مگه نگفتی ملیحه خوابهههه..این که اینجااااااااست...من الفرار..ملیحه بخدا تیام منو اغفال کرد..من گناهی ندارم ، توروخدا منو سوژه نکن..دو ماه نیست اومدم تو این انجمن چند بار سوژه شدم🤣🤣
نه بابا نترس @Admin آدم خوبیه.. مطمئنم از این قضیه به سادگی میگذره و بلکه خنده هم میکنه و بهکاراش میرسه🤣🤣ببین ما دو نفر گند زدیم به انجمن..پاککن این انجمن غیبت رو
انشالله این تاپیک به دست بزرگ انجمن پاک خواهد شد
@Admin
میدونم تو این مسائل دخالت نمیکنید ولی اگه همجنس من هستید به داد من برس و این تاپیک و پاک کن.ببین چه وضعیتیه که دست به دامنت شدم..🤣🤣
خودم خبر داشتم تو خواب که قراره کشته بشم ولی خب( طبیعیه که ترسیده بودم) ..دقیق یادم نیست. انگار از تونل دویدم که کاملا تاریک بود..وقتی ازش خارج شدم یهو چشام باز شد از خواب..اولین بار بود تونل میدیدم واسمجذاب بود
سه روز از آغاز کمپین گذشته بود، هشت هزار روایت از بدنهایی که دارو را تجربه کرده بودند ثبت شده بود و حالا با صدای خودشان تأییدش میکردند اما از کمیتهی جهانی هنوز هیچ پاسخ رسمی نیامده بود. نایرا گفت:
- اونا دارن زمان میخرن، نه برای بررسی علمی، برای مهندسی واکنش.
مایکل همانطور که سرش در لپتاپ...
این دوسه روز یکی از وحشتناک ترین تجربه هارو داشتم..خواب بودم..تو خواب دیدم من و دارن از جای بلندی پرت میکنن.. چشمام و که باز کردم تو پشت بام ساختمان ۸ طبقه بودم..برادرم لحظه ای دیرتر میرسید من الان دیگه اینجا نبودم
پروندهی دارو آماده بود، ترکیب اِم اِل ای با گزارشهای بالینی، روایتهای انسانی و صدای هلن در ابتدای فایل.
نایرا آن را رمزگذاری کرد، مایکل مسیر ارسال را امن ساخت و الیسا با دقت نامهی همراه را نوشت:
- این دارو فقط درمان نیست. این دارو صدای بدنهایی است که سالها شنیده نشدند. ما از شما نمیخواهیم...
باران اول پاییز نه شدید اما پیوسته میبارید، مثل صدایی که خاموش نمیشد. ایستگاه شمارهی سه در حاشیهی شهر با پنجرههای بخارگرفته و دفترچههایی که روی میز بودند آمادهی ثبت صداهایی تازه بود.
درون ایستگاه آوا نشسته بود، با شالی نقرهای و چشمانی که حالا دیگر فقط نمیدیدند بلکه میفهمیدند. کنارش مردی...
شب بیصدا آغاز شد. در اتاق کار نور مانیتور روی صورت نایرا افتاده بود، انگشتانش روی کیبورد و فایل رمزگذاریشدهی دارو آمادهی ارسال بود.
کنار فایل صدای هلن با جملهای که حالا تبدیل شده بود به شعار فصل جدید:
- من هنوز اینجام و حالا بدنم میخواد زنده بمونه، با حقیقت نه با ترس.
مایکل گفت:
- اگه این...
شب بسیار آرام آمد. خانهی الیسا حالا دیگر فقط خانه نبود، شده بود حافظه. صندلیها هنوز همانجا چیده شده بودند، دفترچهها هنوز باز و هوا پر از صدایی که دیگر نمیشد خاموشش کرد.
هلن کنار پنجره نشسته بود، شال خاکستریاش را روی زانو انداخته بود و نگاهش به نور چراغی دوردست بود. نه برای فرار بلکه برای...
صبح زود تمام خانه بیدار شده بود اما نه با زنگ ساعت، با صدای قدمهایی که در راهرو میپیچیدند.
نایرا درون یکی از واحدهای خالی که از قبل هماهنگ شده بود صندلیها را در دو ردیف روبهروی هم، بدون میز و با رعایت فاصله برای رعایت انتشار کرونا چیده بود.
مایکل سیستم ضبط را تنظیم کرده بود اما فقط برای...
اتاق نشیمن حالا شبیه اتاق جلسه شده بود.
