دهانم خشک شده. از این ارتفاع، همهچیز کوچکتر از حد معمول به نظر میرسد؛ اما ضربان قلبم بلندتر از همیشه در گوشم طنین میاندازد. سرم را برمیگردانم و میگویم:
- این صندلی رو بده بذارمش اونور. تو یکی دیگه از اونجا بردار.
صندلی را به دستم میدهد و من با احتیاط آن را روی زمین، در سمت دیگر دیوار، میگذارم. برای فرود آمدن آماده میشوم. - دوربین داره همه چیو میگیره.
- به درک، وقتی نگهبانی نباشه دوربین هم به هیچ دردی نمیخوره.
- خب، اون پرستاره که میدونه تو نیستی، به کادر امنیتی خبر میده، بعد دوربینها رو چک میکنن، رد مسیر دیوار رو میگیرن و در نهایت... پیدامون میکنن!
از بهانههایش خسته شدم. حرفهایش در گوشم میپیچد اما دیگر معنایی ندارد. آرام پایم را بر روی صندلی میگذارم، نفسم را در سینه حبس میکنم و با دعا و ذکر، خوشبختانه سالم روی زمین پا میگذارم. میگویم:
- آدونیس، اگه میخوای نیا! من مشکلی ندارم.
چند لحظه سکوت؛ و صدای بادی که در میان شاخوبرگهای انبوه این مکان میپیچد. سنگینی عجیبی قلبم را فرا گرفته است.
- باشه، خوش بگذره!
و صدای قدمهایی که دور میشود. گامهایی که لحظهبهلحظه دورتر و دورتر میشوند. ناگاه سرم را بالا میآورم. چند لحظه! چه شد؟ رفت؟
با چشمانی از حدقه در آمده به دیوار خیره شدهام. توان توصیف احساسم را ندارم، بهتزده، غمگین، عصبانی؟ آره، به جد عصبانیم. وای پیوند! ای وای پیوند! آخر چگونه فکر کردی میتوانی ذرهای برایش مهم باشی؟ خدایا چه بر سرت آمده؟
دستم را روی سرم میکشم، انگشتانم را در میان موهایم فرو میبرم. دستانم بیاختیار میلرزند. من باید چه کنم؟ سر بر میگردانم و به مسیر روبهرویم مینگرم. پر از درختهای سر به فلک کشیده و حسی غریب است.
کمی جلوتر از این درختها، همان جنگلی است که قصههایش تمامی ندارد. همان جنگلی که تمام عمرم ازش ترسیدهام. همان که شبهای بیشمار، کابوسهایش را دیدهام. همان که میگویند صدای جیغهایی در اعماقش پیچیده، جیغهایی که نه از حیوان است و نه از انسان!
چطور به پشت دیوار برگردم؟ راهی ندارم. در بزنم بگویم من اشتباهی سر از این طرف دیوار درآوردم؟ حتی نمیدانم مجازات این کارم چیست.
اگر دست و پایم را ببندند و در انفرادی بگذارنم چه؟ توان تصور آن اتاق را ندارم. قصههایی که از آن اتاق از گوش بیمارها شنیدم بیشتر از قصههای این جنگل جیغزن است.
حالا که دیگر برگشتن بیمعناست، سعی میکنم. از صندلی بالا میروم، دستانم را روی لبهی دیوار میگذارم و خودم را بالا میکشم. اما... قدم کافی نیست.
تا جایی که میتوانم سرم را بالا میبرم، اما طرف دیگر دیوار را نمیبینم. انگار آن دنیا، دیگر برای من وجود ندارد. انگار این دیوار، حالا دیگر دیوار بین مرگ و زندگی است.
بغض در گلویم خیمه میزند. همیشه، تنهایم میگذارند. این داستان همیشهی من است. تکراری، نخنما، پوسیده، اما هنوز هم دردناک.
او که از من شناختی ندارد، چرا ریسک کند؟ چرا خود را به دردسری بیندازد که هیچ ارزش و معنایی برایش ندارد؟
معلوم است که راه خودش را انتخاب میکند. و من... احمقانه، در عرض یک دقیقه، خیال کردم که انتخابی برایش هستم.
حالا من ماندم و یک جنگل بیانتها... من را باش که به بهانهی انتخاب قطعه آمدم، حال باید خودم قبرم را بِکَنَم.
سرعت قدمهایم بالاتر از حد معمول است. در اطرافم فقط دار و درخت میبینم. تنها و پیاده، جادهی وسط جنگل را دنبال میکنم. جادهای که انگار هیچ مقصدی ندارد، فقط پیش میرود، بیآنکه راهی برای بازگشت بگذارد. ده دقیقه است که فقط راه میروم. ده دقیقهای که انگار ده سال گذشته. نمیدانم کجا میروم. فقط میدانم نمیتوانم بایستم، نمیتوانم برگردم.
احساس میکنم چیزی در سینهام میجوشد، چیزی سنگین، تلخ و خفهکننده. دلم گرفته و بغض کردهام. بغضی که مثل تیغی در گلویم گیر کرده، نه میشکند، نه پایین میرود، فقط میسوزاند.
خیر، در آن چشمان سبزش، هیچ مهر و عطوفتی نبود.
نه نگاهی که پناهم دهد، نه لرزش کلامی که نشان دهد حتی لحظهای به رفتنم فکر کرده است. من، به خیالم، گمان کردم شاید او نیز از من خوشش میآید. گمان کردم اگر دوست دارد با من بمیرد، اگر حاضر است با من به مشهد بیاید، اگر وقتی گریه میکنم، حالم را میپرسد... پس حتماً برایش مهم هستم.
مگر اینها نشانهی دوست داشتن نیست؟
پس چرا اینطور تنهایم گذاشت؟ چرا رفت؟
ذهنم از فکرهای بیهوده درد گرفته است. نفس عمیقی میکشم، اما آرام نمیشوم. هنوز باور ندارم که اینگونه بیرحمانه رهایم کرده است. در تمام زندگیام، دو بار چنین دردی را تجربه کردهام. اول، مرگ پدر و مادرم و حالا... او.
این دومین بار است که تنهایی مطلق، در این حد، روحم را خراش داده است. آخر عمری و افسردگی؟ نوبر است. به راستی که نوبر است!
- کار دومت هم انجام شد.
قلبم از تپش میایستد. پاهایم ناگهان کند میشود. شوکه شدهام. سرم را سریع به سمت صدا برمیگردانم و بعد از پنج ثانیه، میبینمش. کنارم راه میرود. همینجا! همین حالا!
انگار هرگز نرفته بود. انگار هرگز رهایم نکرده بود؛ اما من شنیدم، قدمهایش را که دور شد، سکوتی که بعد از رفتنش فرو ریخت.
چطور؟
کاملاً مثل همیشه است. دستهایش را در جیب شلوارش گذاشته، بیتفاوت، آرام، انگار نه انگار که چند دقیقهی پیش، مرا در بدترین کابوسم تنها گذاشت و رفت.
خشمم، دردی که در سینهام فرو نشسته، ناامیدی که مثل زهر در خونم پخش شده، همه در صدایم موج میزند وقتی با اکراه میگویم:
- مرسی از این همه ایثار و فداکاریت!
جوابی نمیدهد. البته جوابی نیز ندارد که بدهد. اگر من هم بودم، جوابی نداشتم؛ اما در کمال تعجبم میگوید:
- خواهش میکنم.
و یادم رفت بگویم، من او نیستم.
به راهش ادامه میدهد و من نیز، بیآنکه بدانم چرا، همچنان همراهش هستم.
کمی از رفتنمان گذشته. شاید ده دقیقه. درختها بیشتر شدهاند، آسمان ابری نیز تاریکتر، درهمتنیدهتر و فضای جنگل، سنگینتر و سردتر از قبل است باید به او در مورد این مسیر سهمگین بگویم. یه یادآوری کوتاه. یک چیزی مانندِ:
- اینجا مشهد نیستها!
و او، با همان صدای همیشگی، بدون حتی ذرهای تعجب پاسخ میدهد:
- فکر کردی نمیدونم؟ مشهد حدود نیم ساعت با اینجا فاصله داره.
و بعد، خیلی ساده، انگار که دارد دربارهی هوا حرف میزند، اضافه میکند:
- البته با ماشین. اونم با سرعت صد و ده کیلومتر بر ساعت.
از صدای پاهایش میفهمم که سرعت قدمهایش بیشتر میشود. میگوید:
- به هر حال مسافت مشهد مهم نیست، ما مقصدمون قبرستونه.
در تصویری بعد از پنج ثانیه، دستش را به سمت چیزی که نمیدانم چیست به شکل اشاره گرفته است. به آن چیز نگاه میکنم و پنج ثانیهای صبر... قبرستان است. چه زودتر از انتظارم رسیدهایم. احساس میکنم پاهایم سست شدهاند. کاش این قدم زدن، همینطور ادامه پیدا میکرد. کاش هرگز نمیرسیدیم. کاش این مسیر تا ساعتها یا شاید سالها طول میکشید و امان از این کاشهای محال... امان!
- اینجا عالیه.
و صدایش مسرور میشود:
- به قطعهات سلام کن!
بعد صبرم ماتم میبرد. چیزی که او به آن اشاره کرده بود، یک مکان خالی بین دو قبر است. عجب. - دقیقاً چرا عالیه؟
- آفتابگیرش خوبه. جلوش درخت نیست و میتونی از نور آفتاب لذت ببری.
سکوت... - سمت چپت هم خانوم کلثوم شاهی و سمت راستت خانوم عصمت موسوی خوابیده. دو تا خانوم مسن که خوش رو و خوش صحبت هم به نظر میرسن. اینطوری حوصلهات هم سر نمیره.
انگار نه انگار، به راستی نه به مرگم اهمیت میدهد و نه به وجودم. زودتر میخواهد از شرم خلاص شود. حتی خودش برایم قطعه پیدا میکند. چیزی درونم، میشکند.
لبخندی تلخ میزنم و با طعنه، کاملاً جدی، میگویم:
- نظرت چیه همین الان این تیکه رو بِکَنی و من رو داخلش بذاری؟ خیلی مشتاق دیدارشونم!
به مکان خالی دیگری که از قبل در تصویرم دیدم اشاره میکنم.
- این قطعه هم خوبهها.
به قبر کنارش مینگرم و بعد از صبرم میبینمش.
- رامین موسیزاده. جذابهها! تازه دو ساله اینجاست.
یک جوانِ مرده که ریشهای تقریباً بلندش چهرهاش را گیرا کردهاند. در عکس قبرش لبخند زده و به حتم خوشخنده بوده است. چشمانش رنگیاند اما عکس قبر سیاه و سفید است، دقیق نمیدانم چشمانش چه رنگی بوده و بیشتر از متن روی قبرش خوشم آمده است.
(به کویت آمدیم و آرزوی ما نشد حاصل
ز کویت میرویم اینک، هزاران آرزو با ما)
این شعر، غریبیاش را در قلبم میکوبد. چند ثانیه به سنگ قبر خیره میمانم. سرم را کمی کج میکنم، انگار بخواهم با این مرد مرده ارتباط بگیرم.
