نگاهم خیرهی مقصدی بود که دیده نمیشد. مسیر خاکی و غبارآلود، فقط چند متر تا شومینهی گرم کلبهی سنگی مانده بود. حرارت کاشانه از دودکشهایش مشخص بود.
دماغم را بالا کشیدم. پهلویم را بیشتر فشردم. اگر مَگی پهلوی خونینم را میدید چه میکرد؟ مهم نبود. فقط میخواستم پیش او بمیرم. لیاقت زندگی در کنارش...