آخرین محتوا توسط HADIS.HPF

  1. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    سر و صدای بلندی پشت در من را حسابی ترساند. ناگهان روی پاشنه‌ام پریدم و نفهمیدم چه‌کار کنم. نکنه اون اراذل خیابونی دنبالم آمدند؟ دوباره یکی در زد وقتی به سمت در رفتم و کسی داشت سعی می‌کرد از پشت میله‌ها و شیشه‌ی کلفت در، نگاه کند. جلو پریدم و دیدم بری ناتسو است، می‌لرزد و می‌خواهد خودش را به...
  2. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    خودم را در دفتر حبس کردم. کلینیک یکشنبه حتی سردتر از شنبه بود. یک پلیور ضخیم، شلوار مخمل کبریتی، جوراب‌های گرم پوشیده بودم و پشت میزم روزنامه می‌خواندم؛ دو فنجان قهوه‌ی بخارآلود جلوی دستم بود. ساختمان سیستم گرمایشی داشت، اما من قصد نداشتم با آن ور بروم. دلم برای صندلی قدیمی خودم تنگ شده بود؛...
  3. HADIS.HPF

    در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

    کلر برای خرید بیرون رفته بود، یادداشتش همین را می‌گفت. ما چمدان‌های خوبی داشتیم، چیزی که وقتی اموالمان را تقسیم می‌کردیم به آن اشاره نکرده بودیم. در آینده او بیشتر از من سفر می‌کرد، بنابراین من وسایل ارزان را برداشتم. کیف‌های دستی و ورزشی. نمی‌خواستم گیر بیفتم، پس وسایل ضروری را روی تخت تلنبار...
  4. HADIS.HPF

    در حال تایپ رمان نابود کرد، نابود شد | نویسنده hadis hpf

    با قدم‌های تند از اتاق بیرون زدم. اشک‌ها روی گونه‌هام راه خودشون رو پیدا می‌کردند و قلبم مثل طبل می‌کوبید. صدای کتایون دوباره پیچید: -کجا داری میری، صبر کن آرین. راهرو خالی بود و من فقط می‌خواستم فرار کنم، از همه‌ی این هیاهو و دروغ‌ها دور بشم، صدای آرین پشت سرم پیچید: ـ نفس! کجا میری؟ با دستش...
  5. HADIS.HPF

    در حال تایپ رمان نابود کرد، نابود شد | نویسنده hadis hpf

    اتاق پر از بوی قهوه و عطر نارسیو بود، سکوتی که بین من و آرین افتاده بود، عجیب شیرین بود. قلبم هنوز از نزدیکی چند لحظه پیشش تند می‌زد. یه ثانیه بعد، صدای محکم باز شدن در اتاق، مثل انفجار اومد. ـ عشــــــقم! ببین برات چی آوردم! با شوک سرم رو چرخوندم. دختری با موهای فر سیم تلفنی و رژ خوشرنگ، در...
  6. HADIS.HPF

    در حال تایپ رمان تاکسیدرمیست | نویسنده hadis hpf

    دفتر نشریه هم‌رفیق مرسده روی بالشتک طبی کوچک پشت میز نشسته بود، پای لپ‌تاپش خم شده و انگشتانش بی‌وقفه روی کیبورد می‌رقصیدند. چراغ کوچک رومیزی نور زرد و گرمی روی صفحه می‌انداخت، اما چشم‌هایش خسته و سرخ شده بودند. چند شب پشت سر هم تا دیروقت بیدار مانده بود، قهوه می‌خورد و نوت‌ها و اسناد پرونده را...
  7. HADIS.HPF

    در حال تایپ رمان تاکسیدرمیست | نویسنده hadis hpf

    هوای پشت‌بام تابستانی و گرم بود. باد سبک، فقط حرارت هوا را جابه‌جا می‌کرد و بوی تنباکوی مانده و ایزوگام داغ با هم قاطی شده بود. زمین پر از ته‌سیگارهایی بود که مثل لکه‌های زرد و خاکستری روی ایزوگام پخش شده بودند. چراغ‌های شهر آن پایین چشمک می‌زدند، ولی اینجا همه‌چیز سنگین و خفه بود. فرهاد با...
  8. HADIS.HPF

    در حال تایپ رمان تاکسیدرمیست | نویسنده hadis hpf

    فرهاد سرش را پایین انداخت، دندان‌هایش روی هم قفل شده بودند. صدا در گلویش خفه بود، اما نمی‌توانست نشنیده بگیرد. همه تصویرهایی که از مهتاب داشت، با جمله‌ی زن در هم می‌ریخت: دختری که در خانه‌ی خودش هیچ جایگاهی نداشت، مثل یک وصله‌ی اضافه! فرهاد با صدایی ترک‌خورده ل*ب زد: ـ یه دختر… توی همون خونه‌ای...
  9. HADIS.HPF

    در حال تایپ رمان تاکسیدرمیست | نویسنده hadis hpf

    فرهاد دست‌هایش را روی میز گذاشته بود، نگاهش مستقیم توی چشم زن. صدای تیک‌تاک ساعت دیواری اتاق بازجویی، هر ثانیه را سنگین‌تر می‌کرد. ـ خب… از رابطه‌تون با مهتاب بگید. آخرین بار چی شد که اون خونه رو ترک کرد؟ سودابه علیزاده، آرام کیف چرمی‌اش را روی میز گذاشت. انگشتان پر از انگشترش بی‌هوا روی دسته‌ی...
عقب
بالا پایین