بعد، ناگهان، لبخند میزنم و پس از لبخند، خندهای سرخوش و بیپروا! مرگ، اینقدر که آدمها میگویند، ترسناک نیست. یا شاید... وقتی آدم برایش آماده باشد، دیگر ترسناک نیست.
- من اینجا رو میخوام.
و مکان دیگری در تصویرم نظرم را جلب میکند.
- نه اونجا هم خالیه.
جاهای خالی زیادند. گزینههایم نامحدودند. مرگ، همیشه جایی برای پذیرش دارد. نظرخواهی میکنم. میگویم:
- به نظرت پیش یه مرد جوون باشم یا دو تا... .
ناگهان، مکث میکنم. حس میکنم خیلی وقت است صدایی از او نشنیدهام.
- هی؟ آدونیس؟
نگاهم را از قبرها میگیرم و سر برمیگردانم. نکند رفته باشد؟ نکند برای بار دوم مرا تنها گذاشته باشد؟
اما نه. سرجایش ایستاده. با همان اخم عمیق، با همان دستانی که در جیب فرو کرده. نمیدانم چرا، اما دیدن اینکه هنوز هست، آرامم میکند. با صدایی آهسته اما محکم، میپرسم:
- گوشت با منه، مگه نه؟
چند لحظه سکوت میکند و بیارتباط میپرسد:
- آره. زمان گرفتی؟
اخمی کمرنگ میکنم، نگاهی اجمالی به ساعت نقرهایِ قدیمی مادرم میاندازم، چهار و سی و هشت را نشان میدهد. سری تکان میدهم و میگویم:
- آره، زیاد نگذشته. برگردیم؟
سه ثانیهای سکوت، یک، دو، سه.
- اسم این روستائه چیه؟
چشمانم کمی تنگ میشوند. چه سؤال عجیبی. در پنج ثانیههایم به اطراف نگاه میکنم، به درختان انبوه و خانههای دورافتادهای که در پشت شاخههای درختان محو شدهاند. - نمیدونم.
- بریم داخلش؟
جان؟ صدای او بود؟
متعجب، اما همچنان در حال تحلیل، میگویم:
- با این لباسها؟ سریع میفهمن فراریایم. بعد هم زنگ میزنن به تیمارستان.
و با دست، انگشت شستم را به نشانهی مرگ، آرام روی گردنم حرکت میدهم.
- کلهمون کندهست.
و با لبخندی تلخ اصلاح میکنم:
- نه ببخشید، کلهی آقا آدونیس کندهست. کلهی من که خودش قراره زیر تیغ جراحی بره.
انگار برای لحظهای، نفسش سنگین میشود. میتوانم صدای عمیق کشیدن نفسش را بشنوم.
- واقعاً قراره جراحیت ناموفق باشه؟
از سؤالش شوکه نمیشوم. او همیشه مستقیم میپرسد. بیهیچ لفافهای، بیهیچ ترسی... اما من، لحظهای مکث میکنم.
و بعد، ساده، آرام، با تلخی زمزمه میکنم:
- الکی اومدیم اینجا واسه انتخاب قطعه؟
سکوت! سکوتی که حتی باد سرد زمستان نیز آن را نمیشکند.
- پیوند، من جدیم!
لبخند محوی میزنم. - مگه من نیستم؟ - دکترهای اینجا واقعاً کارشون خوبه.
آه، این را از دیگر از کجا آورد؟ - اِه... درمانت کردن نکنه؟ - نه، هنوزم انگیزهام به کشتن یکی سرجاشه.
نفسم حبس میشود. این را نباید میپرسیدم. کنجکاویام را به زور کنترل میکنم. اما چیزی در صدایم، کمی لرزش دارد وقتی میپرسم:
- مگه چیکار کرده؟
انقدر دست بر روی کنجکاویام نگذار. خود به زور کنترلش میکنم؛ اما او، با همان لحن سرد و قاطع، خطی زیر گفتوگو میکشد: - بیا برگردیم. دیر میشه. - باشه.
و کنجکاویام را به مرگ برسان. تو تنها کسی هستی که این اجازه را به او میدهم. قاتلِ مسکوتِ زیبای من. قدمهایش را میشنوم. باز هم کنارم راه میرود. اما حالا، چیزی میان ما تغییر کرده است. چیزی که نمیتوانم نامی برایش بگذارم.
در تصویرم، به قبر رامین نگاه میکنم. برای خداحافظی دستم را بالا میبرم و با لحنی سرخوش اما خالی از شادی، میگویم:
- رامین جون، چند روز دیگه میبینمت!
و همان لحظه، صدای آدونیس را میشنوم:
- اصلاً شاید زن داشته.
ناخودآگاه، مکث میکنم. جا میخورم. این را برای چه گفت؟ لبخندی موذیانه میزنم و زمزمه میکنم:
- الان که تنهاست، پس زنی دیگه نیست.
اما در ذهنم، تنها یک چیز میچرخد. نکند... حسادت کرده؟!
***
داریم به تیمارستان نزدیک و نزدیکتر میشویم. همان ساختمان بلند و خاکستری، ساختمانی که ترس شب هایش، همچون سایهای سنگین بر وجودم نشسته است. دیوارهای بلند و پنجرههای میلهدارش را خوب میشناسم. اینجا را خوب میشناسم. اینجا جاییست که باید باشم. یا شاید هم، چارهای ندارم جز آنکه باشم.
چشمانم تصویر گوشهی دیوار را نشانم میدهند. آن دو صندلی سفید آشنا، درست کنار دیوار، مثل دو شاهد خاموش، به ما زل زدهاند. یادآورِ روش فرارمان هستند، من که فقط به نبوغمان لبخند میزنم. صدایی از دور نظرم را جلب میکند:
- اونطرف جنگل رو بگرد. چند بار بهت بگم؟
و بعد صداها در گوشم، عجیب ساکت میشوند. دارند دنبالمان میگردند؟ استرس به قلبم هجوم میآورد، از سرنوشت خودم و آدونیس به وحشت افتادهام. متوجه میشوم صدای پایش قطع شده است. حس میکنم هوای اطرافم سنگینتر شده. سرم را با تردید برمیگردانم و بعد از پنج ثانیه او را میبینم.
آدونیس، غرق در فکر است و وسط جاده به آسفالت مینگرد. لابد او نیز صدای آن دنبالکنندگانمان را شنیده است. حالتش فرق کرده، انگار که از چیزی رها شده باشد، یا شاید... درون چیزی فرو رفته باشد.
- چی شده؟
و ناگهان، از صدای پایش میفهمم که میچرخد و راه میافتد. بعد از پنج ثانیه، ادراکم باهم ادغام میشوند، نه! او دارد میرود.
- کجا؟
قدمهایش محکم و بیوقفه است. صدای کفشهایش از من دور میشود، آنقدر که اضطراب، مثل موجی یخزده از پاهایم بالا میخزد. بیمحابا به دنبالش میدَوَم.
- آدونیس؟
نه! نه! نه!
- کجا میری؟
و بالاخره، در سکوتی که حالا دیگر برایم غیرقابلتحمل است، میگوید:
- مگه نمیخواستی بریم مشهد؟
حرفش مثل پتک بر سرم فرود میآید. مغزم یک لحظه از کار میافتد، مانند ماشینی که وسط جاده خاموش شده باشد.
- نه! مگه مغز خر خوردم؟
اما او حتی نگاهی به من نمیاندازد.
- از سمت جنگل میریم. نه کسی میبینتمون و نه کسی متوجه میشه!
معشوقم چه بر سرش آمده؟ من چه کردم؟ نه چرا به خود ربطش میدهم؟ اون نیز از سرنوشتمان وحشتزده است. چیزی در صدایش فرق دارد. حالتش فرق دارد. این ایدههای دیوانهوار، این شتابزدگی، این میل به فرار... این او نیست. او را شجاعتر تصور میکردم.
- اصلاً تو مگه میدونی اون جنگل چیه؟
صدایش سرد و محکم است.
- معلومه که میدونم!
آخ، عزیزم... معلوم است که نمیدانی. اگر میدانستی، اینگونه برای رفتن به آنجا تاخت و تاز نمیکردی. اینگونه با شور و حرارت از مسیری که شاید هیچوقت از آن برنگردیم، حرف نمیزدی. - خب خطرناکه!
- تو واقعاً به داستاناش باور داری؟
آه، پس حرف این است.
- به چیزای واقعی باور نداشته باشم؟
صدایم کمی لرزش دارد. شاید به خاطر اون دنبالکنندهها، شاید به خاطر اینکه حس میکنم دارد از دستم میرود.
- ساعت چنده؟
ساعت؟ چرا؟ ناخودآگاه نگاهی به ساعت دستیام میاندازم و بعد از ثانیهها... .
- پنج و پنج دقیقه.
آدونیس سکوت میکند، گویی در ذهنش حسابوکتاب میکند.
- یکم دیگه هوا تاریک میشه، چارهای نداریم.
من از مرگ نمیترسم، اما از دیدن آن موجودات ماوراءالطبیعه میترسم، کاش از سمت روستا برویم. نه، نمیخواهم به این طریق بمیرم. او که همیشه روانخانه را جزو گزینههایش قرار میداد. ناخودآگاه صدایم بالا میرود:
- تو نبودی که میگفتی...
اما او میبُرد: - من دارم درخواست قبل از مرگ تو رو اجرا میکنم. من که حوصلهی اونجا رو ندارم. مکان کسلکنندهایه.
- اونوقت جنگل جیغ خیلی خفنه؟
برای لحظهای نگاهش را به چشمانم میدوزد. چشمانی که من هیچوقت نمیتوانم بهدرستی ببینم. - به پشت سرت نگاه کن. میتونی همین الان برگردی و با مرگی که ازش حرف میزنی روبهرو بشی، یا همراه من از جنگل جیغ رد شی و به مشهد برسیم. همونجایی که از همون اول دوست داشتی بریم.
مسکوت میشوم. مرگ یا او؟
سر بر میگردانم و بعد از پنج ثانیه باز تصویر روانخانه را میبینم. از همیشه ترسناکتر به نظر میرسد. پشت درهای آن، دلخوشیای نداشته و ندارم. در دوراهی بزرگی گیر کردهام. چطور چنین چیزی بدون فکر از دهانش در آمد؟ حرفش نمیتواند راست باشد. - بیا با هم برگردیم.
- من به اون روانیخونه برنمیگردم.
نه، کاملاً جدی و مصمم است. من خودم این فکر را در سر تو جا دادهام حال باید به خاطر رد ایدهام این همه تمنا کنم؟ تو تنها دلخوشی من در آن مکان بودی. تنها اتفاق خوب و هیجانانگیزی که برایم در آنجا افتاد، تو بودی. اگر برگردم و بعد از عملم زنده بمانم، اگر توانستم درمان شوم و خندیدنت را با تکان ل*بها و چین خوردن چشمانت ببینم، اگر توانستم ورق زدن کتاب در دستت را ببینم، آن وقت اگر تویی نباشی، من چه کنم؟ برای همیشه از دستت میدهم؟ اما شاید مزاح میکند... مطمئنم! از او چنین چیزهایی بعید نیست. ناگاه برمیگردد و میگوید می خواستم دستت بندازم، ببینم در چه اندازه سادهای. مطمئنم همین میشود. این خط، این نشان.
