-
-
Zeynabgol به دالسین نوشته در موضوع اطلاعیه درخواست نقد شورا | رمان کوتاه و داستان کوتاه با
Like واکنش نشان داد.
سلام خدمت شما نویسندهی عزیز. منتقد شما: @Zeynabgol مهلت اتمام نقد: ۹ روز از اعتماد و شکیبایی شما متشکریم. تاپیک داستان شما تا انتهای... -
Zeynabgol به مَه نویس؛ نوشته در موضوع اطلاعیه •درخواست ⤵️انتقال به متروکه و بازگردانی آثار⤴️• با Like واکنش نشان داد.
✧⊹✧⊹✧ رمان شما به متروکه انتقال داده شد✅️ لطفاً توجه داشته باشید که بازگردانی اثر تا یک هفته ممکن نیست و پس از بازگرداندن، دیگر امکان...
-
Zeynabgol به موضوع اطلاعیه •درخواست ⤵️انتقال به متروکه و بازگردانی آثار⤴️• پاسخ دادهاست.به دلایل شخصی از انتشار رمانهام در انجمن منصرف شدهم و فکر میکنم باید بدون انتشار مدتی روی هردوشون کار کنم. لذا، درخواست انتقال هردو...
-
Zeynabgol به موضوع تگ فرعی تگ فرعی | رمان مورلین پاسخ دادهاست.اهااا اوکی متوجه شدم.
-
عزیزم در رابطه با تگ اثر شما مغلطههای دفاعی قابل پاسخ نیستن من نگفتم دیالوگ باید اطلاعات بده من گفتم جملات شما هم سطح با بقیه...
-
به رمان شما تگ «خوب» تعلق گرفت. نویسنده عزیز رمانتون بسیار سطح خوبی داره و بایستی چند موارد ریز اصلاح کنید ✓ یکدست نبودن سطح جمله...
-
Zeynabgol به موضوع تگ فرعی تگ فرعی | رمان مورلین پاسخ دادهاست.جمله ای که نقل قول کردید دیالوگه و کاراکتر داره به یه کاراکتر دیگه اطلاعات میده. انتظارتون چیه؟ بلند شه نمایش بده برای اون یکی؟ روی کاغذ...
-
عنوان: مورلین نویسنده: @Zeynabgol بررسی شده توسط: @Dyva تاپیک تایپ - کلیک کنید
-
آخرش را با لحن بامزهای کشید و چشمک ریزی هم کنج حرفش اضافه کرد. ماهبانو هیس کوتاهی گفت و تشر رفت. فاطمه بیتوجه، استکان چای را همراه...
-
با دیدن امیرعلی که لباس بیرون بر تن داشت و از آشپزخانه بیرون آمد، هین خفیفی از دهانش خارج شد. وسط هال خشکش زد. فاطمه هم پشت سرش، با...
-
امیرعلی بالاخره سر بالا گرفت و خیره به دخترک شد. بعد از یک ماه دیدار کردن، حال چهقدر دل کندن سختتر شده بود. چطور توانست این مدت را...
-
به تندی خودش را از آن مهلکه نجات داد. امیرعلی با لبخند به رفتنش نگاه کرد. عاشق همین حجب و حیایش بود. دخترک تا وارد حیاط شد توانست یک نفس...
-
این حرف برای مرد مقابلش گران تمام شد. جوری نگاهش میکرد که انگار ارث پدرش را از او طلب دارد! بهتر بود زودتر یک جایی از زیر چشمان...
-
*** با احساس سر و صدا، خواب از سرش پرید. شالی سرش انداخت و از اتاق خارج شد. صدا، صدای دعوا بود. سراسیمه به ایوان رهسپار شد. چشمش که به...
-
احساس میکرد به جز او نمیتواند عشق مرد دیگری را به قلبش راه دهد. از آن هفت ماهی که ابراز علاقهاش را شنیده بود تا به الان، حس میکرد...
-
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
بازدیدهای نمایه
241
آخرین بازدیدکنندگان
- 241 بازدیدهای نمایه