روی میز کاغذهای سفید، مداد رنگی، لپتاپ نایرا و تختهای که مایکل از انبار بیرون آورده بود چیده شده بودند.
نور صبح از پنجره میتابید و هلن کنار پنجره، دفترچهاش را بسته بود اما نگاهش باز بود. الیسا گفت:
- ما امروز نمیخوایم فقط طراحی کنیم.
میخوایم بفهمیم...
ظهر شده بود و هوا گرمتر، خانه هنوز خنک بود اما نه از نظر دما بلکه از روی آرامش. هلن کنار پنجره نشسته بود، دفترچهاش باز و مداد آبی تیره در دست. امروز بهجای خط فقط یک دایره کشیده بود. دایرهای کوچک، لرزان اما بسته. در همین حال الیسا گفت:
- به نظرم دایره یعنی نگهداری. یعنی یه چیزی هست ولی هنوز...
صبح آرامی بود. نه از آن صبحهایی که با هیاهو بیدار میشدند بلکه از آنهایی که انگار شب هنوز در گوشهای نشسته و نگاه میکند.
نور از پنجرهی شرقی روی میز افتاده بود، همانجا که شب گذشته دفترچهای باز شده و جملهای یادگاری مانده بود.
- من هنوز اینجام.
هلن زودتر از بقیه بیدار شده بود اما نه از...
شبها عجیبن.
همه چی آرومه، ولی فکرت شلوغتر از همیشهست.
تو تاریکی، صداها بلندتر میشن.
نه از بیرون، از تو.
و تو فقط دراز میکشی و گوش میدی…
به خودت، به حرفهایی که هیچوقت نزدی
و به سکوتی که فقط توش زندهای.
برگهای زرد، سربازان شکستخوردهای هستند که از میدان جنگ برگشتهاند.
هرکدامشان روی زمین دراز کشیدهاند و هیچکس برایشان عزاداری نمیکند.
من میان آنها قدم میزنم، همچون ژنرالی که ارتش مردهاش را نگاه میکند.
صدای خشخش برگها، اعترافِ دردناکیست: «همه چیز تمام شد.»
پاییز بلد است با همین صدای...
عصرگاه پرسه میزد و نور از پنجرهی شرقی روی میز افتاده بود. الیسا مثل هر روز پشت دفترش نشسته بود اما امروز چیزی متفاوت به نظر میرسید.
در صندوق پیامهای ردِ صدا پیامی آمده بود که فقط یک جمله داشت:
- اگه بخوای میتونم بیام، فقط نمیدونم بدنم آمادست یا نه.
نام فرستنده: هلن.
همان زنی که چند روز پیش...
صبح با صدای اعلان ایمیل آغاز شد. نایرا پشت لپتاپ بود، صفحهی ردِ صدا باز و چشمهایش خسته اما بیدار. درون صندوق ورودی نامهای بود با سربرگ رسمی که نوشته بود:
- کمیتهی ارزیابی تجربیات دارویی، بخش نظارت بر روایتهای عمومی.
نایرا نامه را باز کرد و خواند، بعد بیصدا به مایکل نشان داد. مایکل وقتی...
فردای اون شب با هزار زحمت از زیر پتو دل کندم. مرخصی گرفته بودم برای چند ساعت، اما حتی نمیدونستم با این وضعیت هومن، به کارگاه میرسم یا نه. شب قبل تا دم صبح بیدار مونده بودم، اون قدر که چشمهام میسوخت و سرم سنگین بود. هومن از دیشب حال و روز درستی نداشت و همش یک جمله رو تکرار میکرد:
- امشب...
باران پاییزی درست مثل دلیست که طاقت نگهداشتن اشک را ندارد.
قطرههایش، آرام و بیصدا روی شانههای خیابان مینشینند، شبیه دستهایی که میخواستند مرا آرام کنند، اما هیچوقت نرسیدند.
هر خیابان خیس، داستانی از رفتن تو را تکرار میکند.
کفشهایم میان چالههای آب تصویر تو را له میکنند و من از این همه...
کدوم یکی از شخصیتهای داستانیت بیشتر شبیه خودِ واقعی توئه و چرا؟
۲- اگه مجبور باشی فقط یه کتاب رو تا آخر عمرت بخونی، اون کتاب چیه؟
۳- بدترین اتفاقی که در حین نوشتن یک اثر برات افتاده (مثلاً پاک شدن فایل و...) چیه؟
۴- آیا فکر میکنی نویسندههای امروز بیش از حد تحت تأثیر فضای مجازی و...
پاییز همانند آینهایست که بغض مرا بازتاب میدهد.