- پیوند، آخر چیکار میکنی؟
احساس عجیبی دارم. درختهای انبوه اطرافمان را فرا گرفتهاند. سرم را بالا میگیرم. شاخهها بههم پیچیدهاند، تاریک و خفه. دیگر جاده را نمیبینم. دیگر چیزی را نمیبینم، جز او که جلوتر از من قدم برمیدارد. ترکم کرد. به همین راحتی! فکر کرد تصمیمم را گرفتهام.
- اومدم! صبر کن.
با او همقدم میشوم. مرا در عمل انجام شده قرار داد؟ یعنی به راستی میرفت؟
بیارتباط میگوید:
- درست مثل یه جنگل معمولیه.
انگار نه انگار سرنوشت زندگیام را برای همیشه تغییر داده است. مقصد تنها قبرستان بود، نه مشهد. اگر خیلی گرانتر از چیزی که فکرش را میکنیم برایمان تمام شود چه؟ البته کاملاً معلوم است متوجهی ترسم از این جنگل لعنشده است. لبم را تر میکنم. - آره آره. بذار شب شه فقط!
بازویش را گرفتهام، محکم مثل تکه چوبی در سیلاب، مثل تنها طناب نجاتم، او اما، استوار راه میرود. منم که خودم را به او چسباندهام. تنها منم که به او نیاز دارم. چشمانم به خانههای دور دست قفل میشود.
- بیا از این ور بریم تا برسیم به روستاش.
حرفی نمیزند. فقط بازویش را از حصار دستم آزاد میکند.
من بدون بازوی محکم او و با این چشمان بیاستفادهام چه کنم؟
- آدونیس؟ مسیرمون دورتر میشهها!
شاید باید التماس کنم تا حرفم را قبول کند و راهمان را به آن جنگل باز نکند.
- به جای غر زدن یکم راه بیا.
صدایش دور است. دورتر از همیشه. کلافه میگویم:
- از این راه میرسیم به روستای سر برج. اونجا یکم با تیمارستان فاصله داره، پس به لباسهامون شک نمیکنن.
جوابی نمیدهد. سکوت. باز هم سکوت. بعد از پنج ثانیه که نگاهم به فاصلهی بینمان میافتد، قلبم میریزد. ناخودآگاه، پاهایم از زمین کنده میشود. میدَوَم. با تمام توانم به سمتش میروم و... محکم به او برخورد میکنم.
لباسش را چنگ میزنم، انگار که اگر رهایش کنم، ناپدید خواهد شد.
- هی، سینیور! یهویی غیب نشو! مگه مشکل چشمهام رو نمیدونی؟
لحظهای سکوت و بعد، با خونسردی، زمزمه میکند:
- تو که این لباسم رو از تنم کندی. دیگه چه اعتراضی داری؟
اجازهی اعتراض هم ازم سلب شده است. آهی میکشم و اینبار، نمیگذارم حتی ذرهای از من دور شود. او را میخواهم. همهی او را! بودن در کنار او را به مرگ ترجیح دادم. این چه تحول بزرگی است که در وجودم احساس میکنم؟ بازویش را محکم میفشارم و سرم را کمی به سمتش خم میکنم.
- آدونیس؟
و او، بیحوصله و کلافه، زمزمه میکند:
- باز چیه؟
میترسم. حس میکنم مزاحم بزرگی در زندگیاش شدهام. از خود گذشتم، اگر او به خاطرم در دردسر بزرگی بیفتد خود را هیچوقت نمیبخشم، شاید هم در همين جا بمیرم. به وسیلهی همان موجودات جنگل جیغ. بنابراین باید حرف دلم را به او بگویم. بگویم که واقعاً بیدلیل و به دور از انتظارم، چه زود به او دل دادهام. میخواهم بگویم دوستش دارم. نوک زبانم است.
در ذهنم کامل شده، همین است. من خواهم توانست، به او خواهم گفت. چیزی نمانده... به ل*بهایم التماس میکنم تا کمی تکان بخورند. زبانم نمیچرخد. چرا نمیتوانم بگویمش؟ یک جملهی ساده است و گفتنش تنها به یک ثانیه زمان نیاز دارد. چرا زمان از دستم فرار میکند؟ چرا زبان، فرمان مغزم را دریافت نمیکند؟ دارم یخ میزنم.
نه. این فکر از ذهنم نگذشته بود، بلکه بیاجازه، از دهانم بیرون پرید. نکند کار قلبم بوده است؟
- متأسفانه مجبوریم تحملش کنیم.
احمق! احمقم. نتوانستم بگویمش.
- مادمازل پیوند، ترسیدید؟
دستم را کمی شل میکنم، اما هنوز بازویش را رها نمیسازم. نگاهی به او میاندازم. بعد از پنج ثانیه میبینم سایههای جنگل روی چهرهاش بازی میکنند، خطوط نرم و تیز صورتش را در هم میآمیزند، مثل تصویری که در آینهای ترکخورده دیده شود. خندهای مصلحتی سر میدهم.
- نه بابا! مگه فراتر از مرگ چیزی هم هست؟
لحظهای سکوت و بعد، صدای آرام و مطمئنش در دل مسیر پخش میشود:
- یعنی چون از مرگ نمیترسی، از هیچ چیز دیگهای هم نمیترسی؟
در دل میگویم نه، اینطور نیست. اما در ظاهر، سر تأیید تکان میدهم. آسمان، با هر قدمی که برمیداریم، تیرهتر میشود. باد، با زمزمهای نرم، شاخهها را میلرزاند. محو آدونیس شدهام.
چیزی در او تغییر کرده است. شک میکنم... به خودش، به تصمیمش، به دلیل این سفر، من که قرار بود بمیرم، پس چرا دارد موعودم را به تأخیر میاندازد؟ هدفش چیست؟
نگاهم را از او نمیگیرم. صدایم را صاف میکنم، سعی میکنم او را در عمل انجامشده قرار دهم.
- نقشهتو فهمیدم.
- چه نقشهای؟
- منو از تیمارستان دور میکنی تا هیچوقت جراحی نشم!
- چه ربطی داره؟
- نمیخوای بمیرم.
لحظهای سکوت میکند. بعد، نرم و آرام، اما با لبهای برنده در صدا میگوید:
- مردن تو به شخص خودت مربوطه. من فقط به مکانی جز تیمارستان نیاز داشتم.
و بعد، قدمهایش را آهستهتر میکند. صدایش نزدیکتر میشود.
- مگه بیرون رفتن انتخاب تو نبود؟
فرار از پاسخ دادن؟ محال است بگذارم! - آره، ولی تا یه ساعت دیگه باید برمیگشتیم و برنگشتیم.
- جراحی تو چیزی نیست که با یکم عقب افتادن کلاً کنسل بشه.
- پس چی؟
نگاهش در تاریکی شب، عجیب به نظرم میرسد.
- ما به مشهد میریم و بعد از چند روز تفریح، تنهایی برمیگردی به تیمارستانت.
خوشخیالی! اولین بار بود که این خصلت را در او میدیدم. - پس مرگم هنوز سرجاشه؟
- آره ولی مگه قبل مرگت چندتا آرزو نداشتی؟
آرزو... - فقط یه آرزوی دیگه برام مونده.
- خب، برنامه عوض شد.
سرم را بالا میآورم.
- تا زمانی که بیرون از تیمارستانیم، میتونی هر آرزویی که بخوای، کنی!
قدمهایم سست میشود. چشمانم گرد میشود. گوشهایم درست شنیدهاند؟
- و تو هم برآوردهشون میکنی؟
نگاهم را از صورتش برنمیدارم. انگار که اولین بار است او را میبینم.
- قول میدم سعی کنم.
مضطربم، شاید هم معذبم. شاید هم سرخ شدهام. - فکرشو نمیکردم انقدر خوب باشی!
- هندونه زیر بغلم نذار!
لحنی که در آن، گوشهای از شوخی هست، اما حقیقتی پنهان هم دارد.
- فقط راه بیا، تا دوباره جا نمونی.
لبخند میزنم. نه یک لبخند معمولی، لبخندی با طعم شادی. لبخندی با حس اطمینان. لبخندی که در خودش، امنیت و عشق دارد. و ناگاه، دستانش دستانم را پیدا میکنند. انگشتانش را در انگشتانم قفل میکند. نفس در سینهام حبس میشود. صدایی گویندهگونه که از کلافگی رنگ گرفته، به گوشم میرسد:
- خب، مثل بچهی آدم دستمو بگیر! میخوای دکمههام تو این سرما کنده شه؟
دهانم باز و بسته میشود.
- خب... فکر کردم بدت میاد دستتو بگیرم.
و راست گفتهام. راست گفتهام، چون باورم نمیشود.
باورم نمیشود که در میان درختان بلند و وهمآلود جنگلی بدنام، کنار او ایستادهام. باورم نمیشود که دستانم در دستان اوست. همه چیز، شبیه یک رویاست. رویایی قبل از مرگ!
***
آسمان کمکم دارد لباس تیرهاش را تن میکند.
باد شاخههای درختان را به بازی گرفته و بوی خاک مرطوب در مشامم میپیچد. جنگل، با آن سایههای کشدار و صداهای گنگ، مثل موجودی زنده به نظر میرسد که نفس میکشد، مینگرد و انتظار میکشد.
به فرشتهام نگاه میکنم و میگویم:
- داره شب میشه.
او اما بیاعتنا، تنها به اطراف مینگرد، انگار که حرفم را نشنیده باشد. اخم کمرنگی بر صورتم مینشیند و دوباره میگویم:
- چرا هر چی میریم نمیرسیم؟
دیگر نمیتوانم او را فرشتهام صدا کنم. حداقل فرشتگان اهمیتی، هرچند اندک، به انسانی مانند من نشان میدهند. خونم به جوش میآید، کلافه میغرم:
- آدونیس!
و او، با لحن کلافهتری از من، پاسخ میدهد:
- بله؟
دهانم برای اعتراض باز شده، اما ناگهان چیزی توجهم را جلب میکند. تصویر اطراف، حس ناخوشایند آشنایی در من ایجاد میکند. قلبم محکمتر میزند. دستم را که در دستان اوست، کمی فشار میدهم و با بهت میپرسم:
- این تنهی درخت، قبلاً هم دیدیمش، نه؟
آدونیس قدمهایش را متوقف میکند. سکوت میکند. من هم با او میایستم، اما هنوز دستانم در دستان او حلقه شدهاند. لحظهای همه چیز فراموشم میشود و تنها به لم*س دست او در دستم فکر میکنم، به گرمایی که حتی در این سرما، در قلبم جاری میشود. انگار در بالای ابرها سِیر میکنم. ولی نمیتوانم اجازه دهم این فکر مرا از واقعیت دور کند. چانهام را بالا میگیرم و ادامه میدهم:
- ما که داشتیم مسیر رو مستقیم میرفتیم!
چیزی نمیگوید. سایهها سنگینتر میشوند، و باد که تا چند لحظه پیش تنها میان برگها نجوا میکرد، حالا صدایی زوزهمانند پیدا کرده است.
- نخیر، داشتیم دورسر خودمون میچرخیدیم!
