- ساعت ایستاده -
گاهی بعضی ساعتها، با باتری نمیچرخند؛ با کوک جلو نمیروند و با تعمیر زنده نمیشوند. آنها برای کسی ایستادهاند. برای لحظهای که هنوز تکرار نشده. خانم میم ساعت را در دست گرفت. گرمای عجیبی از فلز سردش بالا میآمد. نه از حرارت، بلکه از خاطرهای که هنوز درونش مانده بود. عقربهها...
سوزن آرام در پارچه میرفت. نه دقیق، نه ماهرانه اما با دقتی که تنها از دل آدمهایی بیرون میآید که هیچوقت کسی برایشان ندوخته. خانم میم، آرام با بندِ نخ صورتی تکهتکه پارچهی گلدار را به هم وصل میکرد تا اینکه ناگهان صدایی از پشت در آمد. تقتق. نه محکم و نه خجول؛ بلکه طوری که انگار کسی...
- اولین جمله -
ضبطصوت هنوز در دستش بود اما دیگر صدا نمیداد. نه بهخاطر خاموش شدن بلکه چون پیامش رسیده بود. خانم میم نشست روی صندلی چوبی کنار قفسهها. برای اولین بار در آن روزها، نه مشغول مرتبکردن چیزی بود و نه منتظر کسی. کاغذ کوچکی از کشوی میز بیرون کشید. همانجا که معمولاً برگهی رسید...
اینکه در یک جهان پهناور، از میان این همه آدم، دل به یک نفر بدهی زیباست اما... عشق مثل جادهای است که از شروع مسیر تو در آن تنهایی، درحالی که به جاده ای پا گذاشته ای که پر از رنج و لذت است، پر از تلخ و شیرین، پر از بالا و پایین اما... تو نمیدانی که آخر این جاده به کجا خواهد رسید؟ نمیدانی که در...