هر برگ زردی که از شاخه جدا میشود، شبیه خاطرهایست که از دلم سقوط میکند.
باد، تمام رازهای ناگفتهام را در کوچهها پخش میکند؛ درست مثل نامههایی که هیچوقت به دستِ تو نرسید.
ابرها سقف آسمان را مثل پلکهای خسته پایین میکشند، و من در میان این...
نام اثر: پاییز، همزاد من
سرشناسه: حسام فیضی
موضوع: دلنوشته
سبک/ژانر: عاشقانه ، فلسفی
سال نشر: تابستان ۱۴۰۴
منتشر شده در: انجمن کافه نویسندگان - تالار ادبیات - بخش تایپ دلنوشته.
دیباچه:
پاییز همیشه برایم شبیهِ آینهای غبارگرفته بوده؛
هر بار که در آن نگاه میکنم، خودم را خستهتر، تنهاتر و عاشقتر...
انجمن ادبی و فرهنگی کافه نویسندگان
تایپ انلاین دلنوشته
تایپ دلنوشته
دلنوشته
دلنوشته حسام فیضی
دلنوشته حسام.ف
دلنوشته پاییز، همزاد من
مجموعه دلنوشته پاییز،همزاد من
وارد خونه که شدم، حتی زحمت روشن کردن چراغ رو به خودم ندادم. کفشهام رو تو پاگرد ورودی یه گوشه پرت کردم، کاپشنم رو هم وسط راه انداختم روی زمین. سرامیک زیر پام سرد بود، سرمایی که از جوراب هم رد میشد و انگار میخواست بهم یادآوری کنه چقدر خستهام.
فرشهای دستبافت هال رنگشون رفته بود و به خاکستری...
او دور بود، خیلی دور. مثلاً آن طرف خیابان وقتی دستش را روی شال تیرهاش کشید تا موهایش را که پریشان بودند، مرتب کند.منتظر چراغ عابر پیاده بود تا عرض خیابان را رد کند. نگاهش لحظهای به چشمهای من گره خورد و نگاه من به دستان مردی در دستش. دستم روی قفسه سینهام، پیراهنم را چروک کرد و تا به خود بیایم...
پاهاشون سم داره ولی تغییر شکل میتونن بدن.. فقط یه نوع جنه که اونم میتونه تغییر شکل بده ولی پاهاشو به هیچ عنوان نمیتونه تغییر بده و همچنان مثل سم حیوان باقی میمونه..یعنی شمایلش مثل آدمه ولی پاهاش...
و لبخندی که بر ل*ب نداشت، مثل زخمی باز، آرام باز و بسته میشد؛ بیآنکه صدایی باشد، اما نفس سردش، درست پشت گردنم میلغزید و ریشههای موهایم را مثل چنگال میکشید.
نایرا به قاب عکس نگاه کرد. نه از روی کنجکاوی بلکه از روی احترام. انگار قاب، چیزی بیشتر از تصویر بود؛ شبیه در، شبیه پنجرهای که به درون الیسا باز میشد. با کمی مکث گفت:
- میتونم بپرسم اون زن کیه؟ نه برای پرونده، برای اینکه تو رو بیشتر بشناسم.
الیسا نگاهش را از قاب برنداشت. چشمهایش خیره نبود...
بعد از یک هفته آموزشی کارکردن زیر دست استاد صاحب کارگاه قبول کرد که من و هومن براش کار کنیم. کار سنگین بود و تقریبا کل روز رو مشغول بودیم.
هوا هنوز بوی برف میداد طوری که وقتی نفس میکشیدی و انگار یک چیزی سرد و تیز، از تو گلوت رد میشد. درِ کارگاهو باز کردم، صدای جیرِ لولاش از اون صداهایی بود که...
در باز شد. نه با صدای زنگ و نه با کوبیدن. مایکل کلید را چرخاند و عقب ایستاد. نایرا بدون کفش و بدون کلام وارد شد. خانه، مثل بعد از باران بوی خاک مرطوب میداد.
قاب عکس هنوز روی میز بود، کمی کج، انگار کسی لمسش کرده و بعد از دست زدن به آن پشیمان شده بود. الیسا روی مبل نشسته بود. پتو تا زیر چانه و...
نایرا دستکش پوشید و جعبه را باز کرد، ویال خالی را برداشت، چرخاند و رو در روی نور گرفت. مایکل بیحرکت ایستاده بود، اما درونش پر از تپش بود. نه از ترس بلکه از چیزی شبیه امید.