حرفم طعنهآمیز است، اما حقیقت دارد. آدونیس نفس عمیقی میکشد، دستم را ناگهانی رها میکند و میگوید:
- ولش کن.
و از میان ابرها سقوط کنم، خلأیی در وجودم حس میکنم. انگشتانم که تا همین چند لحظه پیش در حصار دستانش امن بودند، حالا خالی و سردند. با صدایی گرفته و ناامید از او میپرسم:
- چیشده؟
- بیا بخوابیم تا صبح بشه.
سرم را بالا میگیرم و بعد از نیم ثانیه، چشم آسمان نارنجیفام چشم میدوزم. هنوز خورشید کاملاً غروب نکرده است، اما پردهی شب بهآرامی در حال کشیده شدن است. - هنوز حتی شبم نشده.
- خب، پس قراره هوا بد سرد بشه!
صدایش خونسرد است، انگار که برایش فرقی نمیکند. از کنارم رد میشود و بیآنکه منتظر بماند، میگوید:
- پس بیا چوب جمع کنیم.
دستم را دور خودم حلقه میکنم. باد سرد از میان لباسهایم نفوذ میکند و تا مغز استخوانم میرسد. کف پاهایم تیر میکشند. راه زیادی آمدهایم. یا شاید هم راه زیادی را بیهوده پیمودهایم، دور خودمان چرخیدهایم و اکنون در حصار بیانتهای درختان گیر افتادهایم. - یکم خستم.
- نکنه میخوای از سرما یخ بزنی؟
حق با اوست، اما دیگر صدایش را نمیشنوم. پس از پنج ثانیه، تاریکی مثل موجی سنگین روی سرم فرود میآید، جنگل در هالهای از سستی و خوابآلودگی فرو میرود. ناگهان دلم آشوب میشود.
- آدونیس؟
صدایی نمیآید. سوز درختان را به صدا درآورده است، اما صدای او نیست. قلبم محکمتر میزند. میترسم. دهانم خشک شده. با وحشت فریاد میزنم: - آدونیس؟
- وای پیوند! تحملت صبر ایوب میخواد!
نفس راحتی میکشم. خیالم کمی راحت میشود، اما ترسم هنوز در سینهام تیر میکشد.
ده دقیقهای را با چشمان نیمهبینایم چوب جمع کردهام، اما به دور از نامردی، بیشتر کار را آدونیس انجام داده است. صدای فندک به گوشم میرسد. اخم میکنم و پس از پنج ثانیه، نگاهم به فندک استیل در دستش خیره میشوم. او فندک دارد؟ سیگار میکشد؟
نگاهم روی فندک استیلش قفل شده است. نور زرد و لرزان شعله، خطوط فلزی آن را برق میاندازد، انگار که برای لحظهای، در دل تاریکی جنگل، ستارهای بر کف دستانش سو سو بزند. اخم میکنم.
- تو فندک داری؟
سؤالم در هوای شب معلق میماند. باد، با زوزهای آرام، برگهای خشک را میرقصاند. ل*بهایم را تر میکنم. - تو سیگار میکشی؟
در تصویرم آدونیس، بدون اینکه سرش را بلند کند، گویی نگشت شستش را روی چرخ فلزی فندک میلغزاند، شعله را برای لحظهای دیگر روشن و خاموش میکند. صدای تیکتیکش در فضای بینمان طنین میاندازد. صدای آتش، صدای نفسهای سنگین من، صدای جنگل که در سکوتش هزاران پچپچ پنهان دارد. با لحنی بیتفاوت، سرانجام جواب میدهد:
- نه.
احساس سنگینی عجیبی بر قفسه سینهام نشسته است. چیزی در ذهنم نمیگذارد این موضوع را رها کنم.
- پس چرا همراهته؟
در تصویر جدیدم، آدونیس نگاهش را از شعلههای کوچک و رقصان آتش گرفته و مستقیم در چشمانم خیره شده است. نگاهش، مثل همیشه، آرام است. شاید بیش از حد آرام.
- چون بهش نیاز دارم.
این جمله، سادهتر از آن چیزی است که باید باشد. اما در پس آن، سنگینی یک راز را حس میکنم. چیزی که باید بفهمم. چیزی که او نمیگوید. در روانخانه، فندک قدغن است. پس چطور او آن را دارد؟
بالاخره آتش را روشن میکند و شعلهها، بیحرکت، در چشمانم انعکاس مییابند. آتش زنده است، شعلههایش مثل زبانی مرموز میان چوبها میرقصند و نجواهای بیمعنایی زمزمه میکنند. اما من توان دیدن آن رقص شعلهها را ندارم.
دیگر کاملاً شب شده است. جایی امنتر از کنار او در این جنگل خوفناک ندارم. کنارش به درختی تکیه میدهم، شانههایم را کمی جمع میکنم، انگار که سرمای شب را کمتر حس کنم. هنوز خیره به شعلههای آتشام. با وجود کودکیام، رقص شعلهها را به یاد دارم. بنابراین، بر تخیلم تکیه میکنم و باقی تصاویرم را ذهنی میسازم. اما ناگهان، چیزی گوشم را میآزارد. صدای جیغ یک زن!
حلقهی دستم دور زانوهایم تنگتر میشود. این صدا... از دوردست میآید، اما آنقدر واضح است که انگار زنی همینجا، پشت درختهای نزدیک، در حال ناله و شیون است.
- پس صداش اینطوریه.
آدونیس این را با لحنی آرام و بیاحساس میگوید. انگشتانم ناخودآگاه به پیراهنش چنگ میزنند. لرزشی در صدایم هست:
- خیلی شبیه صدای جیغ آدمه.
- چون صدای جیغ آدمه.
در لحنش نه شوخی هست، نه ریشخند. سرد و واقعی... معدهام از ترس مچاله میشود.
- آدونیس بس کن!
انتظار داشتم بخندد، طعنه بزند، یا مثل همیشه حرف را عوض کند. اما این بار، در کمال تعجبم، بس میکند؛ اما جیغها قطع نمیشوند. شیون زنی که انگار در همسایگی آتش ما، پشت تاریکی شب، دردی را فریاد میزند.
آدونیس چوبهای بیشتری در آتش میاندازد و زمزمهوار میگوید:
- لازم نیست بترسی.
میخواهم پاسخ بدهم، اما ناگهان در میان شیونها، کلمهای فارسی میشنوم. کلمهای نامفهوم، اما آشنا! دلم یخ میزند. با هراس از جا میپرم: - شنیدی؟ یه چیزی به فارسی گفت!
- پیوند، داری توهم میزنی. میدونی که صدای یه نوع جیرجیرکه و من دارم باهات شوخی میکنم.
من نیز پاسخ میدهم:
- و خودتم میدونی که توجیه علمی مسخرهایه!
- هر چی! چه جیرجیرک باشه چه ماورا به من و تو کاری نداره.
- اون وقت تو از کجا انقدر مطمئنی؟
- چون اینجا کشته نداده.
- کشته نداده چون هیچکس یه شب تا صبح نتونسته تو جنگل بمونه و از ترس فرار کرده.
- خب من و تو فرار نمیکنیم.
- تو هم که فقط حرف خودتو میزنی!
و به حالتی قهر، دستهای خود را بر سینهام میبندم و با ضرب میشینم.
چشمانم را آرام باز میکنم. پلکهایم سنگیناند، گویی خواب مثل پتویی ضخیم دورم پیچیده اما هوای سرد جنگل، اجبارم میکند که به هوش بیایم. احساسم میگوید ساعاتی گذشته، اما در این تاریکی نمیتوانم یقین داشته باشم.
روی چمنهای نمناک خوابیدهام، رطوبتشان از میان لباسهایم نفوذ کرده و پوستم را سرد کرده است. اما چیزی که در تصویرم میبینم، سرمای دیگری را به جانم میاندازد. بهتم میزند.
آدونیس، درست چند قدم دورتر، پشتش به من است. شانههایش کمی خم شده و نگاهش به چیزی در دستش خیره مانده. اما این خود او نیست که حیرتزدهام میکند. بلکه آن نور آبیست.
نوری که از میان انگشتانش ساطع شده، کمرنگ اما واضح، آشنا اما نامأنوس چیزی در ذهنم جرقه میزند. اما غیرممکن است... مگر نه؟ او موبایل دارد؟
در روانخانه، موبایل ممنوع بود. حتی همراهان هم حق نداشتند وسایل ارتباطی شخصی داشته باشند. پس چطور میتواند یکی همراه داشته باشد؟
ناخودآگاه نفسم را در سینه حبس میکنم. شاید خواب میبینم؟ شاید هنوز در آن مرز باریک بین رؤیا و واقعیت گیر افتادهام؟
به سختی، بیآنکه سر و صدایی کنم، روی آرنجم بالا میآیم. سعی میکنم بهتر ببینم. در تصویر جدیدم سایهاش در برابر نور کمسو کشیده شده است. سه تصویر پشت سر هم پنج ثانیه یه بار رد میشوند و در هر سه تصویر دو انگشت شستش بر پایین صفحه است. یعنی دارد تایپ میکند؟ به گلویم فشار میآورم تا نفس بلندی نکشم. به که پیام میدهد؟ و مهمتر از آن... چرا مخفیانه؟
در تصویر بعد، دیگر خبری از آن نور آبیرنگ نیست و به گمانم گوشی را در جیبش گذاشته باشد. به سرعت دراز میکشم و کمی خود را جابهجا میکنم. صدای قدمهایش نزدیک میشوند، طوری که انگار صدای قدمهای او مرا بیدار کرده باشد، چشمهایم را میگشایم.
کنار تن درازکشم نشسته و به آتش مینگرد. انعکاس آتش را در چشمان سبزش میبینم. آتشی که در قلبم پدید آورده بی شباهت به این آتش نیست و من نیز، از آتش گریزانم.
آتش همچنان در میان چوبهای نیمسوخته زبانه میکشد. صدای ترق و تروق شاخههایی که به آرامی میسوزند، در سکوت شب پیچیده است. جنگل جیغ نیز به خواب فرو رفته. هوا سردتر شده، مینشینم و به آتش بیشتر نزدیک میشوم. همچنان تصویرش مقابل چشمانم است. سایههای شعلههای آتش بر روی صورتش مهماناند. در تصویر جدیدم سرش را به سمتم برگردانده است. نگاهش را در نور آتش نمیتوانم درست بخوانم، اما در عمق چشمان سبزش چیزی سنگین موج میزند، چیزی که با بیحوصلگی یا خستگی عادی فرق دارد.
- چرا بیدار شدی؟
صدایش آرام اما قاطع است، مثل تیغی که آهسته روی پوست کشیده شود. نمیدانم فهمیده که متوجهی کار مخفیانهاش شدم یا نه. ل*بهایم را به هم میفشارم، سعی میکنم بیتفاوت به نظر برسم. نباید بفهمد که مشکوکم، نباید بویی از درگیری درونیام ببرد.
- زیاد توی یک جنگل جنزده عادت به خوابیدن ندارم.
