیخبر میآید،
همه چیز را خیس میکند،
و بعد…
بیرحمانه میرود.
- من؟ من همانم که تو همیشه از او فرار کردی. همان صدایی که همیشه در گوشت نجوا میکرد. تو هرگز نخواستی مرا بشناسی.
ویکتور احساس کرد که قلبش تندتر میزند.
- این ممکن نیست... تو... تو وجود نداری.
مرد قدمی به جلو گذاشت. حالا چهرهاش کاملاً مشخص شده بود و ویکتور به خود لرزید؛ چرا که مردی که مقابلش...
- آرام... من فقط آمدهام که باری از دوش دنیا بردارم.
زن تقلا کرد، اما بیهوده بود. ویکتور دیگر مهارت داشت. چاقویش را بیرون کشید، تیغهاش در نور کم خیابان درخشید.
اما این بار، پیش از آنکه چاقو را در قلب زن فرو کند، لحظهای درنگ کرد.
نگاهش قفل شد. نهتنها وحشت در آن نگاه موج میزد، بلکه چیزی دیگر...
ناگهان تصویر مرد محو شد. ویکتور تنها در اتاق ایستاده بود. هوای سرد و مرطوب، ریههایش را میسوزاند. او بهآرامی روی زمین نشست؛ انگار تمام انرژیاش ناگهان از بدنش رها شده بود.
- عشق...
این کلمه را زیر ل*ب زمزمه کرد؛ گویی برای نخستین بار بود که معنای آن را درک میکرد.
اما آیا او، با تمام جنایتها و...
ویکتور در اتاق نیمهتاریکش نشسته بود و به دیوارهای پوچ و سرد خیره شده بود. سوزش زخمهایش هنوز بر بدنش سنگینی میکرد. خون قربانی اخیرش هنوز از زیر ناخنهایش پاک نشده بود، اما چیزی در ذهنش بود که آرامش نمیگذاشت؛ صدای ضعیف و آزاردهندهای که از درونش میخروشید.
چشمانش بهآرامی سنگین شد. خواب نبود،...
من در میان جمعیت ایستاده بودم،
اما تنهایی،
مثل سایهای سنگین
دور گردنم حلقه زده بود.
تو از کنارم گذشتی،
بیآنکه بدانی
هر نگاهت،
هم عشق را به من میبخشید
و هم ترس از روزی که
دیگر هرگز نبینمت.
دوستت داشتم،
با دلی که از ترسِ شکست،
حتی جرات تپیدن بلند نداشت.
در این سکوت،
فاصله میان ما
مثل کوچهای تاریک بود
که من تنها،
با ترس از گم شدن،
راهش را قدم میزدم.
در سکوتی که هیچکس نمیشنود،
عشقی کاشتم بیآنکه بدانی.
نه دست تو را گرفتم،
نه لبخندت را لم*س کردم،
فقط در سایهی نگاهت،
بیصدا سوختم.
مثل گلی که در زمستان میشکفد،
بیآنکه کسی ببیندش،
من بودم،
یک عاشقِ خاموش،
که حتی خاطرهای نداشت
تا در دل زمان بماند.
روی مزار دلم،
نسترنی روییده که بویش، بوی بارانِ نیامده است،
و رنگش، رنگ بغضی که سالهاست نمیترکد.
گلبرگها چون ورقهای کتابی که هرگز خوانده نشد،
در باد ورق میخورند،
و خارهایش،
حافظِ خاطراتیاند که با خون دلم نوشته شد.
هر شب، ماه بر من خم میشود
و قصهی عاشقی را میپرسد
که چرا به وصال نرسید.
و...
رز مشکی را در دست میفشارم،
خون از انگشتانم میچکد،
مثل عشق من که سالها
بیصدا از دلم جاری شد.
تو خورشید بودی
و من در سیاهی پرپر شدم،
بیآنکه حتی یکبار
گرمایت را لم*س کنم.
