پیچگوشتی تا نزدیک پام قل خورد و متوقف شد. صدای فلزش روی سیمان، مثل خراش روی اعصاب بود.
قبل از اینکه خم بشم و بردارمش، یه زمزمه از اون سمت کارگاه پیچید. خفه، کشدار، انگار یکی از ته گلوی بستهاش چیزی میگفت، ولی نه واضح و نه قابل فهم بود.
هومن یخ زد. فقط صدای نفسهامون بود و اون صدا، که هر لحظه...