نگاهم را روی چشمانش میاندازم، پس از پنج ثانیه باز هم اوست که تنها به آتش زل زده است. شعلهها در مردمکهایش انعکاس مییابند، انگار که چیزی عمیقتر از یک آتش ساده در آنها شعله میکشد. اگر صحنهی چند دقیقه قبل را ندیده بودم، میتوانستم فکر کنم که این مرد فقط یک روح سرگردان است که در نور آتش، وجودش شکل گرفته.
در تصویر بعد چوبی را از روی زمین برداشته است. در تصویر بعدش، نوکش را در خاک فرو برده. گویی طرحهایی نامفهوم رسم میکند. این حرکات، بیهدفاند یا رازهایی دارند که فقط خودش از آنها خبر دارد؟
میگویم:
- تو چرا نمیخوابی؟
صدای رقص چوب بر روی خاک قطع میشود. دست از خطخطی کردن زمین برمیدارد اما من به خودم اجازهی سر بلند کردن نمیدهم.
- که تو نترسی.
لبخندی گوشهی لبم مینشیند، اما تلخ است. چه در دلربایی ماهر است. از کجا تمرین کرده؟
اینبار به او خیره میشوم. واقعاً؟ دلیلش این است؟ یا شاید ذهن خودش آنقدر درگیر است که خوابش نمیبرد؟ شاید در آن گوشیای که پنهانی نگاه میکرد، خبری بود که او را آشفته کرده.
- ولی به نظرم ذهنت مشغوله که نمیخوابی.
در تصویر بعدم چشمانش کمی باریک میشوند. لحظهای سکوت میانمان میافتد، تنها صدای آتش و باد میان درختان شنیده میشود.
- نمیخوای چیزی در مورد خودت بهم بگی؟
دیگر نگاهم نمیکند. نگاهش از روی من سر خورده و به آتش برمیگردد. انگشتانش دوباره چوب را در خاک فرو میبرند. صدایشان را دوست ندارم.
- گفتنشون چه فایدهای داره؟
فایدهاش؟ نترس، به تو میفهمانم. - باعث میشه بیشتر بشناسمت. نباید غول چراغ جادوم رو بشناسم؟
- گمون نکنم توی داستان علاءالدین چنین چیزی رو دیده باشم.
سکوت میانمان مثل تارهای نامرئی در هوا کشیده میشود. نفس عمیقی میکشم.
- لطفاً!
لحظهای مردد میشود. انگار که در ذهنش بین گفتن و نگفتن چیزی سرگردان است. بالاخره، حتی در تصویر بعدم بیآنکه نگاهم کند میپرسد: - میخوای چی بدونی؟
- دلیل حضورت تو اون تیمارستان.
پنج ثانیه... سرش را کمی بالا آورده است، مستقیم نگاهم میکند. در چشمانش چیزی عمیقتر از بیحوصلگی عادی دیده میشود، چیزی مثل سایهی خاطراتی که دوست ندارد مرورشان کند.
- دلیلش، قتل بود.
حرارت آتش روی پوستم زبانه میکشد، اما انگار سرمایی نامرئی در تمام بدنم میدود. چیزی نبود که قبلاً ندانسته باشم.
- قتل کی؟
دگر نگاهش را از من میدزدد. چوب را محکمتر در مشتش میگیرد، انگار که این یادآوری چیزی را در وجودش زنده کرده باشد. باید به او بگویم تصاویرم زیادی واضحاند، خود را انقدر با آنها لو ندهد. من به تکتک جزئیات تصاویرم دقت میکنم. باید بیاغراق بگویم پنج ثانیه برای بررسی یک تصویر، اندکی زیاد نیز هست.
- یه مزاحم.
دود آتش در هوا میپیچد، بوی چوب سوخته با رطوبت خاک مخلوط میشود. احساس میکنم باید بیشتر بدانم.
- چیکار کرد که کشتیش؟
چوبی که در دست دارد، آرام در میان انگشتانش میشکند. متوجه میشوم که از گوشهی چشم نگاهم میکند، اما این بار، چیزی در چهرهاش تغییر کرده است.
- نمیخوام در موردش حرفی بزنم.
در تصویرم نگاهش سنگین است، انگار که میخواهد مرا از ادامهی این سوالات منصرف کند. اما حالا که زخم را باز کرده، چطور میتوانم بیخیال شوم؟ یک لامپ در ذهنم روشن میشود. میپرسم: - پسر بود یا دختر؟ - مگه مهمه؟ من یکیو کشتم! چه فرقی داره پسر بوده یا دختر؟
- اون نفر دوم که میخواستی بکشیش کیه؟ اونم یه مزاحمه؟
پنج ثانیه و چشمهایش کمی تیرهتر میشوند. لحظهای انگار مکث میکند. - اون یه دوسته.
و برایم سوال است چطور کسی که درگیر قتل بوده، از دوستی حرف میزند؟ ذهنم روی تکههای پازل میچرخد، روی آن لحظههایی که اشارهای مبهم به چیزی کرد که من هنوز درکش نکردهام. روسیه! کلمهای که از قبل در گوشهی ذهنم مانده بود، حالا خودش را به جلو میکشاند.
- روسیه، چه ارتباطی به تو داره؟
لحظهای سکوت... انگار که چیزی در درونش در حال فوران است و من نیز از کنجکاوی زیاد، در حال از هم پاشیدن هستم.
- این داستان روسیه رو کی بهت گفته؟
صدا و لحنش تغییر کرده است. دیگر آن آرامش مصنوعی را ندارد. حالا، در نگاهش چیزی دیده میشود که تا قبل از این نمیدیدم؛ چیزی مثل اضطراب، مثل خشمی فروخورده.
اخمهایم درهم میروند.
- سوال منو با سوال جواب نده!
نفسش را سنگین بیرون میدهد. برای اولین بار، انگار که او هم کمی نگران شده باشد. چیزی در این میان هست که نمیخواهد من بدانم، چیزی که شاید کل داستان را تغییر دهد.
سکوتی سنگین میانمان میافتد. جنگل هنوز همان است، آتش هنوز میسوزد، اما حالا چیزی در هوا تغییر کرده. انگار این شعلهها، رازهایی را روشن کردهاند که شاید قرار نبود بدانم.
نوری که از شعلهها بر صورتش افتاده، خطوط چهرهاش را تیزتر، اخمش را عمیقتر و چهرهاش را گیراتر کرده است. سکوتی که بین جملاتش میافتد، سنگینتر و طولانیتر از آن است که به سادگی بشود نادیدهاش گرفت. مثل سایهای نامرئی که هر لحظه بزرگتر میشود و دور ما را میگیرد.
- چرا ندم؟ مگه بازپرسی؟ کارآگاهی؟
در صدایش آرامش سهمگینی دارد، در تصویرم سرش را کمی کج کرده، انگار که میخواهد واکنشم را بسنجد؛ اما من اجازه نمیدهم چیزی در صورتم پیدا کند.
باید بگویم نخیر، بنده پیوندم. خط و نشان صبح را بیخیال شدهام، حال دگر چطور خط و نشان بکشم؟
من روزی تو را به صحبت دربارهی آن گذشتهی پررمز و رازی که اینطور از آن فرار میکنی وادار خواهم کرد.
این خط و این نشان. اما حالا، بگذار این گوی بچرخد. بگذار کمی آنطور که میخواهی بازی کنم، ببینم چه نصیبم میشود.
- گفتم که، یه پرستار بوده.
با دقت نگاهش میکنم، اما در تصویر بعد و بعدترش نیز کوچکترین تغییری در حالت صورتش نمیبینم. انگار به همان اندازه که من مشتاق شنیدن جوابها هستم، او هم عادت دارد سوالات را بیپاسخ بگذارد.
- اوکی، حالا بگو چرا اینقدر زود بهم اعتماد کردی و دنبالم راه اومدی؟
یکلحظه بهتزده میشوم. بعد از این همه حرف، این سوالی است که برایش اهمیت دارد؟
- عجب!
سر تکان میدهم و با لحن طعنهآمیزی میگویم: - خودت گفتی بریم مشهد!
اما او بیتفاوت به حرفم، در تصویرم فقط به چشمانم زل زدهاست.
- تو چرا دنبالم اومدی؟
اخمی که روی پیشانیاش افتاده، سایهای روی نگاهش انداخته که نمیتوانم درست بخوانمش.
- خب... من که نمیتونستم تنهایی برگردم... . جملهام را نیمهکاره میگذارم. ناگهان فهمیدم این دلیل، بیش از حد ساده و پیشپاافتاده است.
- داری مزخرف تحویلم میدی!
صدایش محکمتر از قبل است. مثل کسی که سعی دارد مرا وادار کند حقیقتی را که نمیدانم، بدانم.
- یعنی چی؟ خودت گفتی بریم مشهد رو ببینیم. منم خداخواسته اومدم!
به نظر میرسد از این جوابم خوشش نمیآید. نگاهش در آن تصویر نکرهی بعد دوباره به شعلههای آتش دوخته میشود. مثل کسی که چیزی را در ذهنش سبکسنگین میکند. بعد، با صدایی که حالا آرامتر اما جدیتر است، میگوید:
- ببین پیوند، در مورد گذشتهی من هیچی نپرس! چون داستانش قرار نیست به کارت بیاد.
چشمانم باریک میشوند.
- من دیگه قرار نیست به اون روانیخونه برگردم، چون یه کار نیمهتموم دارم. تو هم چون علاقهمند به دیدن بیرون بودی، گذاشتم همراهم باشی.
در دلم پوزخندی میزنم. گذاشتم؟ انگار که این یک لطف بزرگ بوده! انگار که من یک کودک بیپناه بودم که او به من اجازهی همراهی داده است!
- فکر کردم واسه من داری این کارها رو میکنی.
ناخودآگاه این جمله را میگویم. شاید امیدوار بودم چیز دیگری بشنوم، چیزی متفاوت. اما او با بیتفاوتی میگوید:
- معلومه که نه!
احساس میکنم همان لحظه تمام شدهام.
- خودمو سر تو به خطر بندازم؟ میدونی اگه بابام... .
و یکدفعه سکوت میکند. هوای اطرافم سنگینتر میشود. مثل موجی از غم که بهیکباره بر سرم خراب شده باشد. چیزی در لحنش بود که... نمیتوانم توضیح دهم. اما هرچه بود، دلگیرکننده بود.
- برگشتن من به اون روانیخونه، مساویه با سنگینتر شدن جرمم، بالاتر رفتن مدت زمان اونجا بودنم و شاید... مرگم!
باید بگویم پس اگر به مرگ است، من اینجا مرگدوستترم!
صدایش قاطع است، انگار که برایش تصمیمی نهایی باشد. اما من، من باید برگردم. نمیتوانم همینجا بمانم.
- ولی من باید واسه عملم برگردم.
نگاه آرامش به من دوخته میشود. انگار که بین چیزی مردد باشد. بعد، بیاحساس میگوید:
- اول میریم مشهد و بعد برات یه ماشین میگیرم که برسونتت به تیمارستان.
پس قرار است سرپوشی بر کثافتکاریهایش باشم. متشکرم آدونیس، روی همجنسهایت را چه سفید کردهای!
حالا دیگر نمیتوانم جلوی تند شدن نفسم را بگیرم. با روی تو بازی کنم چیزی نصیبم بشود؟ چه در آن دقایق خیالی بیپروا بودهام. - تو مگه پول داری؟
- لازم نیست به اونش کاری داشته باشی!