نایرا همانطور که ویال را چک میکرد گفت:
- مادهی فعال هنوز قابلردیابیه. حتی توی ویال خالی، ردهای نانو ذرات باقی میمونن...
گاهی با خودت فکر میکنی:
چی باعث شد به اینجا برسی؟
چه لحظهای، چه تصمیمی، چه سکوتی؟
ولی تهش هیچ جوابی پیدا نمیکنی.
فقط یه حس مداوم از گم شدن،
بدون هیچ نقشهای برای پیدا شدن.
هیچکس نمیپرسه: خستهای از چی؟
فقط میگن: "خودتو جمع کن."
ولی اگه میشد جمع کرد،
الان اینقدر پخش نمیشدی روی دیوارای ذهنت.
خستگی بعضی آدما از نوعیه که
هیچ استراحتی درمانش نمیکنه.
فقط عمیقترش میکنه
مایکل صبح زود از خانهی الیسا بیرون رفت. ویال خالی را با یادداشتهایی که شب قبل نوشته بود درون جعبهی مخصوص گذاشته بود، نوشتههایی که نه رسمی و نه علمی بلکه مشاهداتی از بدن، از نگاه و از لم*س بودند.
در بیمارستان، فضای بخش تحقیقاتی سردتر از همیشه بود. نه از نظر دما بلکه از نظر نگاهها. همه...
نام اثر: وارث نفرین
نام نویسنده: حسام.ف
ژانر: ترسناک ، سبک: گوتیک
خلاصه: یک نیروی پنهان داره تکهتکه آرامش خونهی فرزاد رو میبلعه. اتفاقات از کنترل خارجه و هیچکس نمیتونه جلوشو بگیره، مگر کسی که خودش، بخشی از همون تاریکیه.
لینک اثر:
https://forum.cafewriters.xyz/threads/41006/
مایکل هنوز کنارش نشسته بود اما نه حرف میزد و نه حرکت میکرد. فقط حضور داشت، مثل چیزی که نمیخواست دیده شود. الیسا سرش را به دیوار تکیه داده بود، چشمهایش نیمه باز و نفسهایش عمیقتر از قبل. بدنش هنوز درگیر تحولات بود اما حالا ریتم گرفته بود. نه آرام نه بیقرار بلکه در حال تطبیق. الیسا آرام آب...
تمرین دوم: کمان شخصیت
شخصیت معروف: جان اسنو
نقطه شروع: پسری حاشیهای در خاندان استارک، همیشه احساس طرد شدن
زخم یا باور دروغین: «من هیچوقت واقعاً جزو این خانواده نیستم، ارزش ندارم»
نقطه تحول: پیوستن به نگهبانان شب و مواجهه با خطرات واقعی
انتخابهای کلیدی: جنگیدن برای مردم، خیانتدیدن، کشتهشدن...
تمرین اول – توصیف شخصیت ساختهشده
اسم و فامیل:
رادوین تهامی
سن و جنس:
۲۸ ساله / مرد
تایپ MBTI:
INFJ – مشاور
آروم، درونگرا، باهوش، ایدئالیست، با حس همدلی بالا ولی مرموز. معمولاً ظاهر آرومش فریبدهندهس و پشت چشماش دنیای تاریکی داره.
مشخصات ظاهری:
قد بلند (حدود ۱۸۵)، لاغر و استخوانی
پوست روشن،...
روزایی هست که حتی به خودت نمیرسی.
نه حوصلهی موهات رو داری، نه پوستت، نه لباسات.
نه انرژیِ فکر کردن به اینکه "چی خوبه" یا "چی بده".
فقط هستی.
شبیه یه صدای ضعیف توی پسزمینهی دنیا.
همهچی داره میگذره،
به جز تو.
بعضی حسها توضیح نمیخوان،
نه چون سادهان،
چون فراتر از واژهان.
مثل یه بغض قدیمی که دیگه گریه نمیخواد،
فقط یه نیمکت ساکت میخواد
توی یه عصر ابری،
که بشه بیدلیل نشست و زل زد به دور.
وقتی به نقطهای میرسی که فقط تماشا میکنی،
یعنی اونقدر جنگیدی که دیگه انرژی نداری.
نه به خاطر بیخیالی،
به خاطر تحلیل رفتنِ تمومِ احساست.
آدم از یه جایی به بعد،
دنبال جواب نمیگرده
فقط دنبال سکوت میگرده.
