همگانی جویبار روایت

سایه‌ی مرد نزدیک‌تر شد، و در لرزش نور کم‌رنگِ چراغ انتهای کوچه، خطوط چهره‌اش آشکار گشت؛ نه هیبت دشمنی غریبه، بلکه شمایل کابوسی دیرینه، گویی همان بخشی از وجودش بود که سال‌ها در اعماق پنهان مانده و حالا زنده شده بود تا حق حسابش را بگیرد. زن، در میان هجوم درد و بوی تند خون، حس کرد زمان ایستاده است؛ حتی قطره‌های خون که از شکمش می‌چکیدند، میان زمین و هوا معلق مانده بودند. صدایی از درون سرش، همچون فریاد هزار روح خفه، نجوا می‌کرد: «این تویی... همیشه تو بودی.» لرزشی سرد از ستون فقراتش گذشت، نوزاد بی‌جان در آغوشش سنگین‌تر شد، انگار خودش وزنه‌ی گناه را می‌سنجید. در یک لحظه فهمید که این مرد نه تنها سایه‌ی بیرون، بلکه تجسم همان نیرویی‌ست که او را تا این جهنم کشانده؛ نیرویی که هم به او جان داده و هم جان را از او ستانده. او دهان باز کرد تا فریاد بزند، اما تنها خنده‌ای خشک و بی‌جان بیرون آمد، خنده‌ای که میان کوچه‌ی نمور طنین انداخت و سایه‌ی مرد را لرزاند. این نبرد آخرین صحنه‌اش را می‌نوشت: جایی که قاتل و قربانی، مادر و جلاد، زن و سایه، در یک بدن حل می‌شدند.
 
مرد بالای سر او ایستاد. رد غم بود یا خشم؟ اما هر چه بود لگدی بود که به پهلوی سیما وارد کرد. زن آهسته سوزناک کشید، درد بر درد فائق آمد و او را به دنیای دیگر برد.
خود را دید که در هم مچاله شده و مرد کوتاه با شکم بزرگش لگد به لگد به پهلوی او می‌کوبد اما چرا دردی حس نمی‌کرد؟
سعی کرد با دستان ضریف و استخوانی‌اش مرد را عقب کشد اما نتوانست!
از خود و مرد دور و دورتر شده، به بالا رفت و همزمان صدای مرد را شنید.
- زنیکه هر... تو هم باید با بچه‌ام بمیری، باید این لکه‌ی ننگ رو پاک کنم، نمی‌تونم توی بی‌آبرو رو زنده بذارم.
این صدای مرد بود یا افکارش که حالا سیما می‌توانست بشنود.
 
عقب
بالا پایین