چقدر خونسرد است، انگار که همهچیز را از قبل برنامهریزی کرده باشد. انگار که من فقط یک تکه از این بازی باشم.
ناخودآگاه به شعلههای آتش خیره میشوم. صدای سوختن چوبها در گوشم میپیچد، مثل خندههای کسی که نقشههایش درست طبق انتظار پیش میرود. من قربانی بودم، نه معشوقِ خوشخیال.
- الانم بخواب. خورشید طلوع کنه حرکت میکنیم.
در تصویر کذایی بعد نگاهش از من گذشته و دوباره به شعلههای آتش خیره میشود. من اما، در آتشی دیگر میسوزم.
بخوابم؟ به راستی گفت بخوابم؟ صد افسوس که من تو را نمیشناسم آقای آدونیس. مرا از تخت تیمارستان جدا کردی و بر روی زمین جنگل جیغ خواباندهای. کاش به من صدها سیلی میزدی و این را نمیگفتی. البته تقصیر تو نیست. من با غریبهای که تنها دو روز میشناسمش در یک جنگلم. من بابت نگفتن دوستت دارم به تو احمق شمرده نمیشنوم، مرا از اعتماد زود شکل گرفتهام به تو احمق میخوانند. پس اِی دنیای ابلههای خندان، به پیوند خوشآمد بگویید!
***
خورشیدِ لعنتی را آن بالا نمیخواهم. دوست دارم جنگل مانند دیشب تاریک باشد. نمیخواهم روی زنندهی بعضیها را ببینم.
- پیوند! کجا موندی؟
نام کوفتیام را به زبان نیاور! لایق زبانت نیست. اصلاً نمیدانم چطور شب را در این جنگل سپری کردم، با آن صداهای جیغ که گاهی خاموش میشد و لحظاتی بعد دوباره در تاریکی طنین میانداخت، آن سکوت سنگین بین هر فریاد یا سکوتهای آدونیس و خیرگی بیدلیلش به آتش، سوالهای بیپاسخم، همه دستبهدست هم داده بودند تا مرا تا مرز جنون ببرند. اما صبح که رسید، فهمیدم حق با آدونیس بود، واقعاً چیزی نبود که از آن بترسم. به گمانم او از جنگل جیغ، ترسناکتر باشد. چیزی که شب مرا تا سر مرگ برد موجودات ناشناختهی این جنگل نبود، خودِ شخص از بود. بیپروا میگویم:
- من میخوام برگردم.
و بیحوصله میگوید:
- انقدر چرت و پرت نگو!
ای وای آدونیس که از دیشب کینهای چنان چرکین از تو به دل گرفتهام که اگر به دستم بود خود برمیگشتم و مسیر رفتنت را به کل پرسنل تیمارستان لو میدادم. بله. من نیز بیرحمی را بلدم. تو مرا وسیلهای برای فرارت کردی. چه انسانِ ذلیلی! من چطور تو را ستایش میکردم؟
- سلام.
شوکه میشوم. صدایی غیر از صدای آدونیس شنیدم.
- سلام.
نزدیک جادهایم، جایی که درختان کمکم از هم فاصله گرفتهاند و زمین از رطوبت و ناهمواری جنگل رها شده است. آسفالت ترکخوردهی جاده، با خطهای زرد کمرنگی که در اثر گذر زمان محو شدهاند، زیر نور ملایم صبحگاهی برق میزند.
در تصویرم مردی درشتاندامی را میبینم که مقابل آدونیس ایستاده و به در باز شدههی پژو پارس مشکیاش از جلو تکیه داده است. حدوداً سی ساله به نظر میرسد، با پوستی سبزه که آفتاب، آن را کمی تیرهتر کرده است. تهریشی نامرتب روی صورتش نشسته و موهای کوتاه و ژولیدهاش نشان میدهد که مدتهاست به فکر مرتب کردنشان نبوده. لباسهایش مشکی است، اما نه از آن مدلهای مرتب و شیک، پیراهنی کلفت و شلواری که گرد و خاک سفر را به خود گرفته است. انگار که شب را در جایی دور از تخت و آسایش خوابیده باشد، شاید در خود ماشین، شاید هم در جایی که نمیخواهم حدس بزنم. با این همه خاک، گورکنی کرده است؟
آدونیس بیآنکه نشانی از تردید در حرکاتش باشد ل*ب به سخن باز میکند:
- تا مشهد چقدر راهه؟
صدایش محکم است، بیتفاوت، مثل کسی که به دنبال مسیر نیست، بلکه فقط میخواهد تأییدی بگیرد که جای درستی ایستاده است.
در تصویر جدیدم مرد نگاهی به جاده انداخته است، انگار میخواهد مسافت را در ذهنش حساب کند، با صدایی بم و خشدار که بیشتر شبیه کسی است که تازه از خواب بیدار شده، میگوید:
- زیاد دور نیست. یه ربعی میشه.
در تصویر بعد، چشمان قهوهای روشناش مستقیم به چشمان من خیره شده است. با عوض شدن تصویرم از نگاه سنگینش جا خوردهام. در نگاهش چیزی جز شک و تردید نمیبینم، شاید باید اندکی نفرت را نیز چاشنی توصیفم کنم. پوست گندمگونش در چند نقطه با خراشهای سطحی پوشیده شده و یک زخم کهنه، باریک و بلند، از کنار گونهی راستش تا نزدیکی چانه امتداد دارد. چهرهی، آشفتهای دارد. انگار شخصی او را شب قبل ویران کرده باشد.
- از بیمارستانی جایی اومدید؟
عذر میخواهم؟ ما نیز باید بگوییم با این حال آشفته از کدام قبرستان آمدهای. در تصویرم نگاهی به سرتاپایش میاندازم، حال لاتها را به خود گرفته است؟ نکند مأمور است؟
- آره.
آدونیس! تو دیگر چرا تایید میکنی؟ بیرحمی به کنار، احمق نیز هستی؟
- با هم چه نسبتی دارید؟
آدونیس سرش را کمی کج کرده است. زیر نور خورشید، آن اخم همیشگی روی پیشانیاش عمیقتر شده. حس میکنم نگاهش را بین مرد و من میچرخاند، انگار که در ذهنش هزاران پاسخ را بالا و پایین میکند تا بهترین را انتخاب کند.
- خواهرمه.
مبهوت میشوم، در ذهنم چندین بار عجبگویی را از سر میگیرم. حس چندشآوری است، مثل اینکه در تاریکی دستت را روی چیزی بگذاری که از جنس گوشت نباشد، اما زنده باشد. پنج ثانیه، مردِ خاکی ابرو بالا انداخته است.
- اصلاً شبیه هم نیستید!
از بین لایههای چرک روی صورتش، حتی بدون آن قانون پنج ثانیه میتوانم چشمانش را ببینم که بین من و آدونیس جابهجا میشود. راست میگوید. ما هیچ شباهتی نداریم. نه در صورت، نه در صدا، نه در هیچ چیز دیگری.
- ناتنیه.
لبخندی گوشهی لبم میلرزد. این یکی را دیگر کجای دلم بگذارم؟ او حالا نهتنها فراریام داده، بلکه نسبت فامیلی هم برایم جور کرده!
مرد نگاهش را ریز کردهاست. هنوز هم چیزی در ذهنش تکان میخورد. انگار که پازلی در ذهنش درست جور درنمیآید.
- من میتونم با گوشیتون یه تماس کوتاه بگیرم؟
مرد کمی مکث میکند. در تصویر بعد، گوشی را از جیب شلوار کثیفش بیرون آورده و سمت آدونیس گرفته است.
آدونیس بیحرف گوشی را گرفته و قدمهایش را به سمت درختها هدایت میکند. آنقدر بیتفاوت و خونسرد که انگار همهچیز از قبل برنامهریزیشده باشد.
نگاهم روی تصویر قامتش که بین درختها محو میشود، قفل میماند. به همین راحتی ترکم میکند؟ خدا باقی این سفر را به خیر کند.
- برادرت نیست، نه؟
گردنم خشک میشود. آهسته سرم را به سمتش میچرخانم. انگار که نخواهد فقط یک سؤال بپرسد، بلکه چیزی را از میان نگاهم بیرون بکشد. دستانم ناخودآگاه مشت میشوند.
دهان باز میکنم تا چیزی بگویم، اما نمیدانم چه. چشمهایش، به رنگ قهوه، مرا میکاوند. انگار که از همان اول حقیقت را دانسته باشد و حالا فقط منتظر تأیید من باشد.
- اون...
گلویم خشک میشود. - اون واقعاً داداش ناتنیمه.
پنج ثانیه... لبخند محوی زده است. دستش را روی سقف ماشین گذاشته و کمی خم شده است، انگار که قصهای شنیده باشد که پایانش را از بر است.
- از بیمارستان فرار کردید؟
نمیدانم چرا، اما حس میکنم این مرد بیش از حد میداند. نگاهی به لباسهای تنم میکنم و نفس عمیقی میکشم، انگشتانم بیقرار پیراهنم را میچلانند. جرأت را به صدایم تزریق میکنم و میپرسم:
- تو چی کارهای؟
و در تصویر چشمانش ریز میشوند، نگاهش روی صورتم قفل شده است.
- یه رانندهی ساده.
رانندهی ساده؟ رانندههای ساده معمولاً لباسهایشان اینقدر خاکی نیست. دستهایشان اینقدر زبر و زمخت نیست. اینقدر راحت از آدمها سؤال نمیپرسند، انگار که خودشان کارآگاه باشند. و همچنین، انقدر زخمهای کهنه بر روی صورت و تنشان نیست.
پیراهن مشکی و یقهبازش بدجور خاکی و چروکیده است، گویی مدتهاست در آن خوابیده باشد. دکمهی بالایی پیراهنش باز مانده و گردنی عضلانی و پر از رد زخم را نمایان کرده است. دروغ چرا، از او ترسیدهام.
آدونیس هنوز برنگشته. جنگل ساکتتر از همیشه است. تنها صدای ناموزون قلبم را میشنوم که در سینهام میکوبد.
با دستهایم، که دیگر نمیدانم چرا مشتشان کردهام، بازی میکنم. صدای پرندهای از میان شاخهها بلند میشود، اما درونم، انگار چیزی در سکوت فرو میریزد.
به درختها نگاه میکنم. چرا آدونیس اینقدر طولش داده؟ مگر نمیخواست فقط یک تماس بگیرد؟ یا شاید... شاید نقشهای از پیش تعیین شده باشد؟
به مرد خاکی نگاهی میاندازم. هنوز همانطور ایستاده، نگاهش را از من گرفته و به جاده دوخته. بیخیال پاسخ پرسشهایش شده، مانند دیشب من.
- تو مشهد زندگی میکنی؟
سوال را بیهوا میپرسم. شاید بخواهد پاسخی ندهد.
- آره.
- اونجا قبرستون زیاد داره؟
به گمانم نگاهش ناگهان به سمتم برمیگردد. این یکی را خوب نشانه گرفتم. ل*بهایش در تصویرم کمی باز میشوند، اما صدایی نمیرسد. انگار که بخواهد چیزی بگوید اما بعد، در آخرین لحظه، منصرف شود.