- تو ضعیفی. فکر میکنی که قوی شدهای؟ فکر میکنی که با کشتن دیگران میتوانی خودت را از آنچه بودی رها کنی؟
ویکتور به خانه برگشت. دستهایش هنوز میلرزید؛ نه از ترس، بلکه از جنون. او دوباره شروع به نوشتن کرد. جملاتی که از ذهن پریشانش بیرون میآمد، روی کاغذ نقش میبست.
- انسان موجودی است که در...
ویکتور در روزهای پس از قتل، دیگر خود را در آینه نمیدید؛ یا شاید بهتر بود بگوید از دیدن آنچه که بود اجتناب میکرد. گویی چهرهاش در هر بار نگاه، بیشتر به صورتی تحریفشده و تاریک شبیه میشد؛ چهرهای که از حقیقتی تلخ حکایت داشت؛ حقیقتی که تمام این مدت از آن فرار کرده بود.
او به خیابانها بازگشته...
بله عزیزکم بررسی شد
فقط نقلقولهای محاورهای باید با نیمفاصله و خط تیره بلند (ـ) شروع شوند. مثلاً:
❌️ نادرست: -کی میرین؟
✅️ درست: ـ کی میرین؟
قلم زیبایی داری، مانا و زنده.🌱🫀
برای لحظهای به یاد مادرش افتاد؛ زنی که تمام زندگیاش را با درد و رنج گذرانده بود. چهرهای که حالا بهسختی به یاد میآورد، اما خاطرههایش همچنان در گوشههای ذهنش زنده بود.
آیا او هم ضعیف بود؟ یا شاید قربانیای که هیچوقت نتوانسته بود از دامی که برایش ساخته بودند، بگریزد؟
اما ویکتور نمیخواست به...
روی دیوارها پر بود از یادداشتها، کلمات و جملاتی که با خون نوشته شده بود. هر کدام از قربانیانش پیامی در خود داشتند؛ پیامهایی که از دل کتابهای فلسفی و حقیقتهایی که جهان را به لرزه درمیآورند، بیرون کشیده بود.
ویکتور در حال نوشتن بود؛ دستش میلرزید نه از ترس، بلکه از هیجان.
- زندگی چیزی جز...
چاقو از آستینش بیرون آمد؛ تیغهای براق و سرد، همچون نمادی از مرگ و پاکی. ویکتور بهآرامی به مرد نزدیک شد. دیگر هیچ نشانی از ترحم یا پشیمانی در او نبود. تنها چیزی که در ذهنش میچرخید، خالصسازی بود.
او با دقت، چاقو را به گردن مرد نزدیک کرد؛ درست در نقطهای که شاهرگ، زیر پوست نازک و مریضش تپش...
اشتباه کردم…
وقتی گفتم برو، خیال میکردم قویام.
فکر میکردم نبودنت را تاب میآورم،
که شاید فاصله، زخمهایم را مرهم شود.
اما حالا هر روز
با هزار بار مرور آن لحظه میمیرم؛
لحظهای که تو پشت کردی و من
نفس نکشیدم تا گریهام را نشنوی.
کاش مانده بودی…
حتی با تمام دردها، حتی با تمام زخمها.
چون حالا...
ویکتور دیگر به خیابانها تعلق نداشت. او حالا در میان سایهها میزیست؛ موجودی که شبها به دنبال قربانیانش میخزید، اما دیگر نه برای کشتن بلکه برای خلق کردن؛ برای نمایش دادن حقیقتی که همه از دیدنش میگریختند. قتلهای او اکنون به چیزی فراتر از انتقام تبدیل شده بود؛ به نوعی هنر تاریکی، نمایشی فلسفی...
مردی جوان، لاغر و رنگپریده که زیر سایبانی نشسته بود. لباسهایش پاره و آلوده بود. دستهایش را دور خود حلقه کرده و از سرما میلرزید. نگاهش مات بود، انگار که زندگی مدتها از چشمهایش گریخته بود.