صدای زنگ در کوتاه بود. نه از جنس انتظار بلکه شبیه یادآوری. الیسا تکان نخورد. بدنش هنوز درگیر بود، با لرزشی خفیف در انگشتان و سنگینی که از قفسهی سینه به زانوها رسیده بود. از جایش بلند نشد و فقط نگاهش را به در دوخت، انگار میخواست از فاصلهی دور تصمیم بگیرد.
زنگ دوباره زده نشد اما چند ثانیه بعد...
با هومن بعد از چند روز دربهدری و آویزون هر آشنا و غریبه شدن، بالاخره تو یک کارگاه تعمیرات مبل جا باز کردیم. نه کار رویایی بود، نه جاش گرم، ولی حداقل دیگه صبحهامون رو با بیکاری و دود سیگار نمیگذشت.
چند وقتی میشد از اون موجودهای عجیب و غریب خبری نبود. خودمم دیگه پیشون نرفتم. انگار یه کابوس...
الیسا هنوز روی زمین پشت به دیوار نشسته بود، دستهایش روی زانو و نفسهایش شمرده. بدنش آرامتر شده بود اما نه ثابت. مثل موجی که عقب رفته اما هنوز دریایش نا آرام است.
گوشیاش روی میز بود، بیصدا اما روشن. برایش پیام آمده بود:
- الیسا، اگه میتونی تماس بگیر. فقط میخوام بدونم حالت چطوره.
شمارهاش را...
هیچچیزی مثل فهمیدنِ بیتفاوت شدنِ خودت نمیترسوندت.
وقتی میفهمی چیزایی که قبلاً آتیشت میزد
الان دیگه برات مهم نیست.
نه اینکه حل شده باشن، نه.
تو فقط دیگه توان واکنش نشون دادن نداری.
و این یعنی دیگه چیزی از اون آدم قبلی باقی نمونده
گاهی وقتا از خواب بیدار میشی و حس میکنی
خودتو جا گذاشتی جایی.
یه جایی بین دیشب و امروز،
بین یه فکر نصفه و یه جملهی بیجواب.
نه میتونی برگردی، نه میتونی ببریش با خودت.
فقط یه حس سنگین توی قفسهی سینَته
که هیچ کاریش نمیشه کرد جز تحمل.
مایکل چیزی نگفت و به سوی قاب عکس رفت و آن را صاف کرد. الیسا گفت:
- دارم حسشون میکنم.
الیسا، بهم قول بده تمامی واکنشهای بدنت رو بهم بگی چون اصلا نمیخوام اتفاق ناخوشایندی برات بیافته.
بدن الیسا هنوز درگیر ویال اول بود. گرمای خفیف در شکم، سنگینی در پشت چشمها و آن حس مبهمی که انگار چیزی درونش جا...
جلوی بخاری نشسته بودم و کمرم رو به دیوار تکیه داده بودم. زانوهام رو ب*غل کرده بودم و انگشتهام بیهدف خطهای سرامیک کف خونه رو دنبال میکردن. شعلهی بخاری جلوی چشمم بالا و پایین میرفت ولی گرماش نمیرسید به اون سردی لعنتی که تو دلم نشسته بود.
ناراحت بودم، نه از این که قراره تنها بشم، بیشتر از...
صدای قطرهای از کولر که روی کف راهرو افتاد صحنه را بست. نه با تأکید بلکه مثل نقطهچینی در انتهای جملهای که هنوز ادامه خواهد داشت.
الیسا قاب را بلند کرد و کنار ویال گذاشت. انگار داشت دو خاطره را کنار هم مرتب میکرد، زیر ل*ب گفت:
– شاید من باید بمونم چون اون نتونست. شاید، باید اجازه بدم بدنم هم...
میدونی چی عجیبه؟
این که آدم از یه جایی به بعد دیگه نمیافته. میره پایین، ولی دیگه براش مهم نیست اسمش سقوطه یا پرواز.
همینجوری ول میشی تو هوا، دستو پا نمیزنی چون میدونی فایده نداره.
من الان دقیقاً اونجام.
یه جایی بین بالا و پایین که فرقی نداره تهش چی میشه.
نه کسی هست که دستم رو بگیره، نه خودم...
نور راهرو کمی مایل شد، انگار میخواست روی قاب بتابد؛ هوای راهرو حالا سنگینتر بود، نه به خاطر دمای محیط بلکه از جنس لحظهای که در آن قرار گرفته بودند، لحظهای که دارو ممکن بود معنای ادامه دادن بگیرد یا فقط مکثی کوتاه در برابر شکست نهایی باشد.
مایکل با ویال دوم در دست بیصدا وارد شد. با کفشهای...