- منظورت چیه؟
شانه بالا میاندازم.
- هیچی. همینجوری پرسیدم.
چیزی در چهرهاش تغییر میکند. حالا نگاهش دیگر مثل قبل آرام نیست. انگار فهمیده باشد که این همینجوری واقعاً همینجوری نبوده.
مرد هنوز نگاهم را رها نکرده. من هم همینطور. اگر قرار است در این بازی سکوت، یکیمان اول چشم بردارد، آن من نخواهم بود.
چیزی درونم میگوید که او چیزی پنهان دارد. شاید از آن دسته آدمهایی باشد که همیشه مراقباند چیزی لو ندهند، اما من دیگر از پنهانکاریهای آدمها خستهام. از آدونیس، از آن تیمارستان لعنتی، از تمام رازهایی که انگار قرار نیست جایی برای من در میانشان باشد.
صدای خشخش برگها بینمان میپیچد. آدونیس است که برمیگردد. گوشی را داخل جیب شلوار خودش میگذارد، انگار که تمام مدت، صاحبش را به کلی فراموش کرده باشد. یعنی چه؟ گوشیاش را پس بده.
مردِ خاکی هنوز به من نگاه میکند، اما در تصویر بعد، خیلی آرام و شمرده، چشم از من گرفته و به آدونیس نگاه میکند. انگار در ذهنش دارد چیزی را سبکسنگین میکند. بعد، انگشتش را در جیب شلوارش فرو میبرد و کلیدی بیرون میآورد.
- بفرمایید. سوار شید، میرسونمتون.
متوجه میشوم. آدونیس بیآنکه حتی لحظهای درنگ کند، جلو میرود. چه راحت قبول کرد. من هنوز سر جایم ایستادهام. مطمئنم در یک نقشه به سر میبرم. هیچ شکی در آن نیست. بیگمان دیالوگهای مرد از قبل آماده شدهاند و ماشین از قبل همینجا بوده است.
چیزی در من میگوید که این دو مرد؟ این وضعیت، این مسیر… همهشان اشتباه است. به آدونیس نگاه میکنم. آرام و بیتفاوت، به سمت ماشین قدم برمیدارد.
به مرد نگاه میکنم. اخمش هنوز باز نشده و بعد، به جنگل، به راهی که از آن آمدیم و از خودم میپرسم، اگر نروم، اگر همین حالا برگردم، چه میشود؟
صدای آدونیس از پشت سرم بلند میشود، آرام اما محکم، درست مثل کسی که از قبل جواب را میداند و فقط میخواهد ببیند من چه دروغی سرهم میکنم.
- نمیخوای بیای؟
برمیگردم و به او خیره میشوم. نگاه سبزش هنوز همان است. سرد، بیحس و بیاعتنا آنقدر که دلم میخواهد این نگاه را از چهرهاش پاک کنم، حتی اگر شده با چند جملهی زهرآلود! اما نه، خستهتر از آنم که دست به حمله بزنم. آهی میکشم، عمیق و جانسوز، به پاهایم جرأت میدهم تا قدم بردارند.
درست است، اگر بخواهم، میتوانم فرار کنم. اما به کجا؟ آن طرف مرگ است، این طرف نیز که از مرگ بدتر نیست، هست؟
در عقب ماشین را باز میکنم و روی صندلی چرممانند که بوی دود و جاده میدهد، جا میگیرم. در را محکم میبندم، گویی این یک عمل اعتراضی است؛ اما چه فایده؟ آدونیس کنارم مینشیند.
نگاهاش همیشه عبوس است، انگار کوههای یخ قطب در آن لانه کردهاند. به گمانم هر روز خدا برج زهرمار باشد. آیا شده یک روز، حتی یک روز، جلوی آینه بایستد و به خودش لبخند بزند؟
مرد راننده بدون حرفی گاز میدهد و ماشین به حرکت در میآید. تمام شد. خود را در تلهی موش گیر انداختهام و دیگر راه فراری نیست. حال بگذار این عذاب، خودش کمکم شروع شود و شکل بگیرد.
سرعتمان بیشتر از حد معمول است، طوری که شک میکنم پلیس در تعقیبمان است. اما نه، فقط عجله دارد. شاید میخواهد هر چه زودتر ما را از سر خود باز کند.
- حالت خوبه؟
آدونیس این را میپرسد، ناگهانی و بیمقدمه. شاید اگر کسی دیگر این سؤال را از من میپرسید، معنایش را درک میکردم، اما از دهان او؟ او که بیرحمانهترین شب زندگیام را رقم زد؟
سعی میکنم تعجبم را پنهان کنم و با همان دروغی که نیمی از آدمهای دنیا هر روز تکرار میکنند، جواب میدهم:
- آره، خوبم.
و این تازه مرحلهی اول این دروغ است. مرحلهی دوم، پافشاری بر آن است. پافشاری بر خوب بودن، از خودِ خوب بودن سختتر است.
اما آدونیس ناگهان مسیر گفتوگو را تغییر میدهد.
- چند ساله چشمات این مشکل رو دارن؟
حالا او میخواهد مرا بیشتر بشناسد. چه عالی اما چرا الان؟ چرا در این ماشین بیمقصد و در حضور این مردی که هنوز نمیتوانم به او اعتماد کنم.
هر چند، برخلاف تو آدونیس جان، من از گذشتهام نمیترسم. من آن را پذیرفتهام. نیازی نیست که بخواهی برای دانستن حقیقت، خط و نشان بکشی؛ خودت را مضحکهی عالم کنی یا تهدیدم کنی. با صداقت تام و در عین حال بیتفاوتی، پاسخ میدهم:
- یازده ساله.
و در دلم احساس افتخار میکنم که در این زندگی پرتلاطم، با تمام تلخیهایش، هیچگاه آنقدر گناه نکردهام که از روز قیامتم وحشت داشته باشم. اما تو آدونیس، تو گنهکاری! تمام گنهکاران از مرگ میترسند. آنها چیزی برای از دست دادن ندارند، اما چیزی در دلشان هست که شبها به خوابشان نمیگذارد.
- حرکات برات رو دور آهستهان؟
به فکر فرو میروم. شاید از آدونیس ناراحت باشم، اما از خودم بیشتر دلگیرم. چون تمام انتخابها، انتخابهای خودم بودند. من نویسندهی این زندگی غمبار بودهام، خط به خط، جمله به جمله، تمام دردهایش را خودم نوشتهام.
کاش برمیگشتم و کنار قبر رامین موسیزاده، قبر خودم را نیز میکندم. خاک را همانجا روی خودم میریختم و یک خواب ابدی به خود هدیه میکردم.
- قبلاً بودن، الان شبیه عکس شدن.
آدونیس آهانی میگوید، طوری که انگار دارد این زندگی را از زاویهای که من میبینم، میبیند. چه در نقشش فرو رفته.
- سخت به نظر میاد.
- خیلی وقته بهش عادت کردم.
- قرصهای خاصی مصرف میکنی؟
پوزخندی میزنم. آنها؟ قرصهایی که رنگهایشان را از بر شدهام، قرصهایی که نامهایشان را مثل اسامی اعضای خانوادهام حفظ کردهام.
- تا دلت بخواد!
- باید حتماً بخوریشون؟
- روزی نبوده که اونها رو نخورده باشم.
آدونیس سکوت میکند، اما وقتی دوباره حرف میزند، لحنش متفاوت است.
- خب، همیشه یه استثنائاتی تو روزهای آخر مرگ هست.
به فکر فرو میروم. استثنا؟ استثنای او چیست؟ نخوردن قرص؟ مرگ؟ یا چیزی فراتر از آن؟ این را به راستی به جد گفت؟
- خواستهی دیگهای نداری که برآورده کنم؟
پوزخندی میزنم.
- تا همینجا هم گل کاشتی، خواهشاً دیگه زحمتی نکش.
و بدون دادن ذرهای اهمیت به او، چشمانم را میبندم و بعد از گذشت دقایقی به عالم خواب میروم.
اتاقم غرق در تاریکی است. تنها منبع نور، هالهی ضعیفی است که از پشت پردههای ضخیم سرک میکشد، اما نمیتواند ظلمت شب را از بین ببرد. هوا سرد است، آنقدر که وقتی نفس عمیقی میکشم، بخار دهانم در هوا معلق میشود، مثل یک روح بیقرار که میان مرز خواب و بیداری گرفتار شده باشد.
نوبادی پایین تختم نشسته است.
سرش را میان دستانش گرفته و شانههایش از شدت گریه میلرزند. اشکهایش بیصدا بر روی زمین میچکند، اما سنگینی غمش در هوا موج میزند. حضورش مانند سایهای است که در آن تاریکی محو شده، اما همچنان حس میشود.
در ناگهان باز میشود. نور تند و بیرحمی از بیرون به داخل میپاشد. دکتر آذر با عجله وارد میشود، گویی که شنیده من در حال مردنم. قدمهایش را میبینم، شتابان، محکم، اضطراب در حرکتش آشکار است. در همان لحظه، تازه متوجه میشوم که چشمانم تمام جزئیات را ثبت میکنند. باز شدن در، لرزش شانههای نوبادی، چرخش بخار نفسم در هوا... چه ضدحالی! در رویا هستم.
- پیوند!
صدای مادرم است.
به خوابم آمده؟ وحشتزده اطراف را جستجو میکنم. صدایم بلند میشود، نه، بهتر است بگویم جیغ میکشم:
- مامان!
صدای او اما شکسته و دیوانهوار نامم را تکرار میکند.
و ناگهان او را میبینم. شال سفیدش غرق در خون است. از گوشههای پارچه خون تازه میچکد و روی زمین ناپدید میشود. چشمانش دیگر مردمک ندارند، سیاهِ سیاه شدهاند. موهای بلند و پریشانش بر شانههایش ریخته، مثل روحی که از جهان دیگری آمده باشد.
ترس همچون زهر در رگهایم میدود. نکند در آن دنیا عذاب میبیند؟ ل*بهایش میلرزند و فقط یک کلمه زمزمه میکند:
- برگرد.
به کجا؟ چرا؟ میخواهم بپرسم، اما قبل از آنکه فرصت کنم، تاریکی خواب مرا به بیرون پرتاب میکند و به دنیای واقعی بازمیگرداند.
چشمانم را به تندی باز میکنم. احساس میکنم روحم هنوز در آن خواب گیر کرده است، اما جسمم برگشته. پیشانیام از عرق نمناک شده و نفسهایم سنگیناند. در پنج ثانیهی اول، فقط سیاهی میبینم، اما بعد پنج ثانیهی دوم ماشین را تشخیص میدهم. هنوز اینجایم، هنوز زندهام.
- بیدار شدی!
صدای آدونیس است. حالا روی صندلی شاگرد نشسته. جایش را عوض کرده؟ حرکتش آنقدر ناگهانی و بیدلیل بوده که شک برانگیز شود. مثل اینکه دوست دارد نقشهاش را خیلی واضح روی میز بگذارد.
