نمیدانم چرا انسانها اینقدر دوست دارند بدوند! تند بدوند، سبقت بگیرند. مثلاً صبح که داشتم برای پروژهی جدید به خانهی ژان بوسوعه میرفتم، دو پسر بچه را دیدم که از مدرسه به سمت خانه میدویدند. میخندیدند و مدام سعی میکردند از یکدیگر جلو بزنند. به ته کوچه رسیدند، مقابل خانهشان، یک ساختمان معمولی سفید_قهوهای مثل تمام ساختمانهای دیگر. پسری که موهای فرفری داشت با خوشحال فریاد زد:
- اول!
و دوستش پس از چند ثانیه به او رسید. چنان از اول شدنش احساس قدرت میکرد که گویا تمام دنیا را لای پارچهای پیچیده بودند و تقدیمش کرده بودند! چند دقیقه بعد با هم خداحافظی کردند و هر کدام به سوی طبقهی خودشان دویدند. هیچ ردی از مسابقه نماند. اول شدن پسرک مانند خندهای بود که لحظهای در کوچه پیچیده و پس از چندی هیچ ردی از آن نمانده بود. با خودم گفتم یعنی ارزشش را داشت که برای چنین چیزی تا این حد خود را عذاب بدهد و نفس نفس بزند؟ درک نمیکردم چرا مانند یک قورباغهی خوشحال بالا و پایین میپرد و ذوق میکند. ژان بوسوعه هم خود را عذاب میدهد. طی چهل-پنجاه سال زندگیای که داشته مدام دویده تا بتواند خانهی بزرگی بخرد و بازسازی کند. پسرانش را به مدرسهی خصوصی بفرستد و برای زنش گوشوارهی یاقوت بگیرد. ژان بوسوعه جداً دل خجستهای دارد. گاهی اوقات حتی به ذهنم خطور نمیکند که او بیست-سی سال دیگر قرار است بمیرد و کت و شلوارهای قشنگش کنج کمد دیواری خاک بخورد. من خانهها را بازسازی و دیزاین میکنم و به صاحبخانهها تحویل میدهم. ژان بوسوعه خانه را به کی تحویل میدهد؟ احتمالاً عاقبت خانهی او هم همچون اول شدن آن مو فرفری میشود. مسابقهای که پسرک روزی در آن اول شده، خانهای که ژان بوسوعه روزی در آن زندگی میکرده. خانه بدون ژان بوسوعه دیگر معنا ندارد و خوشحالی پسرک هم با تمام شدن مسابقه مفهومش را از دست میدهد. من کارم را درست قبل از آنکه معانیاش ناپدید شوند تمامش میکنم. خانه را به ژان بوسوعه نشان میدهم و او شاد میشود و بابت سلیقهی عالیام تحسینم میکند. معنای تحسین او به چیز دیگری وابسته نیست و هرگز پایان نمیابد.