ویکتور به آرامی نزدیک شد. صدای قدمهایش در میان صدای باران محو میشد. مرد حتی او را ندید، آنقدر در...
میگذارم بری، نه از سر بینیازی…
بلکه چون فهمیدهام که ماندنت، بیشتر از رفتنت میسوزاند.
تو دیگر شبیه عشق نیستی؛
شبیه زخمی هستی که هر بار سر باز میکند،
و من خستهام…
از بخیه زدن به دلی که دیگر تاب ترمیم ندارد.
خستگی مثل زنیست که از خواب عشق برگشته باشد...
گاهی
احساس میکنم تنهایی،
نام دیگر من است...
زنی که در سکوت شب،
با خودش قهوه مینوشد و شعر مینویسد
برای پنجرهای که سالهاست کسی از آن نیامده...
خستهام...
از تقویمهایی که هر روز تکرار میشوند
بیآنکه کسی بیاید، بیآنکه دستی،
دل این شانهها را...
https://forum.cafewriters.xyz/threads/41305/
نام نویسنده: زهرا سلطانزاده
در تاریخ: ۱۶ مرداد ۱۴۰۴
درخواست انتقال به متروکه به دلیل عدم تمایل به ادامه دادن
سلام نویسنده عزیز❤️
امیدوارم که همکاری خوبی با هم داشته باشیم.
🔹 جمله:
روایتی از دلدادگی که حسین (ع) در دل میکارد، روز و شب در گرمای فراوان اما راه به سوی اوست، به سوی عشق، به سوی خواستن...
🔺️ ایراد:
جمله طولانی و ساختار آن نامتعادل است. چند فعل پشت سر هم آمده و باعث ابهام میشود.
ترکیب «روز...
«سقوط، نام دیگر پروازِ بیاجازهست...»
در میان سکوت آبیِ اعماق،
جسمی معلق است؛
نه به زمین تعلق دارد،
نه به آسمان.
انگار که بغض سالهای دور
با وزنی کهنه،
او را از درون شکسته باشد.
لباسهایش هنوز بوی رؤیا میدهند
اما چشمانش،
از حقیقتی تاریک و بیانتها پُر است.
شاید کسی نبود که دستش را بگیرد،
شاید...
به همه گفتم فراموشت کردهام،
جز به خودم…
هنوز هر شب
با بغضِ نبودنت میخوابم،
با خیالِ داشتنت بیدار میشوم.
تو نیامدی…
و من
در نبودت، آرام آرام
از درون
خاموش شدم.
گاهی آدم آنقدر خسته است که خندهاش هم صدای گریه میدهد...
نه از تن، از جان. از جایی عمیق، از جایی که دست هیچکس به آن نمیرسد.
آنجا که سالهاست خاک گرفته، تاریک است، سرد است…
آنجا که دلتنگی خانه کرده و تنهایی برای خودش تاج گذاشته و میچرخد و فرمان میدهد.
کسی نمیفهمد،
نه آنکه کنارم نشسته، نه...
شب بعد، ویکتور به همان خیابان بازگشت. مرد هنوز آنجا بود. بهآرامی نزدیک شد، آنقدر که صدای نفسهای سنگینش را بشنود؛ صدای نفسهای کسی که به زنده ماندن چنگ میزد.
- چرا زندهای؟
مرد برگشت، با چشمانی ترسیده که در تاریکی میدرخشیدند.
- چی... چی میخوای؟
ویکتور لبخند زد؛ لبخندی که از دردی عمیق...
تلاش کرد صحبت کند، اما زبانش در دهان خشک بود، مثل سنگی که قرنها در بیابان افتاده باشد. تنها صدایی که از گلویش بیرون میآمد، نالهای ضعیف بود.
زن دستش را محکمتر گرفت.
- ویکتور، تو زندهای!
زنده؟ این کلمه در ذهنش چرخید. طنین انداخت مانند صدایی که در یک دخمهی بیانتها میپیچید و پژواکش تا ابد...