صدای قدمها دیگه یکی نبود. از چند جهت میاومد؛ یکی از سمت انبار ابزار، یکی دیگه از پشت در خروجی. صدای کشیدن شدن چیزی رو زمین، مثل زنجیری که روی سیمان سر بخوره با صدای قدمها قاطی شده بود
هومن به سختی نفس میکشید. نور گوشی توی دستش میلرزید.
- فرزاد، چند نفرن؟
- نمیدونم، ولی انگار دارن دورمون...