عرقهای روی پیشانیام را با پشت دست پاک میکنم. شال سفیدی که روی شانههایم افتاده را بالا میکشم و روی سرم میاندازم. احساس خفگی میکنم، مثل ماهیای که از آب بیرون افتاده باشد.
- حالت خوبه؟
مرد راننده این را میگوید. در آینه نگاهی به من میاندازد.
دستم میلرزد. به سختی بزاق دهانم را قورت میدهم. صدایم لرزان است، شبیه کسی که تازه از مرگ برگشته باشد:
- ب... بله... خوبم.
میگوید:
- چرا نفسنفس میزنی؟
و موهایم را پشت گوش میگذارم، تلاش میکنم نفسهایم را کنترل کنم.
- چی... چیزی نیست، یه کابوس معمولی دیدم.
اما مطمئن نیستم کابوس میتواند معمولی باشد یا نه.
- مطمئنی کابوست معمولی بود؟
صدای مرد، لحنش... یک چیزی در آن هست. ریشههای تمسخر را میتوانم حس کنم. جوابی نمیدهم، به سکوت پناه میبرم.
مدتی میگذرد. بیابانهای خشک و بیجان، کمکم جای خود را به نشانههای حیات میدهند. ساختمانها، تابلوهای تبلیغاتی، ماشینهای بیشتری در جاده ظاهر میشوند. ما وارد شهر شدهایم.
چشمهایم را به خیابانها میدوزم. بعد از مدتها، تصویر ازدحام انسانها را میبینم. ولی برای من، مثل دیدن تصاویری پشت یک شیشهی کثیف و ترکخورده است.
اگر بخواهم دیدم را توصیف کنم، به بدبختیام خواهید خندید.
وقتی ماشین در حرکت است، همهچیز برایم شبیه عکسی است که دست عکاس هنگام گرفتنش لرزیده باشد. تصاویر کشیده، محو، درهم و برهماند. اما وقتی ماشین سرعتش را خیلی کم میکند یا توقف میکند، جزئیات واضحتر میشوند، مثل اینکه کسی ناگهان فوکوس دوربین را تنظیم کند.
نفس عمیقی میکشم. من باید میمردم. امروز، قرار بود بمیرم. ساعت نه صبح جراحی داشتم. قرار بود وارد اتاق عمل شوم. قرار بود بمیرم. پس به چه دلیل هنوز اینجا هستم؟
آدونیس با لحنی محکم و بیتعارف میگوید:
- بپیچید سمت راست.
راننده بیچونوچرا فرمان را میچرخاند. جادهی اصلی را پشت سر میگذاریم و وارد خیابانی فرعی میشویم که خلوتتر است. ساختمانهای بلند و سایهافکن، نور کمجان خورشید را از خیابان دریغ کردهاند. سکوت سنگینی در ماشین حکمفرماست.
تا این لحظه ترس به دلم رخنه نکرده بود. اما حالا، کابوسم ماجرا را به چشمم عوض کرده. دستهایم را در هم قفل میکنم تا لرزششان را مخفی کنم. حس ناخوشایندی مثل خطری که از دور نزدیک میشود، آرام آرام به وجودم چنگ میزند. آدونیس دوباره دستور میدهد:
- سمت چپ.
راننده گوش میکند، بیآنکه حرفی بزند، پیچ بعدی را نیز رد میکنیم.
- دوباره راست.
هیچ تردیدی در صدایش نیست و انگار نقشهی این خیابانها را از بر است. من اما، حتی نمیدانم به کجا میرویم.
یک خیابان دیگر را پشت سر میگذاریم. هرچقدر جلوتر میرویم، محله شیکتر میشود و ساختمانها رنگ تجمل میگیرند.
- همینجاست، ممنونم.
راننده ترمز میکند. ماشین میایستد و قلب من نیز. همهچیز در یک لحظه متوقف میشود. نفسهایم را حبس کردهام. نمیدانم چه چیزی انتظارم را میکشد، اما حس میکنم هرچه باشد، هیچ شباهتی به یک پایان خوش ندارد.
آدونیس ناگهان چیزی به یاد میآورد.
- راستی گوشیتون دستم مونده بود. متوجه نشدم.
و گوشی را به سمت راننده دراز میکند. لحظهای به آن چشم میدوزم. به دلیل شکام، آیا واقعاً متوجه نشده بود؟
در پنج ثانیهی بعد، راننده گوشی را از آدونیس میگیرد. نگاهش کوتاه و مشکوک است، انگار برای لحظهای به چیزی شک کرده باشد. اما بعد، بدون کلمهای حرف، گوشی را در جیبش میگذارد. سکوت، بُرندهتر از همیشه بینمان معلق است.
من هنوز از جایم تکان نخوردهام. دستم را روی دستگیرهی در میگذارم، اما بازش نمیکنم. هنوز نه. هنوز نمیدانم وقتی از این ماشین پیاده شوم، چه چیزی در انتظارم خواهد بود.
آدونیس اما هیچ تردیدی ندارد. در را باز میکند، از ماشین بیرون میرود، در تصویری با عمر پنج ثانیه همانطور که بیرون ایستاده، سرش را خم کرده و نگاهی به من میاندازد. منتظر است.
- نمیخوای بیای؟
در را باز کرده و پایم را به روی زمین میگذارم. انگار جسمم هنوز به مغزم گوش نمیدهد، اما من راهی جز همراه شدن ندارم. ماشین را ترک میکنم. هوای بیرون سردتر از چیزیست که فکرش را میکردم. صدای باد، میان ساختمانهای مجلل پیچیده است. خیابان بیش از حد ساکت است.
نگاهم بر میگردد و در پنج ثانیهی بعد نیز همچنان راننده هنوز همانجاست. دستش روی فرمان است، اما حرکت نمیکند. نگاه سنگینش را روی آدونیس و خودم حس میکنم. آدونیس در سمت من را میبندد.
- آقا چقدر تقدیم کنم؟
اما راننده میگوید:
- نیازی نیست. به سلامت.
و صدای گازش در گوشم سوت میزند. حالا من ماندهام و آدونیس. فکر میکردم این مرد بخشی از نقشهی آدونیس باشد. شاید هم آدونیس از همان اول نقشهای نداشته و من بیخود نگران بودم. اما هنوز طرز فکرم را نقض نکردهام. برمیگردم و ساختمان پشت سر را نگاه میکنم.
ساختمان دوطبقهای که مقابلم قرار دارد، کاملاً بافت تجملی این محله را حفظ کرده. نمای سنگهای سفیدش در این آسمان ابری مشهد، بسیار براق به نظر میرسند. نردههای مشکی و شکیلش به طرز عجیبی یادآور خانههای اشرافیاند، اما در عین حال، نوعی سادگی در طراحیاش نهفته است که آن را مدرن و دلنشین میکند.
قدمهایم کند شدهاند. دلم به رفتن نیست، صدای مادرم در گوشم سوت میکشد. میایستم و با دردمندی نامش را صدا میزنم.
- آدونیس؟
قدمهایش هنوز قطع نشدهاند، اما انگار صدایم چیزی در او را متوقف میکند. گذشت پنج ثانیه و میایستد. در تصویرم هنوز پشتش به من است.
- میشه برگردی؟
تمام عمرم به یاد ندارم صدایم انقدر خواهشآمیز شده باشد. این لطفی است که از هیچکس نخواستهام، اما حالا نمیدانم چرا به یک چیز احتیاج دارم.
تصویر عوض میشود و او بالاخره برگشته است، نگاهش مثل همیشه خالی از هر احساسی است. تصویر بعد تغییر نکرده، پنج ثانیهی کامل به من خیره مانده است، بدون هیچ واکنشی، فقط منتظر.
- میشه ازت چندتا سوال بپرسم؟
- میدونی که نمیشه. لحنش همان است که همیشه بوده؛ خونسرد و محکم. اما این بار نمیخواهم به این راحتی تسلیم شوم. نفسی عمیق میکشم، دستم را مشت میکنم تا لرزشش را کنترل کنم و میگویم: - لطفاً! به عنوان کسی که بهت اعتماد کرده، چه به درست و چه به غلط، حداقل حق دارم یکم سوال بپرسم.
- فعلاً بیا بریم داخل. لحنش بینهایت آرام است، اما من عقب میکشم. - نه.
به گمانم سری به طرفین تکان میدهد، انگار که از این لجاجت خسته شده باشد. اما هنوز هم صبرش ته نکشیده. محکم میگویم:
- اول سوالهای من!
آهی کوتاه میکشد. - مشکلی ندارم تو خیابون تنهات بذارم.
- منم مشکلی درش نمیبینم. این را که میگویم، در تصویر بعدم نگاهش اندکی تیز میشود. انگار حرفم برایش جالب بوده باشد. اما باز هم چیزی نمیگوید. - بگو.
بالاخره کوتاه آمده است. نفسی عمیق میکشم. با اینکه خودم خواستم، حالا نمیدانم چطور باید شروع کنم.
- دیشب... .
مردد مکث میکنم. خاطرهی دیشب مثل سایهای سنگین بر ذهنم چنبره زده اما دیگر وقت عقبنشینی نیست. دهان باز میکنم و آرامتر اما محکمتر ادامه میدهم:
- دیشب گفتی اومدنمون به مشهد، به خاطر من نبوده. یه کار نیمهتموم داری. این کار، یهو واست پیش اومده؟
پنج ثانیه... چهرهاش کمی سختتر میشود. سایهای از اخم روی ابروهایش مینشیند. انگار میداند به کجا دارم میروم، اما ترجیح میدهد تا جایی که ممکن است، جوابهایش را کوتاه و مبهم نگه دارد. کمی میترسم، اما دوباره آن جملهی معروف را به زبان میآورم.
- ازم برای فرار استفاده کردی؟
بینهایت منتظر تصویر بعدم هستم و با دیدنش خشکم میزند. نیشخندی محو که بیشتر شبیه سایهی یک لبخند است، روی لبش نشسته است. - تو که میدونی... خودم میتونستم تنها فرار کنم.
- پس چه نیازی به من بود؟
- دوست داشتی بیای مشهد رو ببینی.
- مشهد کجاست؟
- خب الان تو محلهشیم، اینجا هم... . حرفش را با گفتن نه قطع میکنم، با صدایی که حالا دیگر تردید کمتری در آن هست دوباره صدایش میزنم: - آدونیس؟
چشمهایم را میبندم، برای چند ثانیه تاریکی را جایگزین این دنیای سنگین میکنم. وقتی دوباره بازشان میکنم، پنج ثانیه تاریکی را به جان میخرم و بعد نگاهم را مستقیم در چشمانش فرو میبرم.
- فقط یه چیز رو بهم بگو.
منتظر میماند. شاید حتی پلک هم نمیزند.
- قرار نیست بهم آسیب بزنی. درسته؟
سکوتی میانمان میافتد. میگذرد اما چیزی در صورتش تغییر نمیکند، به گمانم نگاهش کمی عمیقتر شده.
- تو منو چی فرض کردی؟
حرفش مثل سیلی است. ناگهانی، مستقیم، بدون هیچ حاشیهای. - یه حسی بهم میگه اومدنمون اشتباه بوده.
- خب پس چرا برنمیگردی؟
- از مجازات برگشت میترسم.
- پس حق انتخابی نداری.